اين زندگي من است
ايستادم مقابل پنجره و خودم را چسباندم به گرماي خفيف رادياتور و به خيابان نگاه كردم، به رد درخشان و وسيع آفتاب بر ساختماني نيمه ساخت، به حركت آدمها بر ديوارها و ميان طبقاتش، به ريسماني كه از بامش آويزان بود و محفظهي فلزي كه به كندي بالا ميرفت. بعد به مردي نگاه كردم كه از مقابل پنجره ميگذشت. كاپشن سورمهاي پوشيده بود و كولهي خاكي بر دوش داشت و يك طوري سيگار ميكشيد كه معلوم بود بيرون هوا سرد است. يعني نبايد گول آفتاب را خورد. مرد به نظر چهل و چند ساله ميآمد و موهاي سرش از جايي در مركز كلهاش كم پشت شده بود. تا دو سال ديگر به شكل خندهداري كچل ميشد و اين قيافهي جدي و متفكرش را از دست ميداد و شبيه كارمندي خسته ميشد كه عروس و داماد دارد. حالا اما شبيه مرد تنهاي مسافري بود كه سيگارش را با ولع ميمكيد و دودش را به شكلي شهوتانگيز از ميان دندانهايش با بخار گرم دهانش بيرون ميداد. واقعيت اين است كه اصلا شهوتانگيز نبود، نه دود ميان لبهايش، نه موهاي سياه در حال ريختنش، نه كولهي كج شده روي شانهاش و نه كاپشن گرم و نرمش. هيچ كدام حسي جز كسالت و رخوت و حتا ترس و چندش را در من ايجاد نكرد. حتا من را ياد آن يارو انداخت كه حتا از فكرش هم ترسم ميگيرد. ياد ماجراهاي زندگيام، ياد حماقتهايم و ياد آن چيزي كه در گذشته بوده و من نميخواهم باز تكرارش كنم. حتا نميخواهم با كلمات آن آدم حرف بزنم. يا نامش را بگويم حتا نام كوتاه و شكسته و تخفيف يافتهاش را.