اين زندگي من است
ساعت نزديك ده صبح است. خواب از سرم پريده اما هنوز فكر نميكنم بعد از نوشتن سه صفحه بروم ظرفهاي ديشب را بشويم يا خانه را تميز كنم. حداكثرش اين است كه بستهي بادمجان سرخ شده را از فريزر بيرون بگذارم و بروم بخزم زير پتو. شايد بايد به خودم حق بدهم. پريودم و خسته و دلم راحتي ميخواهد. اما كار هم زياد دارم. خانه خيلي كثيف است و اين كلافهام ميكند. رختهاي چرك توي حمام دارد به سقف ميرسد و ميدانم كه امروز ترتيب همه اينها را خواهم داد.
ه دو چشم حالم را بد ميكند. خيلي آدم ناچسبي است و خيلي هم احمق است و در حماقتش خيلي اصرار ميورزد. معلوم نيست قرار است با او چه كنم. ميدانم او هم از من بدش ميآيد. مهم نيست. از اين بابت مثل هم هستيم. ميانهي صفحهي سومم و ميخواهم نوشتن را اين جا تمام كنم.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم دی ۱۳۹۶ ساعت 10:26 توسط آزاده
|