باز مي‌نويسم. دلم براي مادرم مي‌سوزد. خيلي تنهاست و بالا و پايين كردن صفحات تلگرام كمي سرش را گرم مي‌كرد كه حالا احتمالاً ديگر آن را هم ندارد. يادم باشد امروز با او تماس بگيرم و ببينم اوضاعش چه طور است.

باز مي‌نويسم. از چه؟ نمي‌دانم. به خودم نگاه كنم و بنويسم. به سر و وضعم كه شبيه كولي‌ها لباس پوشيده‌ام. ژاكت سبزآبي روي پيراهن تابستاني گل‌دار بلند و زيرش شلوار كشي و جوراب ساق كوتاه. خيلي درهم و ناجور. شايد بد نباشد بروم حمام و لباسم را عوض كنم و دستي به صورتم ببرم. بي‌حوصله‌ام، از آن بي‌حوصلگي‌هاي دروني كه آدم‌هاي دوروبرم متوجه‌اش نمي‌شوند، چون كم‌تر حرفش را مي‌زنم. فقط درباره‌اش مي‌نويسم. گاهي و تا اندازه‌اي. حالا هم خيلي دارم سعي مي‌كنم كه بگويم آدم خودداري هستم، در حالي كه نيستم. امروز آ را مي‌برم سلماني و شايد توي آن فاصله سري به شين بزنم. دلم مهماني زنانه مي‌خواهد، مهماني خانوادگي.