اين زندگي من است
... چيزهاي خوب هم هست. توي همين چهارديواري اما من دوست ندارم حالا حرفشان را بزنم. چرا؟ چون به نظرم گفتن ندارد. چرا؟ نميدانم. چيزي چندشناك در خودش دارد. آن خوشيها حالا به نظرم، حرف زدن درباره آن خوشيها خيلي لوس و تكراري است. دوست دارم به جاي حرف زدن در موردشان، بهشان بپردازم. مثلا زودتر اين سه صفحه را تمام كنم و بروم نقاشي بكشم. هنوز مانده، هنوز مانده تا اين صفحه تمام شود. دوست دارم صفحهي سوم يك نامه باشد، نامهاي عاشقانه شايد، براي ميم و با سلام ميم عزيزم شروع شود. و گفتن اين كه دوستش دارم. چه طور دوستش دارم و چرا دوستش دارم و اين كه او من را متعجب ميكند. اين كه او شبيه معجزه است و من زياد از اين حرفها ميزنم. يعني هر بار هر كسي كه توي زندگي من بوده، ... يادم نيست، آيا من هر بار به آن ديگران هم گفتهام كه معجزهاند؟ نه. البته كه آدمهاي زندگي من هيچ وقت آدمهاي بدي نبودهاند. هيچ كسي با دوزوكلك به من نزديك نشده يا سرم را شيره نماليده، حتا اگر در نهايت شيرهاي هم ماليده شده، خودم خواستم، يعني از اول به ماجرا آگاه بودم و خودم هي پيش رفتم. واقعاً اصلا توي هيچ كدام از رابطههاي جديام اينطور نبوده كه كسي با دروغ بخواهد به چيزي به وسيله من يا در من برسد و خب بيجا نيست اگر بگويم، هر بار يكي از ديگري بهتر بوده. يعني هر بار آدم جديد از آدم قبلي با اختلاف زيادي بهتر بوده و من هر بار فكر كردهام كه بهتر از اين نميشود، نه كه موقعيتي بهتر از اين نيست، آدمي بهتر از اين براي من نيست. حالا هم درباره ميم همين فكر را دارم. و به نظرم اين اصلا عجيب نيست و به خاطر سادهلوحي من هم نيست. من فكر ميكنم آدمي بايد به طور طبيعي رشد كند و پيش برود و اين حركت رو به جلو، رو به وسيع شدن و از جايي به جايي رسيدن، تازه شدن و نتايج نو گرفتن از زندگي، در رابطه هم خودش را نشان ميدهد. مثلا اگر قرار باشد آدمهايي كه وارد زندگي من ميَشوند و جدي و عميق و ماندگار ميشوند، تكرار آدمهاي قبل از خودشان باشند، يا بدتر از قبليها باشند يا اوضاع را وخيمتر كنند، كه فايده ندارد. به نظرم اين نشانه سلامت جان آدم است كه هر بار كه وارد رابطهاي ميَشود، ببيند به چيزي كاملتر و عزيزتر رسيده. نميدانم آخر اين ماجرا كجاست. اما حتما يك انتهايي دارد، حالا يا به دليل سن و سال يا تغيير شرايط زندگي يا اصلا ماندگار شدن در يك رابطه ممكن است اين سفر متوقف شود. براي من اينطور است و خيال من اين است كه به مقصد رسيدهام. حتا اگر مقصد دقيقاً آن جوري نباشد كه من ميخواهم، يعني اين شهري كه من حالا ساكنش هستم محل اقامت و استراحت و ماندگاري دائم نداشته باشد، اما شهري امن و عزيز و پذيراست و من خيال ميكنم آخر سفرم همين جا باشد. تا ببينم چي ميشود و سيب روزگار چند تا چرخ ديگر ميخواهد بخورد و كجا فرود بيايد.