اين زندگي من است
ميخواهم براي ميم نامه بنويسم. چون ميم ميگويد نامههايم را دوست دارد. من فكر ميكنم غير از نامههايم، غير از آن چيزي كه به چشم نميآيد اما مربوط به من است، ميم چيزهاي ديگري، قسمتهاي ديگري از من را هم دوست دارد، چيزهايي كه عينيتر هستند. مثلاً شايد چشمهايم را كه ريز هستند و وقت خنديدن به شكل مضحكي يكي از آن يكي تنگتر ميشود و شايد حتا موهايم را و خب لابد چيزهايي هم در من هست كه گاهي مايوسش ميكند يا ميترساندش، چيزهايي در تنم و چيزهايي در جانم.
در مجموع (احساس ميكنم اين تركيب و اصلا ادامهي جملات نبايد اينطور ميَشد و نوشته دارد به جايي ميرود كه معلوم نيست كجاست. و من دوست دارم باقي نوشته را توي همين پرانتز ادامه بدهم. مثلاً بنويسم خيلي گيجم و جوري گيجم كه ظاهرم نشان نميدهد، حتا خودم هم متوجه نميشوم اما گيجي در من هست و هميشه با من است. شايد اسمش گيجي نباشد، شايد يك جور بيتابي باشد كه تا اواخر فرودين بيشتر هم خواهد شد، يك حرارتي كه خاموش نميَشود و گاهي مثل اين لحظه گر ميگيرد و تنم را گرم ميكند و ضربان شقيقههايم را بالا ميبرد و نفسم را تند ميكند. بايد بروم دراز بكشم، چند دقيقه به سقف نگاه كنم و كمي آرام بگيرم.
عجيب است اما هيجان تحريكم ميكند و تنم را به چالش ميكشد. حالا جا دارد ميان اين پرانتز يك پرانتز ديگر باز كنم و بگويم "تنم را به چالش ميكشد" چه تركيب بدتركيب بيخودي است. پرانتز بسته. حالا ميروم چند دقيقه دراز ميكشم و برميگردم به نوشتن. اميدوارم كمي آرام شده باشم و بدانم كه قرار است چي بنويسم يا حتا در ندانستن هم به يك نظم و ترتيب و آهستگي رسيده باشم. چرا كه به نظرم ناداني هم آدابي دارد، مثلا يكيش و مهمترينش اشراف به ناداني است، آگاهي به ندانستن و سكوت كردن و آهسته پيش رفتن و حتا يك جا ايستادن و تنها و تنها و تنها نگاه كردن و نگاه كردن و نگاه كردن و لب فرو بستن و مدام نگاه كردن، مثل آن كسي كه بر تخته سنگي نوك قلهاي مرتفع، مربع مينشيند و به صداي آسمان گوش ميكند. دلم چنين چيزي ميخواهد، شايد وقت بيتابي بايد مراقبه كنم. بنشينم و گوش كنم و نگاه كنم به تاريكي پشت پلكهايم. ميروم و برميگردم... برگشتم. با تن معذب و كمي شرمنده. مهم نيست. پرانتز را اين جا ميبندم.)
صفحهي دومم و فكر ميكنم ميم را دوست دارم. در چهلوشش سالگي دوست داشتن سخت است. براي آدمي مثل من كه بسيار دوست داشته و دوست داشته شده، باز دوست داشتن و باز نو شدن و باز حس جديدي را به جان خريدن سخت است. چرا كه با پرسشي مدام مواجه ميشوم، اين كه اگر دوست داشتن اين است، پس قبليها چي بودند؟ آن سوز و گداز همه سوتفاهم بود؟ بازي بود؟ خودم را گول ميزدم؟ اطوار بود؟ و جواب همهي اينها يك نه كوتاه و صريح است. اغلب وقتي كسي را دوست داشتهام بازي نبوده. اغلب دوست داشتهام و اغلب بعد از پايان هر رابطه وارد دنياي خاكستري و سردي شدهام، دنياي زير زمين تا باز مثل گياه سقفم را بشكافم و سر بزنم سمت نوري و نميدانم اين سقوط و باز از قعر به درآمدن تا كي ادامه داشته باشد. پيري را ميبينم، اثرش را بر پوستم و بر جانم ميفهمم. اما ترسي ندارم، حتا راضيام. عجيب است، از من بعيد بود، در جهاني كه همه ميخواهند نوجوان باشند، آدمهاي ميانسال كموبيش جايي ندارند، اما من نه كه خياليم نباشد، كه حتا راضيام. شايد به خاطر اندك اشرافي است كه به خودم پيدا كردهام. كمي فهميدهام چي به چيست و سازوكار جهان چهطور است. كمي ميتوانم ساكت باشم و كمي ميتوانم بنشينم يك جا. از همه بيشتر آن چه در جواني مايه فخرم بود و وسيله جذب مشتري براي احساساتم و حتا تنم، حالا مثل مايعي كهنه، غليظ، تهنشين شده، تيره، سنگين و موثر در انباري دور از دسترس در نيمهي تاريك و روشن دهليزهاي روحم پنهان شده و هر از گاهي بيسروصدايي، خودم و تنها خودم به سراغش ميروم و مزهمزهاش ميكنم. نوشتن و نقاشي كشيدن من را از مرگ نجات ميدهد، حتا وقتي ديگر در اين دنيا نباشم. احساس جاودانگي ميكنم، حداقل پيش خودم و حتا يك ايمان كودكانهاي دارم به اين كه در ذهن كساني هميشه زنده ميمانم، حداقل تا وقتي آن كسان زندهاند و نفس ميكشند. حالا اين يا از قدرت من است يا از خوشسعادتيام كه دوروبريهام آدمهايي هستند كه حافظهي خوبي دارند و صداي من و تصوير من و خندههايم و غرغرهايم و بد و خوبم يادشان ميماند، مدتي طولاني در خاطرهها خواهم ماند.
اين لحظه احساس شر و ورگويي دارم. چرا؟ چون ساعت نزديك يك بعدازظهر است و من هنوز ناهار نپختهام و خيال ميكنم تا سه صفحه را تمام نكنم، نميروم آشپزخانه و اين ميَشود كه دارم فقط سياه ميكنم و پرتوپلا مينويسم تا نوشته باشم و به خودم اميد ميدهم اين روند نوشتن را، اين روند چرند نوشتن را باز ادامه بدهم و رهاش نكنم، چرا كه ميدانم ميان اين سياهيها، چيزهاي روشني هم هست، نورهاي كمرنگي و گاه لكههاي درخشاني كه ميشود روزم را بسازد.
صفحهي سومم و ميخواهم اعتراف كنم كه من تازگيِ عيد را دوست دارم، حتا عيد ديدني را هم دوست دارم. آن چيزي كه معذبم ميكند بودن كنار خانوادهام است كه خب در اين مورد هم كمي حق دارم و مقدار زيادي حق ندارم و بد نيست سال نودوهفت را سال لوس نبودن ملي اعلام كنم و كمي جديتر به زندگي نگاه كنم.
كمي فقط، به قدر يك سر سوزن، آن قدري كه به اعضاي خانوادهام اخم و تخم نكنم و خودم را مثل بچهها مركز هستي و دليل بدبختي و ناخوشي و افسردگي دور و بريهايم ندانم و قاطي بازيشان نشوم و شعار سال نودوهفتم باشد به آرنجم و باور كنم كه جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است و عين خيالم نباشد كه دور و برم چي ميگذرد و صداها را نشنوم. و خب اين چيزها تمرين ميخواهد. واقعا نشدني نيست. رسيدن به آن قله كه نميدانم چرا حالا ناگهان به نظرم شبيه نوك آلت تناسلي مردانه آمد و خندهام گرفت از اين تصوير عجيب و غريب توي سرم، باور اين بيهودگي و خندهدار بودن هستي و خندهدار بودن آن چيزي كه آزارم ميدهد، نبايد زياد سخت باشد. حتا حالا نبايد عين خيالم باشد كه پسرهايم حاضرند با من عيدديدني بيايند يا نه. بايد بگويم به آرنجم كه ميآيند يا نميآيند و شانه بالا بيندازم و خودم بروم عيدديدني و توي همهي خانهها شيريني و چاي بخورم. فقط خانهي ر نميروم چون خيلي حوصلهسربر است و هي بايد به شوخيهاي ح جيمي كه بس كه جويده حرف ميزند اصلا نميفهمم چي ميگويد، بخندم. يعني اگر خودش بعد از هر حرفي يك سقلمه به من نزند و نخندد و نگويد ها؟ و از من تاييد نخواهد من اصلاً نميفهمم حرفي زده يا فقط صدايي از دهانش درآورده. بعضي حرفهايش را هم كه ميفهمم يا از شدت بينمكي، به نظرم خندهدار نيست يا بار طنزش از درك من خارج است. يعني خب من واقعاً كمتر از شوخيهاي جنسي خندهام ميگيرد، ماجراي ميان زن و شوهرها و تنانگيشان چيزي نيست كه من را به خنده بيندازد، مگر اين كه خيلي عجيب و غريب باشد، يعني آستانه تحريك اعصاب مربوط به خندهام در اين مورد خيلي بالاست، در حالي كه ادب حكم ميكند به شوخيهاي جنسي ح جيمي بخندم. براي همين عيد ديدني خانهي ر دشوار است. باقي جاها خوب است و خوش ميگذرد.
سه صفحه تمام و كمال شد.