اين زندگي من است
شايد بد نباشد بنشينم همين جا و گريه كنم، از شدت خوشي. باز لبريز شدهام از آن شوري كه چشمهايم را پر از اشك ميكند. ميل شديد به زنده بودن و همهي لحظات را زندگي كردن. ميل شديد به نوشتن، نقاشي كشيدن، كتاب خواندن، جوان شدن. درست مثل درختها، عين خود خود طبيعت. بيآن كه بخواهم، بيآن كه هيچ ارادهاي داشته باشم براي اين رفتار مناسبتي، سال كه نو ميشود چيزي در جانم جوانه ميزند و تعطيلات كه تمام ميشود، شور آمدنها و رفتنها كه ميخوابد، آن جوانه ديگر درخت شده و شاخ و برگش با "شادي و اندكي درد" از تنم بيرون ميزند. حالا قلبم تند ميزند و بيتابم و در اختيار خودم نيستم.
اين لحظه احساس ميكنم ميتوانم بميرم، با اين كه زندگي را خيلي دوست دارم، با اين كه كار بزرگي در زندگيام نكردهام. اما آن قدر لبريزم از زندگي كه انگار انتهايش ايستاده باشم، سير و پر.