جستن ميان عشق
خودم را از او محروم ميكنم. ميروم ميايستم و از دور نگاهش ميكنم. مثل آن شب كه توي بابلسر ديدمش، از رستوران بيرون آمديم، تابستان بود و هوا شرجي. او كتوشلوار روشن تابستاني پوشيده بود. تازه چاق شده بود و ريش و موهاي يك دست سپيدش خيلي مناسب حال و احوال آن شب بود. داشت با دوستانم حرف ميزد. با هيجان، مثل هميشهاش. هميشه با هيجان حرف ميزند، با حركات دست و كلمات آشفته و جملاتش مثل تنهي درختي كه هر چه بالا ميرود شاخهشاخه و پراكنده ميَشود، مدام گسترده ميشود، موضوع به موضوع، شخص به شخص و من زبانش را خوب ميفهمم. تعجب نميكنم و بلدم جملههايش را توي سرم كنار هم بچينم و ارتباطشان را پيدا كنم. بلدم قصههايش را بشنوم و ماجراهايش را باور كنم، حتا دروغهاي كوچكش را.
من پشت سرش راه ميرفتم. آن شب تابستاني توي بابلسر، نه بابلسر نبود، ساري بود و ما بعدش رانديم تا خانهاي كه كنار جاده بود و يادم هست كه در ورودي خانه سخت باز ميشد. اما قبل از آن خانه و آن جاده، توي ساري بوديم، پايين يك رستوران با دوستانمان در محوطهاي سبز راه ميرفتيم. من با فاصله ايستاده بودم و نگاهش ميكردم. او حواسش به من نبود، يا كه بود اما طوري كه من ندانم، من نفهمم. مثل وقتي كه خط و نشاني دقيق ميدهد از اتفاقي كه يك سال پيش افتاده، اتفاقي هم نه، يك طرز نگاه، يك بالا و پايين شدن صدا يا كلمهاي كه گفته و نگفته از خاطر من رفته و در سر او همانطور زنده مانده.
از دور او را ميديدم و با خودم ميگفتم چه قدر اين مردي كه كتوشلوار روشن تابستاني پوشيده و موهاي سپيدش توي نسيم سنگين از رطوبت شبانه تاب ميخورد، عاشق شدني است.
"عاشقي" كلمهي بزرگي است. راستش براي من اصلاً بزرگ هم نيست، خيلي انتزاعي و خيالي است. مثل افسانهاي است كه شيرين و زيباست، هيجانانگيز است، اشك به چشم آدم ميآورد اما در نهايت ميداني كه قصه است و هيچ ربطي به واقعيت ندارد. براي من اينطور است، نظر من اين است و دوست ندارم تعميمش بدهم و نسخه بپيچم، چنان كه از آدمهايي كه مينشينند پشت دستگاهشان و تق و تق دربارهي همه چيز جهان با قاطعيت نظريه صادر ميكنند حالم به هم ميخورد. از اينها كه دكتراي رابطه دارند، اينها كه خيلي از سياست سرشان ميشود، اينها كه ميتوانند با چيزهاي كوچك احساس خوشبختي كنند و راهكار ميدهند دست مردم. كلاً از آن لبخند همهچيزداني كه پشت اين جور نوشتهها هست حالم به هم ميخورد. براي همين دوست دارم به همه بگويم نوشتههاي مرا با لحن شك و ترديد بخوانيد. يعني حواستان باشد كه نويسندهي اين متن خودش هم به خودش و افكارش اطمينان صددرصدي ندارد. چهلوشش سال عمر كردهام و دانستهام كه ميتوانم در لحظه چيزي را هم دوست بدارم و هم از آن بدم بيايد، هم بخواهمش و هم از آن فراري باشم... به چشم خود ديدهام كه چيزي قطعي توي اين دنيا وجود ندارد،اگر چه اين جمله خودش به قطعيتي قاطع اشاره دارد.
خودم را از او محروم ميكنم، نميدانم تا كي، اما اينطوري پر ميشوم. اين طوري سرم پر از صدا ميشود. صداي زني كه در گفتوگوي مدام با من است. اين همان چيزي است كه ميخواهم. بايد با خودم حرف بزنم تا بشود بعد آن حرفها را بنويسم و آن حرفها را نقاشي كنم و آن حرفها را بسازم. امروز اسمم را نوشتم كلاس مجسمه سازي با خمير كاغذ، به زودي كلماتم را تبديل به حجمهاي تيره و روشن خواهم كرد. ميانسالي براي من پر از اميد و نقشه براي آينده است. براي من، اين لحظه اينطور است و شايد فردا جور ديگري باشم، جور ديگري پيش برود.
دلتنگ آن تصوير عزيز هستم. چيزي شبيه خواب. بلوري و شفاف و سبك. دوست دارم آن تصوير را ساعتها نگاه كنم، توي شب، لب دريا و صداي موج باشد و رطوبت تابستان. لب ساحل هم قورباغهها ميخوانند؟ دوست دارم بسيار نگاهش كنم تا خيال نكند دوستش ندارم يا فراموشش كردهام.