سكوت مي‌كنم يا كه از خود‌بي‌خود شده خيره مي‌مانم به نقطه‌اي و چشمم سياهي مي‌رود. شين رفت، لابد حالا رسيده و دارد با شوق به آن آسمان آبي شفاف نگاه مي‌كند. خوش به حالش. در حسرتم كمي آرزوست و يك ذره هم اندوه. باقي چيزها را نمي‌دانم. درباره زندگي خصوصي‌اش چيزي نمي‌دانم. اين كه قرار است چه‌طور آن‌جا امرار معاش كند و بماند نمي‌دانم. دوست ندارم ذهنم را مشغول حدس زدن در اين مورد كنم، بيشتر مايلم به كوچه‌هاي شيب‌دار استانبول فكر كنم، به كافه‌هاي خيلي زيبايش، به صداي آدم‌هايش كه انگار راضي و آرام مهربانند. مي‌دانم كه اين خيال من است و خيال آدمي خام است و چيزهاي ديگري هم هست.

چيزهايي هم توي سرم هست كه بايد درباره‌اش با خودم حرف بزنم. مثلاً مسئله‌ي دموكراسي كه امروز كشف كردم چه شيوه‌ي خوبي است، يعني به‌ترين روش است براي تسلط بر ملت و به‌ترين وسيله است براي پيشبرد يك حكومت استبدادي. فقط كافي است عموم مردم را احمق و بيمار و درمانده نگه‌داري. بعد بيايي بگويي تشريف بياوريد پاي صندوق‌هاي راي، از آن جا كه راي با اكثريت است و اكثريت عده‌اي آدم از همه جا بي‌خبرند، نظرشان مي‌شود همان چيزي كه صاحبين قدرت مي‌خواهند، در راستاي منافع ايشان، يعني از توي صندوق متحجرانه‌ترين و استبداد‌زده‌ترين افكار بيرون مي‌آيد. حكومت هم مي‌تواند هميشه ژست دموكراسي و مردم‌سالاري بگيرد. مثل كم‌وبيش همه‌ي كشورهاي دنيا با آن دولتيان داغان و فاسدي كه دارند. ملتي كه صبح تا شب خوراكش مخدر و سكس و پول و اشياء است و غايت آرزويش اين است كه سكس سه نفره داشته باشد، پورش سوار بشود و علف بكشد يا كه كلاً محتاج نان شبش باشد، يعني پايين و بالايش همين باشد، چه انتخاب و تصميمي مي‌خواهد داشته باشد؟