بلند فکر کن
باور روئینتنی برایم تلخ است، یکجور تسلیم و ناامیدی در خودش دارد، اعتراف به این که اوضاع بهتر نمیشود. از طرفی مشاهده و باور این که ضد گلوله شدهای، که حتا دیگر نمیافتی و میتوانی جا خالی بدهی و بعد مثل جیمز باند خیلی شیک خودت را بتکانی و به راهت ادامه بدهی، از دور تصویر زیباییست و باعث میشود از آزار خودت و دیگران در امان بمانی.
هر چه که باشد وضعیت فعلی این است که به شکل خندهداری ضد ضربه و بیخیال و شانهبالا بنداز شدهام. حداقل تا حالا و این لحظه این طورم، گرچه آدم مواجی هستم و بیشک اندوه یقهام را ول نخواهد کرد و هر از گاهی من را خواهد بلعید و بعد باز من دست و پا زنان از کامش بیرون میپرم، یونسم در دهان نهنگ اندوه. اما در نهایت چیزهایی مثل مدام سرد و گرم شدن و تغییرات هورمونی و بالا رفتن سن و سال باعث شده بتوانم ساکت بمانم و نظاره کنم، گاهی حتا نظاره هم نکنم، سرم را بیندازم پایین و دنبالهی کار خویش گیرم.
اما بیش از همهی اینها، آن چیزی که باعث میشود بتوانم با لشکر غم بجنگم و زخمی و برنده و خندان از میدان خارج شوم، غیر از معاشرین فوقالعادهای که دارم، هنر است. این روزها به چشم دیدم که حس قدرت و بینیازی که دلم را گهگاه روشن میکرد، لاف و خیال نبود، واقعیتی بود که حالا دستم را محکم گرفته و من را پی خودش میبرد. من اندوهم را میان خطها و کلمهها و رنگها گم میکنم. گم میکنم و از خاطر میبرم.