به نظرم نااميدي از حس‌هاي به درد بخور زندگي است. يعني تهش يك چيزي در خودش دارد كه تكان‌دهنده است. من نمي‌دانم چه‌ طور ممكن است كه كسي از شدت ياس خودش را بكشد. يعني نه كه چنين چيزي غير ممكن يا حتا غير طبيعي باشد. فكر مي‌كنم هر چيزي كه در اين دنيا اتفاق مي‌افتد طبيعي است. طبيعي نه به معناي اين كه از ازل بوده يا حتماً خوب و مفيد است. منظورم از طبيعي اين است كه در شرايط پيش آمده شبيه به هم، يك پديده يا اتفاق آن قدر تكرار شده كه ديگر بخشي از عادت يا احتمال يا چيزي قابل پيش‌بيني و عادي شده. مثلاً پوشش گياهي استان مازندران زماني درختان جنگلي، درختچه‌ها، بوته‌ها و مراتع بود. حالا عنصر ديگري هم به اين مجموعه اضافه شده و آن پلاستيك است. يعني بي‌اغراق وقتي مي‌روي جنگل بطري آب معدني و پوشك عن و گهي بيشتر به چشمت مي‌خورد تا بوته و علف و گل‌هاي خودرو. كافي است يك لايه خاك را با دست كنار بزني تا ببيني لايه‌هاي سفره‌هاي يك‌بار مصرف درست مثل پوششي زمين جنگل را يك دست و گسترده پوشانده، لايه‌هاي پلاستيك را كه مي‌كشي،‌ پوسيده، و از هم دريده مي‌شود اما تمام نمي‌َشود، تكه‌هاي ديگر پيوسته‌اند به لايه‌هاي بعدي. آن قدري كه گاهي فكر مي‌كنم كره‌ي زمين تبديل شده به آن توپك‌هايي كه قديم‌ها از بادكنك‌هاي تركيده مي‌ساختيم. گلوله‌اي فشرده،‌ انعطافي و چند لايه از جنس پلاستيك. خلاصه كه طبيعت تغيير شكل يافته و دردمند و زخمي است اما همين است، اين شكلي شده و براي من اگر جنگلي ببينم بدون اين چيزها خرق عادت و طبيعتي است كه شناخته‌ام.

برگردم به نااميدي، به اين كه چيزهاي طبيعي گاهي بد و گاهي خوبند. نااميدي از خوبي‌هاي روزگار است. كه بسته به چيزهايي مثل ترشح هورمون‌ها يا شرايط پيش آمده ممكن است آدم را بيندازد در قعر افسردگي و تصميم براي تمام كردن و پايان دادن يا اين كه باز تحت تاثير چيزهاي ديگري ممكن است باعث شود آدمي كه ديگر هيچ چشم‌اندازي نسبت به شرايط موجود ندارد و منتظر هيچ اتفاق خوب و خوشي هم براي فردايش نيست بلند شود خودش را بتكاند و يك كاري كند. نمي‌توانم بگويم چه كاري، بعضي‌ها مهاجرت مي‌كنند، بعضي‌ها فعال اجتماعي مي‌شوند، بعضي‌ها مي‌روند كلاس رقص، بعضي‌ها سوپ تره‌فرنگي مي‌پزند... فكر مي‌كنم همه‌ي اين‌ها به يك اندازه بزرگ و مهم و سخت و با شكوه است. يادم هست داستاني بود از هانريش بل، نام كتاب را يادم نيست، اما صحنه‌اي داشت از عشق‌بازي چند زن و مرد ناشناس در تاريكي پناهگاه وقتي بيرون از آن‌ جا منطقه زير بمباران با خاك يكسان مي‌شد. هر چه شدت بمباران بيشتر مي‌شد، حدت هم‌آغوشي غريبه‌هاي پناه برده در تاريكي هم بيشتر مي‌شد. آن تنانگي از آرامش تني هوسناك نبود، آن پناهندگي تن‌ها از ترس بود، از شدت نااميدي و تسلط مرگ بر هستي. (اين مثال را پيش‌تر دوستي برايم گفته بود و بعدها كه كتاب را خواندم اين صحنه برايم برجسته و ماندگار شد)

خيال مي‌كنم من هم همان حوالي ايستاده‌ام، اطراف پناهگاه زير آسمان ابري و بدون هيچ توقع و انتظاري، خبر خوبي در راه نيست و من درمانده‌ام. اما نااميدي و درماندگي آزارم نمي‌دهد. خوش‌حالم نمي‌كند، بشكن نمي‌زنم كه آخ جان چه خوش مي‌گذرد، غمگينم، توي خيابان ناگهان گريه‌ام مي‌گيرد، جرات ندارم موسيقي گوش كنم، جرات ندارم به عكس‌ها نگاه كنم، جرات ندارم با خاطرات مواجه بشوم، جرات ندارم اخبار را بخوانم، ممكن است تتمه‌ي آرزوهايم هم به باد برود. اما يك چيزي آرامم مي‌كند و آن درماندگي است. اين كه زورم نمي‌رسد شرايط را تغيير بدهم. پيش خودم احساس عذاب براي كاري نكرده را ندارم. همان احساس آرامشي است كه آدم وقت تسليم و پذيرش دارد. در نااميدي بيشتر مي‌نويسم، بيش‌تر نقاشي مي‌كشم، امروز يوگا را هم شروع كردم، مي‌نشينم پروست مي‌خوانم، مي‌دانم من آخرين درمانده‌ي جهان نيستم، پسرم امروز از شهر بزرگ مي‌آيد، كيك مي‌پزم، خانه را تميز مي‌كنم، قهوه‌اي را كه از استانبول خريده بودم دم مي‌كنم تا ياد آرزوهايم بيفتم. از همين كارهاي معمولي كه همه بلدند و سر پا مي‌مانم و خب مرگ هم هميشه هست، شير گاز و اين حرف‌ها كه اين روزها زياد اين طرف و آن طرف به عنوان بسته‌ي پيشنهادي مطرح مي‌شود، براي من هنوز خيلي زود است، راستش اگر ميان آوار هم زندگي كنم خيال نكنم به شير گاز تن بدهم، گرچه آن وقت همه در فضاي بازيم و اصلا شايد برق و گازي هم نداشته باشيم. مي‌شود نقاشي كشيد يا مثل آن زن كشاورز فلسطيني كه توي پوكه‌هاي گلوله‌ي اشك‌آور گياه مي‌كارد، با پوكه‌ها كاردستي درست كنم. خلاصه كه هر جور نگاه مي‌كنم مي‌بينم نااميدي و اميد مثل دو سر يك خط هستند كه در انحنايي نرم به هم مي‌رسند و دايره‌اي كامل مي‌شوند.