فكر مي‌كنم آن چيزي كه وقت جدايي خيلي آزاردهنده است دلتنگي نيست، يعني اولش دلتنگي است، خاطرات است و نام‌ها، كلمات و اشياء كه حجم و وزنشان چند برابر مي‌شود، نشاني و نشانه‌ها، يك مسواك جا مانده يا كارت ويزيت راننده‌‌ي بين شهري يا دستبندي... آن دستبند چه طور از دست من رفت دور مچ او و چه طور باز برگشت ميان وسايل من؟ كاش پيش خودش مانده بود، دور مچ‌هايش.

چيزي كه از دلتنگي آزاردهنده‌تر است، مرحله‌ي بعد از آن است، وقتي كه مي‌نشيني و هي فكر مي‌كني و هي مرور مي‌كني و بعد مي‌بيني چه طور از آن چه بود به آن چه هست تبديل شديد. و اين بسيار غم‌انگيز، ترسناك و پر از افسوس و پشيماني است. چرا اين حرف را زدم؟ چرا وقتي اين طور گفت، آن‌طور نگفتم؟ چرا معناي آن نگاه را درنيافتم؟ چرا باور نكردم؟ چرا باور كردم؟ و موضوع ترسناك اين است كه ناگهان مي‌بيني با يك غريبه طرفي، معلوم نيست كه يار سابق واقعاً غريبه‌ي فعلي باشد. زمان و مكان ميانتان فاصله مي‌اندازد و يا شايد واكنش طبيعي جان انسان است كه براي فراموش كردن و التيام زخم‌ها بايد خيال كند آشناي ديروز، غريبه‌ است، غريبه‌اي كه تو كنارش دراز كشيدي، به صداي تنفسش گوش دادي، دست كشيدي روي موهاي تنش كه از عرق در هم گوريده و خيس بود، به جزئيات رفتارش دقيق شدي، به بالا و پايين صدايش، به جور حرف زدنش، و آن قدر پيش رفتي كه كلماتش و حركات دستش شد بخشي از رفتار معمول خودت و حالا بايد باور كني هم او غريبه است و هم بخشي از وجودت كه آغشته به اوست غريبه و كندني و دورانداختني. عبور از اين مرحله براي من از تحمل دلتنگي سخت‌تر است. در واقع من هيچ‌وقت از اين مرحله نگذشته‌ام و هميشه با ناباوري از آدم‌ها جدا شده‌ام. اصلا نمي‌خواهم بگويم مظلوم ماجرا هستم، اين چيزها شايد براي آن يكي شخصيت داستان هم باشد، با همين شدت يا كم‌تر يا جور ديگري، اما اين‌طور هم نيست كه آدم‌ها راحت بتوانند هم ديگر را از خاطر ببرند و اين مايه‌ي اندوه و اميدواري است.

شانه‌هاي تخم‌مرغ را خيس كرده‌ام براي خمير پاپيه ماشه، خانه بوي گند مرغداري گرفته.