وقتی شروع می‌کنم به نوشتن دیگر همه چیز جهان به نظرم کوچک و سبک می‌آید. آن چیزها که روی دلم سنگینی می‌کرد و سر زبانم بود، آن شکوه‌ها و شکایت‌ها دیگر از اهمیت می‌افتد. همیشه این‌طور نیستم، اما امروز و بعضی روزها این چنین است. حالا خیلی برایم مهم نیست که فلانی با تعجب پرسید مگر قبلا بیش‌تر رابطه داشتید؟

 این را وقتی گفت که من از دوری پسرم ابراز دلتنگی کردم. پرسشش عجیب بود و آزاردهنده، اما حالا برایم خیلی مهم نیست. مهم نیست اما می‌خواهم حرفش را بزنم. یعنی حالا که سر درد دلم با خودم باز شد چرا نگویم که این جایی را که می‌رود می‌نشیند نمی‌دانم کجاست. دوستم را می‌گویم. یک صندلی دارد نوک کوه قاف، گاهی می‌رود آن جا می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد و همه را از آن خیلی بالا ریز می‌بیند. باید به خودم بگویم "می‌بینی پوئه؟ می‌بینی چه قدر زشت است؟ تو هم همان حوالی یک صندلی داری، لمیده‌ای رویش و برای بشریت نسخه می‌پیچی." بله خیلی بد است، آدم باید بتواند هر لحظه خودش را جای دیگران بگذارد. اگر هم نمی‌تواند به‌تر است حرف نزند، حداقل با صدای بلند و پیش کسی حرف نزند. اصلا خوبی هنر همین است. هنر آدم را از مستقیم‌گویی منع می‌کند، آدم می‌تواند درد دلش را شعر و قصه و نقاشی و موسیقی و مجسمه و گلدوزی و کشک‌بادمجان کند و خودش را سبک کند. این بهترین کار است. خودم هم دیگر کم‌تر با مردم حرف می‌زنم، نه که حرف نزنم، اما نسبت به گذشته کم‌تر درددل می‌کنم، بیشتر دردم را یا مشکلم را می‌نویسم. شرح و بسطش می‌دهم. همین جا، توی روزنوشت‌هام، مثل وقتی که کسی را دوست داشتم. هی تصویر می‌سازم و همه چیز را بزرگ می‌کنم، آن قدری که دیگران باورشان بشود، باورشان بشود خیلی عاشقم یا خیلی دردمندم یا خیلی خوش‌حالم یا خیلی مایوسم. اما فقط دوستان خیلی نزدیکم می‌دانند که حالم در واقع چه طور است، فقط آن‌ها که با من معاشرت دارند، آمده‌اند خانه‌ام، من رفته‌ام خانه‌شان، با هم توی خیابان راه رفته‌ایم، غذا خورده‌ایم، فیلم دیده‌ایم، زیر یک سقف خوابیده‌ایم، فقط آن‌ها می‌دانند چه قدر از این نوشته‌های من حقیقت است و چه قدرش شرح و بسط داده شده و بزرگ شده یا کوچک شده و پنهان شده است. و هر چه می‌گذرد من چیزهای بیشتری را پنهان می‌کنم، حتا این جا، میان روزنوشتن‌هام. نه که از خودم قایمش کنم، نه که خودم را بزنم به ندیدن. این‌ها نیست، کمیش مال بی حوصلگی‌های گه‌گاه است. خودم را ملزم می‌دانم روزی سه صفحه بنویسم و نوشتن تمرکز می‌خواهد و اندیشه می‌خواهد و روزی مثل امروز من حوصله ندارم موضوعی را شروع کنم و تا انتهایش پیش ببرم. حوصله ندارم بگویم خیلی زشت است که فرزند ارشدم این‌طوری حرف می‌زند. چه جوری حرف می‌زند؟ این که توی لحنش تفرعن دارد حالم را بد می‌کند. بسته‌اش رسیده و اصلا به من نگفته تا این که من ازش پرسیده‌ام  و بعد جواب می‌دهد که بسته وسط پول پارتی رسیده. خب که چی؟ رفتارش مثل آدم‌های ندید بدید است. بله خب پسر من تا حالا توی عمرش جز توی فیلم‌ها مهمانی کنار استخر ندیده، این جا در مملکت ما این چیزها مال آدم‌های  خیلی خیلی پولدار است. آدم‌های خیلی پولدارش حداکثر یک خانه باغ در حوالی شمیرانات داشته باشند که دو تا هندوانه بیندازند وسط حوضش تا خنک شود، آدم‌های پولدارش هم می‌روند استخر عمومی و آدم‌های دیگر هم اگر هنوز آبی با فشار مناسب از توی لوله‌ها دربیاید، خیلی که بخواهند بی‌خیال باشند نسبت به همه چیز، تشت پلاستیکی را پر از آب کنند و تا مچ پا فرو بروند توش. البته به زودی این مناسبات و طبقات هم تغییری اساسی خواهد کرد و احتمالاً همه‌ی دور و بری‌های ما کم و بیش از تشت به سطل ماست برسند. با این همه جایز نیست تا کسی پایش می‌رسد آن طرف مرز این طور جد و آبادش را از خاطر ببرد و فخر بفروشد، چون به عقیده‌ی من این نگاه هیچ جای فخرو افتخار ندارد. این رفتن و ماندن و کندن خیلی مسئله‌ی پیچیده‌ای است و خیلی مهم است آن که می‌رود بلد باشد به موقع سکوت کند و بداند کجاها به‌تر است نظری ندهد، یا حتا گزارشی از حال و احوالش ندهد، کجاها ناله نزند یا حتا شادی‌اش را داد نزند توی صورت مردم. من اگر یک روزی از کشورم بروم، سعی می‌کنم هوشیاری‌ام را حفظ کنم و با چشم باز به خودم و دور و برم نگاه کنم و یک رساله بنویسم در آداب مهاجرت و زندگی در آن سوی مرزها. البته اگر تا پایم رسید آن طرف همه چیز این طرف از خاطرم نرفت و نشدم مثل کسانی که یکی در میان عکس جشن فارغ‌التحصیلی و پول پارتی و تولد ویکتور و ناتالیا و اخبار مربوط به احتمال حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران و روند رشد دلار و خبر خودسوزی مردی مقابل شهرداری را برایت می‌فرستند. جوری که انگار ما خودمان ندانیم این جا چه می‌گذرد و آن خوش‌حالان وظیفه دارند ما را نسبت به وقایع آگاه کنند. حالا این‌ها را گفتم بگذار خطر کنم و این یکی را هم بگویم که بعضی از دوستان خارج‌نشین هم هستند که از وطن این قدرش را بلدند که سالی یک‌بار بیایند دندان‌شان را درست کنند، چرا که این جا کلا مفت تمام می‌شود. و خب با این روند رو به رشد ارزش دلار احتمالا تا سال دیگر دندان‌پزشکشان در وطن یک چیزی هم باید دستی بهشان بدهد تا حسابشان صاف شود، اگر وطنی مانده باشد، اگر نه که بهتر است حتماً روزی سه بار مسواک بزنند و شکلات هم نخورند.

حالا دارم فکر می‌کنم  اگر خودم از ایران بروم چی؟ اصلا دوست دارم بروم؟ بله دوست دارم. دلم می‌خواهد بروم جایی که مجبور نباشم به انجام خیلی از کارهایی که این جا می‌کنم. یک جای رنگی‌تر، آبی‌تر، آزادتر. دلم می‌خواهد بروم استانبول زندگی کنم، نزدیک دوستم و آن جا با هم نقاشی و قصه بفروشیم. این غایت آرزوی من است، حتا توی خیالم دلم می‌خواهد آن یکی پسرم هم دیگر ایران نباشد. حتا وقتی خیلی در آرزوهایم غرق می‌شوم، خیال می‌کنم بشود همه‌ی دوستانم را هم از ایران بکشم بیرون. یعنی حتا در همان خیال هم دچار نوعی تفرعن می‌شوم، خیال می‌کنم نجات دهنده‌ی هم‌نوعانم هستم و آن‌ها که در وطن می‌مانند گروگانند یا دست و پای رفتن ندارند. مثل همان آدم‌هایی که می‌گویند "ایشالا قسمت شما بشه" و من توی دلم به حماقتشان می‌خندم. بله من رویای رفتن به طرف استانبول را دارم. یعنی رویایم جای خیلی دوری نیست، آمریکا و کانادا و این جور جاها توی سرم نیست. بروم یک کمی آن طرف‌تر تا این باقی مانده‌ی عمر را آن جا بگذرانم. نقشه‌اش را توی سرم دارم، نقشه‌ای خیلی دراز مدت است و ممکن است تا وقت اجرایی شدنش دیگر خودم نباشم. اما خیالش روشنم می‌دارد. بعد فکر می‌کنم وقتی رفتم چه؟ وقتی دندانم درد گرفت؟ وقتی خواستم دندانم را درست کنم و دیدم توی ایران هزینه‌ها ارزان‌تر است آیا احترام وطن را نگه می‌دارم و مثل یک فرصت طلب نمی‌‌آیم توی بغل مام وطن؟ احتمالا می‌آیم، چون درآمدم آن قدری نیست که کفاف هزینه‌های بزرگ زندگی در خارج از ایران را بدهد. درآمد کم یا هزار و یک دلیل می‌شود برای خودم بتراشم تا با دندان‌های سیاه کرم خورده بیایم ایران و با لبخند درخشان برگردم خارج. تازه قبل از همه‌ی این‌ها برای این که بروم باید پدر و مادر پیرم را و تنهایی‌شان را نادیده بگیرم. همان رفتاری را بکنم که پسرم کرده، نه که از او توقع داشته باشم عصای دستم باشد یا چنین چیزی، من از کار افتاده و بازنشسته نیستم. اما اصولا رفتن یعنی گذشتن از چیزهایی که سال‌ها با آن‌ها گره خورده بودی، گذشتن از معشوق، دوستان، خانواده، گذشتن از گذشته. و چنین چیزی از من  آدم دیگری می‌سازد، آدمی که احتمالا دائماً در فراری رو به جلو خواهم بود. با دهان باز به "خارج" نگاه خواهم کرد و با تفرعن به حال "داخل" افسوس می‌خورم. ماندن یا رفتن از ما آدم‌هایی می سازد که چندان جالب نیست. یعنی اصولا چه بمانیم و چه برویم به گمان من نمی‌توانیم به‌ترین خودمان باشیم. یعنی هر کدام از ما حق‌مان این است که خیلی به‌تر از این‌ها باشیم. به‌تر از این‌ها رفتار کنیم، حرف بزنیم، فکر کنیم. اما شرایط سخت باعث شده همه‌ی ما با خودمان و دیگری بد کنیم. بد هم نباشیم حداقلش این است که در یک گیجی دائمی و گنگی مدام خودمان و دیگری را بیازاریم. اگر پسرم بگوید دلتنگ است و آن جا هم روی خوش روزگار را نمی‌بیند، دلم آتش می‌گیرد. اگر هم بگوید که حالا با جک و جونز و ماریانا لب استخر نشسته‌ایم و به افتخار تولد سونیا شامپاین باز کرده‌ایم از خودم می‌پرسم این چرا این همه بی‌رگ است. بعد همین حالت را حتا نسبت به خودم هم دارم. ابراز غم و شادی حتا پیش خودم برایم کاری دشوار و پیچیده است. حالا شاید این مشکل من باشد، شاید من دچار یک جور عدم تکامل و بلوغم یا بیماری روحی دارم. شاید مبتلای به تنگ‌نظری نسبت به دیگران و حتا خودم هستم. اگر هم چنین باشد راستش خودم را زیاد مسئول نمی‌دانم. این تقصیر کسانی است که ما را به این روز رسانده‌اند. روزگاری که ما برای درک و ابراز معمولی‌ترین احساسات انسانی دچار چالشیم، روزگاری که مادر با فرزند و یار با یار و دوست با دوست نمی‌تواند بدون رنجش و سوتفاهم حرفی بزند.