بلند فکر کن
روزها میگذرند در انتظار برای چیزی مبهم. اغلب مردم ترسیدهاند یا این که ادای ترسیدهها را درمیآورند. من حال خودم را نمیشناسم. نمیدانم چرا به قدر دیگران درگیر ماجرا نیستم. سیپ میگوید چون وضعیت زندگیات روشن است. فکر کنم درست میگوید، یک درآمد حداقلی دارم و بعد از فرستادن فرزند ارشد هم دیگر کارم آن همه مستقیم لنگ دلار نیست. حال و حوصلهی مبارزه هم ندارم. احتمالاً توی دستهی بیغیرتها یا بیدردها یا خودفروختهها قرار بگیرم. فکر میکنم یک جور مسابقه است، پیشتر مسابقهی کی از همه بدبختتره داشتیم و حالا باید کاپ قهرمانی را به آن کسی بدهیم که بیش از همه ترسیده. یک نفر هم امروز نوشته بود مردم بیغیرتند. منظورش از "مردم" مردم ایران بود. این چیزها توی سر من فرو نمیرود. این جور جدا شدن از مردم و از دور نگاه کردن به آدمها، این جور کلی حرف زدن را نمیفهمم. کسانی هم گفتند مردم گاو و گوسفندند. آن کسان خودشان لابد مریخی بودند. اگر نه مگر میشود آدم خودش را از مردم بداند و بعد بتواند با ذلت گوسفند بیغیرت بودن صبح را شب کند؟ شاید هم بعضی از آدمها دارند این حقارت را روی شانههایشان، توی جیب کتشان، توی کیف دستیشان حمل میکنند، با پشتهای خمیده و چشمان گود رفته. باید از ایشان پرسید چرا؟ چرا چنین داغی بر خودشان میزنند؟ مگر اگر رستم دستان در چنین روزگاری زندگی میکرد چه میکرد که ما نمیکنیم؟ مگر یک آدم معمولی که فعال سیاسی نیست و عضو رسمی هیچ سازمانی نیست و اصلا دانش مبارزه را نمیداند، از تاریخ کشوری که در آن زندگی میکند جز کوروش و رضا شاه و فوقش مصدق در حد نامی نشنیده، قرار است چه کند تا بیغیرت و گوسفند نباشد؟ چرا به جان همدیگر افتادهایم؟ مگر زندگیمان به قدر کافی سخت و سنگین نیست؟ این قلوه سنگهای حقارت را دیگر چرا توی جیبهایمان گذاشتهایم و به طرف کدام رودخانه داریم پیش میرویم؟ من آن کسی را که نان شب ندارد بخورد یا آن که هزینهی دارو و درمان دارد میتوانم درک کنم، کمی، کمی از درد و خشمش را میتوانم بفهمم. میگویم "کمی" چون خودم هنوز دچارش نشدهام و اگر بیش از این بگویم ادعای بیخود کردهام، چرا که آن رنج آن قدر بزرگ است که اگر من تماماً درکش کنم، دیگر حالا پشت لپتاپم نبودم. اما نمیتوانم نالیدن از قیمت نوتلا را درک کنم. نمیتوانم فکر کنم کسی اگر نوتلا نخورد میمیرد. حالا میخواهم با ترس و لرز حتا یک چیز دیگر هم بگویم من حتا ماجرای نوار بهداشتی را هم نفهمیدم. شاید من هم مثل آن لعنتالله علیهی هستم که در نارمک زندگی میکرد. یعنی خواربار فروشی مقابل خانهی ما کلا در همهی احوال نواربهداشتی داشت. بعد فهمیدم ماجرا چند نوع مارک خاص نوار بهداشتی است. احتمالا این حرفها مجازاتش مرگ باشد. قصدم تحریک خشم اطرافیانم نیست، قصدم حتا این نیست که بگویم زیادی شلوغش کردهاید، هر کسی این حرفها را بزند بیغیرت که هیچ بیدین و بیناموس و بیهمه چیز است. این که اوضاع داغان، متشنج و بغرنج است را دیگر خود آن بالای بالای بالای بالای بالاییها هم میدانند. من که باشم که بخواهم روی این لجن را ماله بکشم؟ من فقط دارم سعی میکنم خودم را با جریان جاری جامعهام، با عواطف عمومی منطبق کنم، دارم نقاط مشترک را پیدا میکنم، من فکر میکنم حتا میتوانم نان و سبزی بخورم و زنده بمانم. بله این خیلی غمانگیز است. این که آدم در کشوری ثروتمند زندگی کند وشب نیمه سیر یا حتا بعضی شبها گرسنه بخوابد. معلوم است که بد است، خیلی خیلی بد است و اصلا "بد" کلمهی کمی است برای چنین چیزی. از آن بدتر این است که مردم نمیتوانند حرف بزنند، از آن بدتر و مرگبارتر وضعیت گروتسکی است که توی آن گیر افتادهایم. اما آن چیزی که جمعیت نالان اطراف من دچارش هستند درد دیگری است. آنها اصلا مسئلهشان آزادی بیان نیست، یا اگر هست نمیدانند چه طور دربارهاش بحث کنند. مردم فقط هر روز نرخ دلار را به هم نشان میدهند، انگار آن دیگری خبر نداشته باشد. بعد به زمین و زمان فحش میدهند. بعد هم میگویند ملت بیغیرت و ترسو هستند. یعنی کل حرفها و "اکت"ها در یک فضایی انتزاعی شکل میگیرد و همین جور معلق شبیه زبالههای فضایی توی جو دوروبرمان شناور است. و ما همین هوا را تنفس میکنیم و اگر هم کسی بیاید بگوید بیایید حزب تشکیل بدهیم و این بیانیه و اساسنامه و این هم راه مبارزه با وضعیت موجود همان کسی که مهر بیغیرتی به همه زده بود موش میشود و میرود. تازه این بهترین حالتش است. همان یاروی اپوزیسیون هم خیلی زود معلوم میشود جیرهخوار فلان فلان شدهای است که آن سرش ناپیدا. پس باید چه کار کرد؟ واقعاً راه حل من چیست؟ غیر از فرار راه حل من چیست؟ بله اولین شیوهی من فرار است. نقشهاش توی سرم هست و هر چه در آن جدیتر میشوم کمتر با دیگران دربارهاش حرف میزنم. اما مگر همه میتوانند بروند؟ حتا اگر این راه ترسوها باشد که البته عیبی هم ندارد. یعنی من به جایی رسیدهام که فکر میکنم ترسو بودن عیبی ندارد. آن چیزی که کار را خراب میکند چشم بستن بر ترسهاست، بیخودی الدروم بولدروم کردن و هی در ستایش شهادت و رنج تولید محتوا کردن. من یاد گرفتهام به این جور آدمها شک کنم. اینها یا خیلی ترسو هستند، آن قدر بدبخت که حتا نمیتوانند به ترسشان پیش خودشان اعتراف کنند یا این که نفعی از این چیزها میبرند و نانشان در شهادت و درد کشیدن و تیرهروزی دیگران است. حالا این درک من است از قضایا و نمیگویم به درد همه میخورد. من که انقلاب و جنگ و صلح و این چیزها را دیدم به این نتیجه رسیدم. و میدانم هم که نوشتهام شبیه تحلیلهای رانندههای تاکسی است و پایه و اساس علمی ندارد، اما مثلا میشود برایش یک اسم تروتمیز پیدا کرد، مثلا گفت این یادداشتی است مبتنی بر تجربههای روزانه و بعد کادوپیچش کرد و چندتایی لایک هم حتا گرفت. خلاصه داشتم میگفتم که غیر از فرار راههای دیگری هم باید باشد. غیر از فرار و نالیدن و مبارزهی مسلحانه و نفرین کردن. مثلا راهی که به ذهن من میرسد دادن خدمات رایگان به مردم است. خدماتی که باعث آگاهی و شادی میشود. مثل کاردستی درست کردن برای بچهها یا برگزاری کلاسهای آموزشی رایگان. حالا دارم فکر میکنم وقتی از سفر برگردم این کار را میکنم. اگر نخواهم و نتوانم مداوم هم کاری کنم، میتوانم کارگاههای یک روزه بگذارم. به خصوص برای بچهها خیلی خوب است. چیزهایی است که باید یاد بگیریم. مفاهیم خیلی سادهای است که ما هنوز نمیدانیم. مثلاً این که نباید توی خیابان آشغال ریخت چیزی خیلی پیش پا افتاده به نظر میرسد، اما هنوز که هنوز است مدام دارد اتفاق میافتد. حتا دیدهام که کسانی این را یک راه مبارزه و اعتراض میدانند. شبیه کسانی که با مخدر تولید چرخ سرمایهداری لش میکنند و میگویند این که کار نکنند ضربه زدن به سرمایهداری است. بله متاسفانه بعضی از راههای مبارزه همین قدر آسان و احمقانه است. به آسانی ناله زدن پشت لپتاپ یا نسخه پیچیدن یا شانه بالا انداختن یا فرار کردن یا عملیات انتحاری انجام دادن. راستش من حتا با راههای سادهی احمقانه هم مشکلی ندارم. خواستم بگویم اگر راهی باشد که ضررش به کسی نرسد، اما بعد دیدم همان چیزی که من فکر میکنم ضرری برای دیگران ندارد، یعنی مهاجرت، اتفاقاً بیشترین ضرر را دارد. این که کشور رفتهرفته از نیروی متخصص و صاحب فکر و سرمایه و حتا آدمهایی با هوش متوسط و حتا آنها که دستشان کمی به دهانشان میرسد، خالی میشود، بدترین اتفاقی است که میتواند حتا تا چند پشت نسل ایرانی را نابود کند. خب حالا، در انتهای این نوشته میبینم که رذلترین خودم هستم. من که نه متخصص و باهوش و ثروتمندم و نه رنجدیده و مبارز، یک چیزی این وسط هستم و تنها کلمات را نشخوار میکنم و روزگار میگذرانم و بدتر این که نمیدانم چرا با این نشخوار مشکلی ندارم. یعنی حق رذالت را به خودم میدهم. واقعاً هر حرفی که میزنم، ته تهش میبینم، سکوت نه تنها آخرین که امنترین و شریفترین سنگر است.