بلند فکر کن
اگر بخواهم برای زندگیام ظرفی قائل شوم، یعنی اگر بخواهم هستیام را نه به معنای از تولد تا مرگ، به یک معنای دیگری که نمیدانم چه طور دربارهاش حرف بزنم، یک مفهومی که میدانم مفهومی متفاوت است اما هنوز بلد نیستم به زبان بیاورمش، اگر بخواهم این چیزی را که هستم، این مجموعهی آغاز و پایان خودم را و این سیر جاری زمان را که در آن شناورم و مجموعهی جان و جسمم را در قالبی جا بدهم، برایش مرزی قائل شوم و بگویم این هستی من محدود میشود به از این جا تا این جا، باید بگویم که فکر میکنم هستیام محصور است به مثلثی که سه راس دارد، گذشتهی دور، گذشتهی نزدیک (زمان حالی وجود ندارد، زمان حال دمی است که بخار میشود و تبدیل به یک لحظه پیشتر میشود) و مرگ. و در فاصلهی نقاط این سه راس ما مشغول کارهایی هستیم. مثلا میدانم که در فاصلهی میان گذشتهی دور و گذشتهی نزدیک ما در حال درک و ترجمه و تصمیمگیری و رفتار در گذشته نزدیک، طبق آن چه در گذشتهی دور به وقوع پیوسته و آموختهایم، هستیم. و همچنین در فاصلهی میان گذشتهی نزدیک و مرگ، مشغولیم تا با تمام شدن خودمان بجنگیم. بخش عقلانی خاطراتمان، طبق آن چیزی که دیده و آموخته میداند که مرگ قطعی است. اما بخشی از ما فارغ از آموزههای عقلانی، میخواهد که ماندگار شود، به شکل عینی (مثل تلاش انسان برای کلون سازی یا جستوجوی آب حیات از دیرباز) یا این که در ذهنها زنده بماند. معمولیترین واکنشمان نسبت به مرگ شاید زادوولد باشد. ردی از خودمان بر جهان میگذاریم که بخشی از ظاهر، ژن، رفتار، نام خانوادگی و نسب ما را در خود دارد. کارهای دیگری هم میکنیم، اثر هنری خلق میکنیم، چیزهایی کشف و اختراع میکنیم، حرفهای ماندگار میزنیم و از این قبیل. در واقع ما جوری زندهایم که مدام داریم طبق آن پایان قابل انتظار رفتار میکنیم. و در این رفتار دچار نوعی باور و ناباوری توام هستیم. باور داریم که رفتنی هستیم و از این جهت زندگیمان با اندکی افسوس، ترس، آیندهنگری و نگرانی برای بازماندگانمان پیش میرود و از جهتی به میرایی خویش باور نداریم چون بسیار اوقاتمان را تلف میکنیم، لذتها را به تعویق میاندازیم، برای به دست آوردن چیزهای بیارزش رنج میبریم و از مرگ نزدیکانمان چنان حیرت میکنیم و غمگین و بیمناک میشویم که انگار مرگ چیزی آن قدر دور است که تنها خوابی ترسناک است که قرار است لحظهی وقوع بیدارمان کنند. چرا اینها را گفتم؟ چی توی سرم بود که به این جا رسیدم؟ ها، این که بسیار درگیر مفهوم زمانم. شاید آن مثلث هستی که میگفتم، در واقع همان زمان باشد. زمان چیزی است که قطعاً وجود دارد. یعنی زمان در هستی وجود دارد و هستی با بودن زمان معنا دارد. حالا دارم فکر میکنم مکان هم همین است؟ آیا هستی در لامکانی مفهومی دارد؟ آیا هستی همیشه و اجباراً بر پایههای زمان و مکان، هر دو، استوار است؟ چرا فکر میکنم زمان مفهومی عمیقتر، پیچیدهتر، پراهمیتتر و حیاتیتری نسبت به مکان دارد؟
شاید چون فکر میکنم مکان بدون تاثیر زمان هیچ معنایی ندارد. مکان بدون در نظر گرفتن تاثیر زمان بر آن چیزی سترون، بیمعنا، پوچ و بیفایده است. مثل کلمهای انتزاعی که نمیشود برایش معنایی تراشید. حالا دارم به "کلمه" فکر میکنم، به "زبان"، به آن نشانههایی که ما بر اشیاء و اشخاص و پدیدهها میگذاریم تا معنادار شوند. آیا اسامی و قراردادهای زبانی زیر سلطهی اثر زمان هستند؟ آیا ما تحت تاثیر زمان بر اشیاء و پدیدهها نام میگذاریم؟
در این که زبان تحت تاثیر زمان است شکی نیست. با گذشت زمان پدیدههای جدید به وجود میآید، کشف میشود، چیزهایی اختراع میشود که همه نیاز به نام دارند. سی سال پیشتر ما در کلام روزمرهمان چیزی با عنوان "تلفن همراه" نداشتیم. قبل از آن هم، بیسیم چیزی بود در دست نیروهای پلیس، بعدتر تلفن بیسیم آمد و ما در آپارتمانمان همسایهای داشتیم که به پذیرایی بیستمتری خانهاش میگفت "سالن". همان وقتها ما میگفتیم هال. یعنی زبان تحتتاثیر خلق و خو و تربیت آدمها هم هست. اشیاء و مکانها همینطور نام میگیرند. جایی مهمان بودیم که به بچههایش میگفت سامسونگ را روشن کن، بعدتر فهمیدم منظور کولرگازی بود که به دیوار نصب بود. یک بار هم تازه که آمده بودم شمال در مغازهی خواروبار فروشی چیزی خریدم و مرد فروشنده گفت بگذارم داخل پنگوِن؟
من تعجب کردم، اصلا فکرش را نمیکردم شمال ایران پنگوئن داشته باشد، آن هم با چنین کاربردی. بعدتر فهمیدم منظور نشان پنگوِن است که مال نوعی کیسهی نایلونی است. یعنی زبان را درک ما از اشیاء و سطح سواد و جغرافیا و جهانبینیمان هم شکل میدهد.
اما برگردیم به زمان، گویا زمان بر همه چیزی تاثیر دارد. اما خودش از چه تاثیر میگیرد؟ چه چیزی میتواند بر زمان تاثیر بگذارد؟ مفهوم ذهنی زمان تغییر میکند. وقتی حالمان خوب است، احساس میکنیم زمان زود میگذرد و عمر لذایذ کوتاه است. وقتی دلگیری و خسته، زمان کش میآید. شاعر میفرماید: "صبح بی تو، رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد" یعنی هم کمیت زمان و هم معنای کیفی آن تحت تاثیر حال آدمی قابل تغییر است. اما واقعیت زمان چه؟ آیا میشود ضربان زمان را تغییر داد؟ من نمیدانم. شاید کسی که فیزیک بلد باشد، بگوید میشود. من خیال میکنم نمیشود، خیال میکنم شکل گذشت زمان قطعیترین چیز هستی و برای همین مرگ هم اتفاقی قطعی است. چرا که مرگ تاثیر عینی سیطرهی زمان است بر ما. مرگ طبیعی بر اثر کهولت و کهنگی است، بر اثر از کار افتادگی که زمان در جسم موجودات زنده ایجاد میکند. اگر فرض کنیم که انسان با مرگش تمام میشود و چیزی با عنوان روح از او باقی نمیماند، پس زمان علاوه بر پدیدههای فیزیکی، بر پدیدههای غیر فیزیکی هم میتواند تاثیر داشته باشد. منظور از غیر فیزیکی ماورائی نیست. نمیخواهم بگویم روح چیزی ماورائی است. نمیدانم هست یا نه. اما فکر میکنم روح چیزی غیر عینی است، وزن و حجم ندارد، پس فیزیکی نیست. مثل ذهن که به چشم نمیآید و ما آثارش را میبینیم. اما زمان بر هر دو اینها تاثیر دارد. حتا شاید بشود گفت ذهن از زمان نیرو میگیرد و رشد میکند و میبالد و میمیرد. یعنی وقتی حرکت زمان در ذهن متوقف شود، دیگر ذهن کمکم دچار اختلال، فراموشی و سکون میشود و آن وقت است که میمیرد. وقتی که هیچ تصویری از زمان (خاطره) بر آن اضافه نمیشود یا ذهن انعکاس هیچ چیزی از زمان نیست.
اما اگر "خاطره" را اتفاق به وقوع پیوسته در جهان عینی فرض کنیم و "تخیل" را پدیدهای انتزاعی چه؟ آیا زمان بر تخیل هم تاثیری دارد؟ آیا تخیل میتواند از زمان پیشی بگیرد؟ آیا توان پیشی یا آیندهنگری تخیل میتواند تاثیری بر زمان محسوب شود؟ آیا تخیل بر سرعت زمان یا جهت آن تاثیر دارد؟
هر جور حساب میکنم گویا هیچ چیزی نمیتواند بر زمان تسلط یا تاثیر داشته باشد. چه چیزهای دیگری در جهان این طورند؟ غیر از زمان دیگر چی هست که هیچ نیرویی نتواند بر آن غالب شود؟ آیا چیزی هست که بخشی از زمان، نتیجه یا زیرمجموعهی آن محسوب نشود؟