نوشتن برای کاتیا
مگر همین را نمیخواستی؟
کاتیا بیا و به من بگو مگر همین را نمیخواستی؟ مگر تنهاییات را نمیخواستی؟ و عشقی دور، آغشته به اندوه و شادی و کلمات و رنگها. مگر تکهای از استانبول را نمیخواستی، گیریم مثل شیشهای شکسته، فرو رفته در قلبت؟ مگر نمیخواستی باز قصه بگویی؟ مگر شهر بزرگ را نمیخواستی، رفتن و آمدن و نگاه کردن به آدمها، مگر زندگی را نمیخواستی؟ همینجور که هست. مگر دوستی دوستانت را نمیخواستی؟ نشستن روی مبل ال و گاهی سر برگرداندن و نگاه کردن به پنجره، نگاه کردن به کوچه. مگر ایوان باغ را نمیخواستی و نگاه کردن به بخار چای که چه طور کلمات را حوالی لبها گرم و مرطوب میکند؟ مگر نشستن در خانهی آ را نمیخواستی؟ و خیره شدن به ح که بر صورتش اثر خستگی و محبت است. مگر فرزندت را نمیخواستی؟ این طور پراز حرف و آرزو با سر بزرگ و موهای آشفته، انگار که خودت، جوان و باریک.
کاتیا، بیا و به من بگو، همینطور که زندگی من را مثل گویی بلورین و درخشان میان دستهایت داری، بگو بیا بگیرش این زندگی توست. شجاعانه آن را در آغوش بگیر و انجامش بده. این زندگی پر از امید و آرزو و خیال و رنج را انجام بده.
با این همه کاتیا غمگینم و ترسیده. دوست دارم سرم را روی دامنت بگذارم و گریه کنم. نمیدانم چرا. ترسیدهام. از آن شب در جاده ترسیدم و نمیدانم چرا آن تصویر از سرم بیرون نمیرود. آن طور که ماشین سفید مثل اسبی چموش رمید و زمین انگار زیر سمهایش موج برمیداشت. خودم را بیرون از خودم میدیدم. تصویری با فاصله از خودم، ماشین و سه نفری که در ماشین نشسته بودند داشتم. من بیرون از ماشین لب جاده ایستاده بودم و نگاه میکردم که رادی بیحرکت نشسته، دختر پشت سرم گفت چرخ ماشین دراومد. ز دستش روی شانهی من بود و میگفت آروم باش.
کسی جیغ نکشید، کسی حرکتی نکرد. ما منتظر نشسته بودیم تا ببینیم چه میشود. تا لکهی سفید وحشی تصمیم گرفت ور دیگر جاده در تاریکی میان شاخ و برگها بایستد.
کاتیا من دور ایستاده بودم و نگاه میکردم و تصویر را با جزئیات به خاطر دارم و تصویر رهایم نمیکند. آیا من از مرگ این قدر میترسیدم و خودم خبر نداشتم؟ اگر میمردم چه میشد؟ حالا نمیتوانم فقط به خودم فکر کنم. ما چند نفر بودیم. اتفاق عجیبی بود. اگر همه میمردیم یا این که شاید سخت زخمی میشدیم یا قسمتی از تنمان از کار میافتاد، برای همیشه. شاید با ماشینهای مقابل سر شاخ میشدیم. اما کاتیا، چیزی که من را میترساند مربوط به بعد از اتفاق نیست. تصویر همان لحظه دلم را آشوب میکند. تصویر ماشین سفید در تاریکی جاده.
و حالا، همین لحظه دانستم چرا ذهنم قفل شده روی این تصویر. روی حرکت مارپیچ ماشین بر جادهی ناهموار. چون این تصویر، تصویر خرداد هفتادوهفت است. لحظهای که من نبودم. وقتی لاستیک ماشین میم ترکید و او بیست متر آن طرفتر گوشهی جاده دراز کشید، احتمالا ماشین همینطور تاب خورده میان خطوط موازی جاده. و آن لکهی سفید در تاریکی راه، تصویر خرداد هفتادوهفت است، وقتی ما نشسته در پیکان سفید در تاریکی قبل از صبح جاده را طی میکردیم تا به خانهی پدر میم برسیم. آن شب تنها رنگی که بود، سایهی سفید و چرک و لرزان ماشین پیکان بود و باقی همه، جاده و خانه و آدمها و من و فرزندانم، سیاهیهای عمیق و غلیظی بودیم.
ترسهای آدمی فراموش نمیشوند. شاید فراموشی بیمعناترین کلمهای باشد که ساخته شده، برای اتفاقی که هیچ وقت نمیافتد. هیچ چیزی از یاد نمیرود. از یاد بردن یعنی چه؟ اثر هر غم و شادی بر جان آدم میماند، رنگ عوض میکند، تاثیرش کم و زیاد میشود، ته نشین میشود و باز به تکانی، شناور میشود در جان آدمی. فراموشی یعنی چه؟ یک نفر به من بگوید کدام اتفاق خوب یا بد، اثرش را به کلی از دست داده؟ اصلا چرا انسان به این فکر افتاد برای چیزی که نیست واژه بسازد. فراموشی فقط آن شکل موقتش قابل باور است. مثل نامی که سر زبان داریم اما به کلام نمیآید، فرصتی میخواهیم تا به یاد آوریم، به یاد میآوریم دیر یا زود. فراموشی توان ندارد چیزی را پاک یا حذف کند. فراموشی حتا به قدر رنگی که بر نوشتههای روی دیوار میپاشند تا چیزی را پنهان کنند و یا ظاهری تمیز به در و دیوار شهر بدهند، اثر ندارد. خوشیها و ناخوشیها در جان آدم مشغولند، مدام در حال بیل زدن و کندن و پیش رفتن. در جایی فرو میروند و از جایی دیگر سر درمیآورند. این میشود که یک انحراف از جاده ترسی به جان آدم میاندازد که حتا نتوانی به ماشین خاموش در پارکینگ هم نزدیک شوی.
کاتیا تصاویر رهایم نمیکنند. اما فقط تلخیها نیستند. خاطرات خوش هم همینند. برای همه همینطور است؟ یا که من از آن اقلیتی هستم که زیادی میمانم در گذشته؟ همه چیز را با جزئیات به خاطر میسپارم و میتوانم ویژگیهای آدمها را تمیز و برجسته و براق بگیرم جلوی چشمشان و دربارهاش روزها حرف بزنم. مثل نخی که از پولیور مردی آویزان بود، یا حالت سین وقتی چراغها را خاموش میکرد، یا لرزش دستهای میم، یا عقب عقب راه رفتن مردی در کادیکوی. اینها را یادم میماند، توی سرم یک موزه دارم از تصاویر و اشیا و صداها و کلمات که همه قاب گرفته، آویخته از دیوارها یا نشسته در قفسههای شیشهای نگهداری میشود و این طور نیست که با مرگ من آن موزه نیست و نابود شود. آن موزه ذره ذره از میان کلماتم، از دریچهی نگاهم، از فاصلهی میان لبهایم خارج میشود و مثل بخاری گرم مینشیند روی تن آدمهای دیگر. من روی آدمها اثر میگذارم. من از آن تصاویر اثر میگیرم و روی آدمها اثر میگذارم. هیچ چیزی در این دنیا نابود نمیشود. اثرات، دائمی و ابدی هستند. از جانی به جان دیگر در حرکتند، رنگشان عوض میشود، چاق و لاغر میشوند، قد میکشند، پیر و جوان میشوند اما نمیمیرند. اثرات من را زنده نگه میدارند. تا زندهام در من نفس میکشند و بعد از من در جانهای دیگر. من به تصاویر فکر میکنم و دربارهی چیزها و آدمها به نتیجه میرسم. از هر اتفاق یک تصویر در من زندهتر میماند، میبالد و بزرگ میشود و جان میگیرد. مثل تصویر دستهای ز بر شانهی من. مثل تصویر سکوت سرنشینان ماشین.
من در فاصله و در تنهایی به تصاویر فکر میکنم و دربارهی آدمها به چیزهای جدید میرسم. غیر از تصویر تاریک و ترسناک جاده، چیز دیگری هم بود. یک اثر مهم ماندگار مثل دوستی. حتا میخواهم کمی جلوتر بروم، دوستی در هنگام خطر. دوستی وقتی همه چیز ناگهان موج برمیدارد. وقتی چیزی تهدیدآمیز به میان میآید. دوستی انگار تنها زره انسان باشد برای این که خودش را حفظ کند، زبون و خوار ترس نشود، خودش را نبازد، با خطر زیبا برخورد کند، با متانت و در سکوت. دوستان انگار حواسشان به همدیگر است، به تصویر دیگری و تصویر خودشان در نگاه دیگری. آنها این چنین یکدیگر را حفظ میکنند.
کاتیا این سه صفحه را برای تو نوشتم.