این زندگی من است
به خودم صبح به خیر میگویم. چشم باز میکنم و به خودم صبح به خیر میگویم. بعد به او صبح به خیر میگویم. نمیگویم، مینویسم. تایپ میکنم. صفحهی شفاف گوشیام را لمس میکنم. حروف یکییکی کنار هم قرار میگیرند و یک "صبح به خیر عشقم" شکل میگیرد و صبح به خیر من میرود تا خیلی دور. خانهی جدیدش "اینترنت پرابلم" دارد و چند شب است که نمیتوانیم تا نزدیکی صبح با هم حرف بزنیم. گفت میخواهد برگردد خانهی خودش. گفت که "یِنی اِو" را دوست ندارد. اما خانهی خودش تا محل کارش خیلی دور است، به قدر دو شهر فاصله است، فاصلهی زمانی.
فاصلهی زمانی
فاصلهها بر چند گونهاند. آدمی این چیزها را نمیداند، نه که نداند، دغدغهاش نیست تا وقتی دچارش شود. در موقعیت است که انسان چیزها را کشف و بعد درک میکند. مثلا من تازه تفاوت عمیق میان فاصلهی زمانی و مکانی را فهمیدهام. از تهران تا استانبول دوساعتونیم فاصلهی زمانی است اما فاصلهی هوایی و زمینیاش، آن خطی که از آسمان و زمین من کشیده میشود تا برسد به او، به شهر او، به خیابان او، به مرکز خرید میگروس که دیوار به دیوار خانهاش است، به مغازهی آن آقای بیحوصله که من اشتباهی رفتم، به آن راهپلههای پیچ در پیچ که فقط در خانههای استانبول دیدهام، به آن هال کوچک و آن مبل دو نفره که ما رویش مینشستیم تا کفشهایمان را در بیاوریم. همان هال که شب اول من آن جا چمدانم را باز کردم تا پرتقالهای نفیسه را به مرد برسانم و کاسه و بشقاب سرامیکی را بدهم دستش و او بایستد و با حیرت به تصویر بزهای روی ظرفها نگاه کند، همان هال که من آن جا ایستادم و دستم را حلقه کردم دور شانههایش و محکم در آغوشش گرفتم و همان دم فکر کردم چه قدر استخوانهای ظریفی دارد و چه قدر بدن کوچکی دارد و چه قدر در آغوش من جا میشود و فکر کردم این مرد ایستاده توی هال با این کت و شلوار و موهای از پشت بسته شده چه قدر فرق دارد با آن مردی که در کادیکوی دیدم و بعد بغضم ترکید... از خانهی من تا خانهی او خیلی راه است.
چیزهای دیگری هم هست، فاصلههای دیگر که آدم در موقعیت میشناسد. فاصلهی زبانی مثلا، که من هیچ نمیدانستم چیست. حالا با حیرت و احترام به آدمهایی نگاه میکنم که دوستان غیر ایرانی دارند. دوست، معشوق، همسر... حتا اگر میتوانند با همسایهای که از زبان دیگر است ارتباط بگیرند واقعاً دست مریزاد دارند. من فهمیدهام (گو این که پیشتر میدانستم اما فهمیدن داریم تا فهمیدن) که زبان فقط رشتهی به هم متصل حروف و کلمات و جملهها نیست. زبان بیتعارف و دقیق و قاطع یک مکان است که ما در آن میزیایم. زبان به اندیشهی ما جهت میدهد و اندیشهی ما سمت زبان را معلوم میکند. اندیشه و زبان چنان در هم گره خوردهاند که برای من تفکیکناپذیرند.
بیواژهگی
چند شب پیش با "ز" حرف میزدم و او از یک جور بیواژهگی میگفت. از یک جور در سکوت مشاهده کردن. نمیدانم حرفش را درست فهمیدم یا نه، اما شاید داشت میگفت به چیزها نگاه میکند بیآن که چیزها نامی برایش داشته باشند. من گفتم که چنین چیزی ممکن نیست. نه که "بینامی" غیرممکن باشد. اما "بینامی" هم واژه است. آن چیزی که امکان ندارد این است که ما از واژه تهی بشویم. "ز" از ارتباط و درک پدیدهها بدون واسطه میگفت و من گفتم که بدون واسطه بودن هم چیزی است که با واژه تعریف میشود. یعنی واژه همیشه هست، در تنهایی ما، اصلا در تنهایی بیشتر و برجستهتر و مهمتر هم هست. در تنهایی که ما با خودمان حرف میزنیم، این آجرهای واژه است که روی هم میچینیم و دیوار ذهنمان را بالا میبریم.
بعد "ز" کتاب حکمت خسروانی را به من معرفی کرد و من دیدم که این کتاب برای من خیلی بزرگ است و من از آن سر در نمیآورم. من حداکثر بتوانم متنهای فلسفی که نشر گمان منتشر میکند بخوانم. یعنی همان قدر را میفهمم یا شاید کمی بیشترش را، اما این کتاب ششصد و خردهای صفحه، حتا اسمش هم من را میترساند. برایش نوشتم این را نمیخوانم. در عوض خواستم که عکس کتابهای نخواندهام را برایش بفرستم تا او بگوید کدام را شروع کنم. احساس میکنم باید برگردم به ساحل.
زیباترین غریق
من غرق شدهام. ماجرای جدید مرا خورده. شکایتی نیست. احتمالاً در نهایت موجی عظیم مرا میبلعد و میکوبد به مکعبهای بزرگ بتونی حاشیهی دریا و آش و لاش میآوردم تا خشکی، یعنی آمادگیاش را دارم. اما آماده بودن چیزی از ارزشهای درد در راه کم نمیکند. یعنی در هر صورت پدری از خودم در خواهم آورد که آن سرش چندان پیدا نیست. با این همه حالا، این دم، شکایتی ندارم جز از دست دلتنگی، در واقع و حقیقتاً ملالی نیست جز دوری. گو این که همین دوری مرا در امان نگه داشته. یعنی دوری احساس مرا در سطحی نگه داشته که ذهنم جا برای تنفس دارد و میتواند ورجه ورجه کند و چیزهای جدید ببافد و تنم کند.
و یک چیز دیگر این که در میان آبهای مواج دریای رنگارنگ این را فهمیدم که عشق بزرگ وجود دارد. به پاسخ این پرسش که از نه سالگی درگیرش بودم رسیدم. پاسخ "بله" است.
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
دیروز به کسی گفتم که من رماننویسم. البته این جمله را با یک "خیر سرم" همراه کردم. نه که بخواهم تعارف یا احتیاط کنم. باید با خودم سرراست باشم. با آن تعریفی که استاد شین از رماننویس بودن یاد ما داده، من به قدر یک نخود در مقابل یک هندوانه، رماننویس محسوب میشوم. تازه هندوانهاش داستایوفسکی و پروست و اینها نیست، هندوانهای از جنس نهنگ ادبیات خودمان. یعنی یک هندوانهی شناور در اقیانوس ادبیات ما، و فکر کن چه تنهاست هندوانهی شناور در آبی دریای بیکران. من به قدر یک نخود از آن حجم خیس خورده هستم. یا مثلاً فرض کنید یک تکهی خیلی کوچک خزهی سبز لیز که از دیوار حوضی قدیمی جدا شده و شناور مانده در آب، یعنی خب ادبیات ما، ادبیات معاصر ما چندان دریای بیکرانی هم نیست، بعد توی همین حوض هم من یک شی شناور کوچولو هستم. اما خب همین "بودگی" به من جرات میدهد. حالا نه جرات این که صدایم را بالا ببرمها. راستش دیگر حتا شکایتی هم از سرانهی مطالعه و این چیزها ندارم. این حرفها که مردم سواد ندارند و حالیشان نیست و وای همه روی خرخره و روان من در رژه هستند به نظرم خیلی ناجور است دیگر. چون خودم هم سواد ندارم و روی خرخرهی دیگران هستم. یعنی هر چیزی در نسبت با دیگری است، هر چیزی. اما آن "بودگی" (برگردم به کیفیت بودنم) به من جسارت تفکر و تغییر میدهد.
تفکر و تغییر
گفتم خیر سرم من رماننویسم و عکس کتابم را برای مخاطبم فرستادم. من با این جمله خواستم خودم را نجات بدهم. خواستم بگویم همهی چیزهایی که به من نسبت میدهند اگر هم درست باشد، اما باز یک "اما" این میان وجود دارد، اما من رماننویسم. یک خزهی سبز لیز کوچک که رمان مینویسد. گیریم توی رمانش از خودش و اطرافیانش انتقام میگیرد، گیریم که توی رمانش پتهی خودش و این و آن را روی آب میریزد، گیریم که بد و پرت و پلا مینویسد، گیریم که یک جوری مینویسد که خوانندهاش بیاید و با خشم بگوید نویسندهی این رمان روانی است و زنی است که بیدلیل لنگش را برای مردها باز میکند، چه این که دیگران دلایلی مدون و قابل استناد برای گشایش لنگهایشان دارند و آدم باید لنگش را فقط برای شوهرش یا حداکثر برای عشقش باز کند. بله، من واقعاً این چیزها را قبول دارم. یعنی این مورد تفکر و تصمیمگیری که لنگها برای چه کسی باز میشود را قبول دارم. خوب نیست آدم صبح با کسی آشنا شود و شب لنگش را برای آن کس باز کند. مگر این که یک دلیل قانع کنندهای داشته باشد. اما پرسش این نیست که لنگ کی، برای کی؟ پرسش اساسی این است که دلیل قانع کننده قرار است چه کسی را قانع کند؟ گشایندهی لنگ را؟ فرو کننده در میانهی لنگ را؟ یا آنها که در حاشیهی تشک نشستهاند به تماشا؟
این خیلی پرسش مهمی است. حقیقتاً مهم است. یعنی این جاست که مرز اخلاق و حریم شخصی و این حرفها که صبح تا شب قرقره میکنیم روشن میشود. و من واقعاً پاسخ این پرسش را نمیدانم و شاید کسانی باشند که بدانند و از این جهت خیلی خوب است، چون دیدهام که این جور آدمها حداقل در آن مورد خاص به یک جور ثباتی رسیدهاند و میتوانند چیزی را کنار بگذارند و اصلاً پیاش نروند. مثلاً من زنانی را میشناسم که با همهی آشفتگی روحی که ممکن است دچارش باشند، هیچ وقت سراغ مرد زندار نمیروند. این ثبات به دادشان میرسد، دردشان را کم میکند. هر چه قدر هم در چیزهای دیگر دیوانه و دچار تنش باشند، اما در این مورد خاص خودشان و دیگران را حفظ میکنند. اما خب ممکن است تنها در این مورد خاص بتوانند درست رفتار کنند و یک جای دیگر دمار از روزگار خودشان دربیاورند و بزرگترین ضربهها را به اطرافیانشان بزنند. یعنی هر جور که حساب میکنم میبینم باز آن ماجرای "این در نسبت با آن" پیش میآید و سبک و سنگین کردن و هیچ بد و خوب مطلقی نبودن. و مرز این نسبیت و مثلاً آیا من میتوانم با یک شخص پدوفیل که دوستدار محیط زیست است دوستی کنم؟ آیا یک خوبی میتواند یک گند را حتا اگر در اندازهی هم باشند، پوشش دهد؟ آیا بدی مطلق و غیر قابل چشمپوشی وجود دارد؟
برای من وجود دارد. برای من مرزی هست که وقتی خودم یا کسی از آن بگذرد دیگر همه چیز تمام میشود. یعنی حالا که نگاه میکنم میبینم برای من یک مطلقی حتا اندک و لاغر وجود دارد و فکر میکنم برای هر آدمی وجود دارد، هر آدم کم و بیش طبیعی.
بازگشت
گفتم که من رماننویسم و خودم را نجات دادم. انگار بگویم ببین من یک ور این جوری هم دارم، یک چنین آدمی هم هستم. و این را، این "ببین" را به خودم گفتم. چون فهمیدهام باید هم و غمم روشن کردن تصویرم برای خودم باشد. چون ما توی این دنیا غیر از خودمان هیچ کسی را نداریم. برخلاف گوریلها که همدیگر را دارند. آنها میان پشمهای یکدیگر را میجورند و به هم در رفع خارش تن یاری میرسانند. اما آدمها تنها هستند، آدمها در چیزهای کوچک به هم کمک نمیکنند. چیزهای نادیدنی، چیزهایی که خبر و تیتر و عکس اینستا و توئیت و متن تلگرام نمیشود. انسانها به جای هم کابوس نمیبینند، به جای هم عاشق نمیشوند، به جای هم نمیترسند. انسان توی خودش چمباتمه میزند و فرو میرود و در تاریکی خودش غرق میشود. انسان خودش باید خودش را از تاریکی بیرون بکشد. با خودش هی حرف بزند و مثل آن تصویر آشنا که همهی ما توی فیلمها دیدهایم یخ زده و از هوش رفته مدام به خودش بگوید "تو نباید بخوابی" و به خودش سیلی بزند تا از هوش نرود تا زنده بماند. مثلا هی به خودش بگوید اما من رماننویسم، اما من نقاشم، اما من مادرم، اما من فلان و بهمانم و این جوری خودش را بیرون بکشد، از گند کمی بیرون بکشد و غرق جنون نشود.