یادم نیست آخرین بار کی این احساس را تجربه کردم. این جور عمیقاً دلتنگ شدن و بغض کردن و دلنازک بودن را. همیشه در دوست داشتن پیش رفتهام، عمیق شدهام، یک بیل برداشتهام و قلبم را کندهام و خودم را در عمق جانم دفن کردهام. همیشه از احساسم نوشتهام، احساسم را نقاشی کردهام، تحت تاثیر احساسم چیزهایی ساختهام، قصههایی نوشتهام. همیشه با احساسم خودم را برای خودم تعریف کردهام، برای دیگران تعریف کردهام، با احساسم "بودهام". و هر بار "فرق داشته"، هر بار جانم چیزی جدید را تجربه کرده و من یادم نیست آخرین بار چه وقت این طور در کار زخم زدن به خودم بودهام. با کدام مرد؟ در کدام ماجرای عاشقانه؟ درست وقتی کمتر میتوانم حرف بزنم، درست وقتی دورترم، خیلی دورتر و کم و بیش پایان قصه پیداست و کم و بیش همه چیز عجیب و غیر ممکن است و خب کم و بیش برای دیگران مضحک و حتا چندشآور، درست وقتی این جا کمتر حرفش را میزنم- میزدم. امروز صبح چشم باز کردم و یک آن دیدم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم.
نیاز دارم به خودم نگاه کنم، نیاز دارم دربارهی خودم بنویسم. نیاز دارم نترسم از این که دیوانه یا غیرمنطقی به نظر بیایم، نیاز دارم ورودم به احساس جدید را تشریح کنم و دربارهی خروجم به تفصیل بنویسم. نیاز دارم خودم را در شادی و اندوه تصویر کنم. چرا؟
مدام این را از خودم میپرسم. مدام خودم را شلاق میزنم تا از صف بیماران شبکههای اجتماعی بیرون بزنم. مدام به خودم نگاه میکنم تا ببینم چه وقت دارم حساب میکنم که چند نفر من را میخوانند؟ چند تا لایک گرفتهام؟ کی پیگیر هستم تا ببینم کی، کجا، چه گفته؟ مدام در رد و قبول خودم هستم. مدام دارم به خودم فکر میکنم و از این "من" بودن، همین قدر برایم مانده و این را چنگ زدهام و نگه داشتهام تا کارم به جنون نکشد.
هر بار که مینویسم از خودم میپرسم به نوشتن، به نوشتن در کانال تلگرام و وبلاگ، چه نگاهی داری؟ چه جور دربارهاش فکر میکنی؟ راستش بیآن که بخواهم تواضع به خرج بدهم یا تلاش کنم آدم خوبی به نظر برسم، فکر میکنم این جور نوشتن، این خود افشاگری در جمع، راهی است که من برای شناختن خودم دارم، برای محک زدن خودم، برای امتحان گرفتن از خودم در شرایطی که میسازم، در برابر عکسالعمل آدمهای دیگر. این جور نوشتن از خود و انتشار در فضای عمومی راهی است تا خودم و دیگران را بشناسم. و دیگر این که این جور نوشتن برای من نوعی از خلق هنری به حساب میآید. میان این نوشتهها گاهی شعر گفتهام، گاهی داستان نوشتهام و گاهی و اغلب و یا حتا همیشه به نگاهی متفاوت و هنرمندانه و ویژه به پدیدههای زندگی، رسیدهام.
خب کافی است. توجیه و دلیل آوردن برای نوشتن کافی است، توضیح این که من این چنینم کافی است. تعریف کردن خودم برای دیگران کافی است.
امروز اول دی ماه است و من احساس میکنم سر خط زندگیام ایستادهام. اولین روز هفته در اولین روز زمستان و حس این که میشود از نو شروع کرد، حس درستی نیست، اما دلخوشکنک خوبی است.
خیلی برایش دلتنگم. دوست دارم این را بدون در نظر گرفتن احساس دیگران بگویم.
"بدون در نظر گرفتن احساس دیگران"
احساس دیگران با ما چه میکند؟ احساس آنها که ما را دوست دارند یا آنها که چندان ما را خوش ندارند، احساس آنها که ما دوستشان داریم یا آنها که به نظرمان نادان جلوه میکنند، احساس آنها که با ایشان در دوستی یا کدورتی دو طرفه به سر میبریم، احساس آنها که ما را کنار گذاشتهاند و ما همچنان پیگیرشان هستیم یا آنها که ما از ایشان دور شدهایم و ایشان هنوز دوستی ما را میخواهند...
احساس آدمها با هم چه میکند؟ احساس آدمها در جامعههای گوناگون با هم چه میکند؟ احساس دیگری نسبت به من، در جامعهای مثل جامعهی نروژ همان تاثیری را بر زندگیام دارد، که اگر در جامعهای مثل آمریکا بودم؟ آیا احساسات آدمها در ایران و تاثیرشان بر زندگی فردی دیگر متفاوت است با جاهای دیگر؟ آیا نوع احساسات و تاثیر آنها بر زندگی افراد، بستگی دارد به تاریخ و جغرافیا و محیط و فرهنگ؟
احتمالا همینطوریها باشد. مثلا من کم و بیش بارها به این نتیجه رسیدهام که ما که اهل فکر هستیم یا نیستیم، ما که قبل از روشن کردن ماشینمان در زمستان حتماً لگدی به آن میزنیم یا ما که هر بار گربهای را کنار خیابان میبینیم لگدی زیر شکمش میزنیم، ما که همجنسگرا هستیم یا ما که به همجنسگراها میگوییم اوا خواهر، ما که نگران سرانهی مطالعهی کشور هستیم یا ما که کتاب خواندن را کار آدمهای بیکار میدانیم، ما که رای میدهیم یا ما که به رای دهندهها فحش میدهیم، ما هر کوفتی که باشیم، ما همه یک مدل کوچک شده و صاف و صادق و سرراست از حکومتمان را در خودمان داریم. همه همان جور به خودمان و دیگران فشار میآوریم، ما همان مدلی خرخرهی خودمان و دیگران را میجویم، ما همان شکلی خودمان و دیگران را سرزنش میکنیم یا مورد عنایت قرار میدهیم. من هر کدام از اتفاقات اجتماعی و سیاسی دور و برم را که نگاه میکنم، میبینم سیاستمداران ما همان واکنشی را نشان میدهند که ما هم بودیم، میکردیم. این حرف من خیلی ناراحت کننده است. خوشبختانه آدم معروفی نیستم، نوشتههایم را هم تعداد محدودی آدم میخوانند، حرفم زیاد برد و تاثیر ندارد، اگرنه احتمالاً با این نظریه فحش خیلیها را به جان میخریدم، اما به همین دلایل که گفتم، این جا با خیال راحت میگویم که تا جایی که من فهمیدهام چنین است. من به قدر "سیستمی" که زیر فشارش هستم، زورگو، دروغگو، خائن، سانسورچی و فلان فلان شده هستم. دلیلش هم روشن است، ما همدیگر را تغذیه میکنیم، من و سازوکار قدرت، رئیس و مرئوس از هم میخورند و فربه میشوند. جاهای دیگر دنیا را نمیدانم، ندیدهام، نمیشناسم، اما احتمالاً همه جا همینطوریها باشد. یعنی این فرمول احتمالا همه جا جواب میدهد. هر فرد مینیاتوری از تصویر کلی و بزرگ جامعهاش است. این که ما خیال میکنیم بهتریم، احتمالا فقط از این جهت است که زورمان کمتر است. آن شمشیر و تخت و تاج را به هر کداممان بدهند دمار از روزگار دنیا درمیآوریم. خیلی ناامید کننده است، اما از طرفی هم میشود این جور به ماجرا نگاه کرد که احتمالاً اگر روی خودمان کار کنیم و بخواهیم یک چیزهایی را در خودمان سر و سامان بدهیم، بر آن سیستم پرفشار و سخت و مسلط هم میتوانیم تاثیر بگذاریم. البته میدانم که حرفم به نظر غیر علمی میآید، هوایی است و هیچ سند و مدرک و آمار تاریخی و روانشناختی پشتش نیست. خب چون دقیقاً همین است، یعنی حرفم نتیجه تجربهی شخصی خودم است. چیزی که دیدهام و درک کردهام و به خیال میکنم درست است.
حالا اینها را گفتم، وصلش کنم به این که گفتم ماها با احساساتمان بر دیگران چه تاثیری میگذاریم؟ و بعد ربطش بدهم به ماجرای خودم و نوشتنم این جا و لرزش دست و دلم و اگر و مگر کردنم بابت نوشتن این جا. خواستم بگویم آن سانسورچی اداره ارشاد هست که ما همیشه از دستش مینالیم؟ آن دیکتاتور قمه به دست هست که بابت کلمهای میخواهد خرخرهات را بجود، آن سیاهچالی هست که در تمام طول تاریخ هر که را باب طبع قدر قدرت زمانه حرف نزد، انداختند تهش، آن مجیزگویان مقامات و شاعران صلهبگیر هستندها، از همهی اینها یک مدل کوچولو موچولوی کیوتش را ما هم در خودمان داریم که با آن همان بلایی را سر دیگران میآوریم که آنها که آن بالای بالای بالای بالای بالای بالا هستند، سر ما میآورند.
منتها مال ما اسمش دلسوزی است، نگرانی است، روی اعصابمه است، چه قدر چندشه است، چه دهاتیه، چه عنیه، چه هوله، چه احمقه، چه روانیه، مرسی اه، چه قدر عمل کرده،... و تمام قضاوتهایی که ما درباره ی دیگران داریم، است.
ما با این واکنشها دست و پای دیگران را میبندیم. اصلا به "ما" کاری ندارم. همین من، من فلان فلان شده با همه دارم همین کار را میکنم. من در سر خودم، در دلم، پشت سر دیگران با بیرحمی یا که جلوی رویشان به نرمی و با لبخند و ادا و اطوار، با قضاوتم دیگران را سانسور میکنم. من نمیتوانم سکوت کنم تا مردم راه خودشان را بروند. واقعاً حالا که فکرش را میکنم، میبینم من هیچ پاسخی برای این پرسش سوزان ذهنم ندارم، چرا از قضاوت آدمها دست نمیکشم؟ چرا سکوت نمیکنم؟ چرا حباب آرامشم آن قدر شکننده است که با کمترین چیزی ترک برمیدارد و من را وادار به واکنش میکند؟ چرا حرفی میزنم که بعد اگر به گوش دیگری برسد نتیجهاش غیرقابل جبران باشد یا حتا او را برنجاند؟ چرا میروم خانهی کسی نانش را میخورم و بعد پشت سرش میگویم نانش شور بود؟ چرا فکرش را نمیکنم که اگر این حرف من به گوشش برسد چه قدر میرنجد؟ چرا فکر نمیکنم ممکن است هر بار با یادآوری حرف من دیگر دستش به نان پختن نرود؟ یا اگر بپزد دیگر لقمهای از آن نان را به دیگری ندهد؟ چرا اینگونهام؟ چرا آدمیزاد این طور است؟
دوست دارم از احساسم بنویسم و دست و پای خودم را بستهام، برای معقول بودن در نظر دیگران. برای این که بگویم ببینید من چه قدر حواس جمع و قوی و رها و فلانم.
بگویم که من هیچ کدام از اینها نیستم. من خیالبافم، رویاپردازم و از رویاهایم ارتزاق میکنم. از احساساتم خواهم نوشت، کیسهی تهوع در محفظهی جلوست.