این زندگی من است


پسرم دارد توی اتاقش درس می‌خواند. فردا صبح امتحان دارد و ترامپ امروز می‌خواسته به ایران حمله کند و بعد پشیمان شده. من روی کاناپه نشسته‌ام، پاها روی میز و به صداهای بیرون گوش می‌دهم، همسایه‌ی پایینی دارد با مهمان‌هایش خداخافظی می‌کند، صدای خنده و بعد تک بوق خداحافظی و ترامپ می‌خواسته امروز به ایران حمله کند و بعد پشیمان شده.
چه ساده، آن قدر که آدم از ترس خنده‌اش می‌گیرد، نه از ترس جنگ و نیستی، از ترس هستی، از ترس این چیزی که هست، که هستیم.

این زندگی من است

امروز روز سوم نوشتن رمان است. دارد آرام پیش می‌رود، امروز به‌تر از دیروز بود. حالا هم سه صفحه می‌نویسم و بعد می‌روم کتاب "بخشودن" را می‌خوانم. بعد هم نقاشی می‌کشم. مجسمه‌ی پروست هم خوب پیش رفت، در واقع به شکل عجیبی اسکلتش خوب از آب درآمد، دارم کم‌کم چیزهای جدید بر اثر آزمون و خطا یاد می‌گیرم. امروز کلی بوم خریدم و با توجه به این که سهم رمانم را نوشتم می‌شود تا صبح نقاشی بکشم. فردا باید صبح زود بیدار شوم، می‌روم ساری بیهقی بخوانم. زندگی آرام دارد می‌گذرد. من فرو می‌روم در خودم. چیزهای ناراحت کننده هم هست، همیشه هست. چیزهایی که حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم ارزش فکر کردن ندارند. دیشب و امروز صبح کمی ترسیده و خشمگین بودم، حالا اما نه، اصلاً حالش را ندارم حرفش را بزنم. فهمیده‌ام کافی است به خودم فرصت بدهم تا بعضی چیزها را فراموش کنم یا اثر بعضی چیزها از بین برود. این را می‌دانم، لزوم صبر کردن را می‌دانم اما کم پیش می‌آید این کار را بکنم. 
حالا در خانه‌ام هستم. اما دوست داشتم جای دیگری بودم. نه که خانه‌ام را دوست نداشته باشم، نه که خانه‌ام٬ فرزندم و دوستانم عزیز نباشند اما... یک امای تقریباً بزرگ هم توی زندگی‌ام دارم. یک امایی که جهت و شکل زندگی‌ام را تغییر می‌دهد. یک امایی که بی‌تابم می‌کند، من را می‌ترساند و نگرانش می‌شوم. نگران سلامتی‌اش، نگران این که وقتی خسته می‌رسد خانه چه می‌خورد؟ چه می‌کند؟ یک پاسخ خیلی روشن و منطقی وجود دارد: "تمام این سال‌ها چه می‌کرد؟ باز هم همان کار را بکند." این حرف‌ها خیلی درست است، کامل و سرراست و روشن است اما هر چیز درست لزوماً درست نیست. معنای این جمله را شاید فقط خودم بفهمم. خودم که در موقعیتی نادرست اما درست قرار گرفته‌ام. چه می‌خواهم بگویم؟ شاید می‌خواهم بگویم همیشه منطق پاسخ همه چیز نیست. شاید می‌خواهم بگویم آدمی همیشه همه‌ی جواب‌ها را در آستین ندارد. همیشه هم شادی و موفقیت در درست و دقیق و طبق برنامه و قانون و عادت پیش رفتن اتفاقات نیست. و همیشه هم ترانه‌های زیبا، آواهای خوش، لبخندهای قشنگ، نگاه‌های مهربان، دست‌هایی که روی قلب گذاشته می‌شوند، قسم‌های عاشقانه، جاده‌های حاشیه‌ی ساحل، بوسه‌های خداحافظی در فرودگاه، آغوش‌های پیشواز، پنجره‌ی رو به خیابان اویگار، تپه‌ی خرگوش‌ها، خانه‌ی شمع‌ها و بادکنک‌ها، قصه‌های خوشگل قشنگ، همیشه این‌ها پایان‌های خوش ندارند. همیشه توی این دنیا "همیشه‌‌ای" نیست، "هرگزی"، "تا عمر دارمی"، "تا ابد"، "در تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها"، ... هیچ قطعیتی نیست و این تنها چیز قطعی این جهان است.

این زندگی من است

 

خانه مرتب است. شام روی گاز دارد می‌پزد. هوا داغ است. دلم برایش تنگ شده. فاصله من را می‌ترساند. گاهی احتمال بیماری از خاطرم می‌رود. امروز خوب پیش رفت، فکر نمی‌کردم بشود، یعنی وقتی روز از ظهر گذشت گفتم تمام شد، کاری هم نکردم جز کتاب خواندن. اما بعد شد که روزم را نجات بدهم. آشپزخانه را مرتب کردم. همیشه همه چیز از آن‌جا شروع می‌شود، هر تغییری، هر بار که می‌خواهم خودم را نجات بدهم باید با تمیز کردن خانه شروع کنم، باید دور و برم مرتب باشد تا احساس کنم خانه خانه است و بعد در آن احساس امنیت حاصل از نظم و عادت می‌توانم کار کنم. ظرف‌ها را شستم و شام را آماده کردم و آمدم نشستم به نوشتن رمانم. این فصل حداقل تا این جا زیاد جالب نشده. لحنش خام است و زاویه‌ی دیدش و زمانش گیج می‌زند اما مهم نیست. واقعاً حالا مهم نیست و فقط موضوع نوشتن است. سهم هر روز را نوشتن و پیش رفتن. بعد برمی‌گردم و کجی‌ها را تا جایی که زورم برسد درست می‌کنم.
ناشرم اصرار دارد زودتر جلد سوم را تمام کنم تا کار را به چند زبان ترجمه کنند. به چند زبان! انگار دارم درباره‌ی کتاب کسی دیگر حرف می‌زنم. مثل وقتی که خودم را توی آینه نگاه می‌کنم. بعضی وقت‌ها می‌شود که تصویر توی آینه زیباست، نمی‌دانم چرا اما گاهی رنگ پوستم مایل به صورتی می‌شود و موهایم به جای این که بخوابد کف سرم درهم و آشفته مثل خطوط سرکشی می‌شود که زیر نور به سرخی می‌زند. آن وقت‌ها انگار دارم به تصویر زنی دیگر نگاه می‌کنم. زنی که جوان است و خنده‌روست و یک شرم بانمکی هم در نگاهش دارد. این وقت‌ها فکر نمی‌کنم این من باشم. تصویر من فقط وقتی مال خودم است که زیر چشم‌ها دو تا پیله‌ی بزرگ دارم و پوستم بی‌رنگ است و موهایم بدحالت و بی‌ریخت می‌چسبد کف سرم.  

صفحه‌ی دومم. چیزی برای گفتن ندارم. چیزی که جدید باشد. نکته‌ای تازه. کتاب «بخشودن» خیلی خوب است اما مثل گذشته نیستم که هر کتابی که می‌خواندم بعد خودم را ملزم ‌می‌دانستم چیزی درباره‌اش بنویسم. حالا برای این چیزها وقت نمی‌گذارم. واقعیت این است که در گذشته خیلی بیشتر کتاب می‌خواندم. خیلی می‌خواندم و می‌نوشتم و بسیار عصبی بودم و خیلی گریه می‌کردم و زیاد می‌خواستم خودم را بکشم. حالا در مجموع اوضاع خیلی به‌تر از گذشته است. اما کم‌تر کتاب می‌خوانم و کم‌تر فیلم می‌بینم. این خوب نیست. حالا دارم تلاش می‌کنم از جهاتی به آن روزهایم نزدیک شوم.  
هوا خیلی داغ است. امشب با دوستان قرار کافه داریم. حالا با خیال راحت می‌روم. به خصوص که سهم رمانم را هم نوشتم و وجدانم آسوده است. روزهایی که به بطالت در رخت‌خواب نمناک و داغ می‌گذرانم خیلی ناامید کننده است و وجدان معذبم آزارم می‌دهد. من آدم خیلی زندگی کردن هستم.  

یک ترانه‌ای هست از خواننده‌ی ترک ترکان که می‌گوید من را خیلی دوست داشته باش. این اولین ترانه‌ای بود که او برایم فرستاد و بعدتر گفت که این ترانه‌ی ماست. توی ترانه مرد آوازه‌خوان به معشوقش می‌گوید که قبل از تو همه چیز داشتم اما عشق نداشتم و حالا تو آمدی و آسمان تقدیرم آفتابی شده. کم‌وبیش چنین چیزی می‌گوید. چند روز پیش که داشت می‌رفت سر کار برایم یک ویدیو از خودش فرستاد که توی ماشین نشسته و این ترانه هم پخش می‌شود. رادیوی ماشینش همیشه روی کانال‌های موسیقی است. رادیوی ماشینش یک جوری است که انگار هیچ وقت قرار نیست اخبار حتا در حد اخبار ترافیک یا گزارش آب و هوا از آن شنیده شود، فقط موسیقی، فقط هم موسیقی ترکی. من این سادگی و آرامش را دوست دارم. این دنیایی که محدود می‌شود به دوست داشتن آدم‌ها و مهم‌ترین اتفاق در آن فقط عاشق شدن و عاشق ماندن و گاه قهر و شکست عشقی و امید به عشقی دیگر است، این دنیای کوچک ساده را که آسمانش خیلی آبی است با تکه ابرهای کوچک خیلی سفید و آفتاب خیلی براق، دوست دارم. خلاصه این که میان ترانه‌هایی که از رادیو پخش می‌شود نوبت رسیده به ترانه‌ی ما و او این وقت دوربین را گرفته سمت خودش و در حالی که در پس‌زمینه، جاده به کندی در حرکت است چهره‌ی او را دارم با عینک دسته قرمزش که با مرد خواننده هم‌خوانی می‌کند و نقطه‌ی اوج و شاهکار ویدیو آن قسمتی است که او و مرد خواننده با هم می‌خوانند "به قلب من خوش آمدی، تقدیرم به من خندید" و دست راستش را می‌گذارد روی قلبش و توی دوربین نگاه می‌کند. حالت آن انگشت‌ها، رگ‌های برآمده‌ی ساعد، لب‌های نیمه باز که خنده‌ای در میان‌شان حبس شده، موهای سفید و تی‌شرت سیاهش، حتا طنزی که در کل ماجرا وجود دارد یک طوری است که از هوش می... 
 
دیروز دکتر گفت که به عقیده‌ی او من شیدایم.

این زندگی من است


شروع دوباره‌ی رمانم آسان‌تر از آنی بود که فکر می‌کردم. داشتن پلات کامل و روزنوشته‌های تقریباً هر روزه دستم را گرم و ذهنم را بر خلاف تصورم آماده و مسلط کرده. امروز بدون هیچ فشاری شش‌صد کلمه نوشتم و فصل هفتم را تمام و کامل کردم. 
امیدوارم هر روزم را این‌طور شروع کنم و امیدوارم هر روز زبان بخوانم و کتاب بخوانم و نقاشی کنم. پاپیه‌ماشه‌ی پروست را شروع کرده‌ام آرزو می‌کنم به چیزی که توی سرم دارم نزدیک بشوم. 
برای سلامتی‌ام نگرانم. شنبه حقوقم را می‌گیرم و می‌روم دکتر و امیدوارم که خانم دکتر بگوید هیچ چیزی نیست و فقط دو تا جوش معمولی است و بیا این پماد را بگیر و بمال و خلاص. 
دلم برای شهرم تنگ شده. بله می‌خواهم به استانبول بگویم شهرم و به خدا قسم که در لحنم و تن صدایم هیچ اثری از تفرعن یا نمایش خوش‌بختی نیست. فقط دلتنگی است برای شهری که دوستش دارم و دلتنگی است برای مردی که در آن شهر است و دلتنگی است برای خانه‌ای که در آن شهر دارم و این‌ها، همه، این چیزها که دارم در خیال من است. یعنی یک قصه‌ای است که خودم نوشتمش و هنوز نمی‌دانم تهش چی می‌شود و دارم میانش حرکت می‌کنم. واقعاً گاهی خودم را بیرون از خودم می‌بینم، مثل شخصیت یک افسانه. نه که یعنی اوضاع من خیلی باشکوه و افسانه‌ای و موقعیتم شبیه شاه پریان باشد. این چیزها نیست. واقعاً چیزهای پیش‌پاافتاده، معمولی، حتا ناراحت‌کننده فراوان است. اصلاً کل ماجرای زندگی مگر چیست؟ بله زندگی خیلی زیبا و شگفت‌انگیز است، یعنی این دیگر اعتقاد و ایمان قلبی من است و همیشه گفته‌ام که زندگی روزمره پر از خوشگلی و شگفتی است اما همه‌ی این شکوه در برابر آن پوچی عظیمی که حیات ته‌تهش دچارش است، هیچ چیزی نیست. یعنی برای من خیلی پیچیده است و بلد نیستم توضیحش بدهم و موضوع را روشن کنم، اما خودم می‌دانم که دارم چه می‌گویم، خودم آن پوچی عظیم را درک می‌کنم و این زیبایی درخشان را هم می‌فهمم. مثلاً من عبور نور از آن پرده‌های توری سفید را خیلی خیلی دوست دارم. یعنی همان نور کم‌رنگ می‌تواند من را عاشق مردی و شهری و خانه‌ای بکند. من واقعاً می‌توانم بی‌تاب دیدن این تصویر از نزدیک بشوم، تصویر حرکت نرم باد در میان پرده‌های تور. حالا می‌شود گفت مگر باد استانبول با باد شهرهای دیگر فرق دارد؟ یا پرده‌ی تور که همه جا هست یا حتا می‌شود خندید و گفت بیا این پرده‌ها را از این جا بکن و با خودت ببر، خندید و فاصله‌ی ناچیز میان دندان‌های سفید مرتب را نشان داد.  اما من حرفم چیز دیگری است. چیز دیگری که نمی‌توانم توضیحش بدهم. حداقل حالا نمی‌توانم و فقط می‌توانم مدام به خودم بگویم دلم برایش تنگ شده و مدام عکسش را ببوسم و بگویم که چه قدر دوستش دارم. شبیه کسی که اولین بار است عاشق شده، همین قدر خام و ترسناک و مضحک.  اما نیاز دارم به گفتنش و شنیدن صدای خودم و این همه را بین خودم و خودم نگه می‌دارم و به او نمی‌گویم. اما او می‌داند و لازم نیست خیلی باهوش باشی تا بفهمی. دارم پرت و پلا می‌گویم و مهم نیست. مهم نیست که ذهنم می‌پرد این طرف و آن طرف تا به چیزهای ترسناک فکر نکند یا می‌پرد این طرف و آن طرف چون حوصله ندارد هر روز فلسفه ببافد و نظریه‌ی جدید بدهد. 
ساعت یازده است و هیچ ایده‌ای برای ناهار ندارم. دوست دارم به پسرم بگویم بیا امروز هر چه داریم بخوریم و قال قضیه را بکنم. اما جور درنمی‌آید. حالا سه صفحه می‌نویسم و بعد می‌روم آشپزخانه را مرتب می‌کنم. فکری برای ناهار می‌کنم، نمی‌دانم چه فکری و بعد می‌روم سراغ پاپیه‌ماشه‌ی پروست. امروز زبان هم می‌خوانم و پروست و شاید کتاب بخشودن را هم تمام کنم. و البته حتماً یوگا هم تمرین می‌کنم. سلام بر خورشید. باز از دو تا شروع می‌کنم. باید کم‌تر غذا بخورم. همین حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم یک کاسه‌ی بزرگ آش رشته‌ی سرد را تمام کردم. آیا گرسنه‌ام؟ فکر نمی‌کنم. بیشتر دلم می‌خواهد بخوابم. دلم می‌خواهد یک روز را کلا تمام روز دراز بکشم و به سقف نگاه کنم، نه چون خسته‌ام یا کم‌خوابی دارم، فقط به خاطر این که می‌خواهم یک روز را بدون ترس و سرزنش خودم به بطالت بگذرانم. در عاطل و باطل بودن شجاعتی است که می‌خواهم یک روز امتحانش کنم اما حالا نه، خیلی بعدتر، وقتی رمانم را تمام کردم. 
هنوز صفحه‌ی دومم و هنوز دلم برای شهر درخشانم تنگ شده. آیا احساسات من حال شما را به هم می‌زند؟ 
کاش آدم این قدرت را داشت که خودش را از پرسپکتیو دیگران ببیند. خیلی عجیب است. یعنی یک لحظه که فکرش را کردم دیدم این من آشنا را اگر از چشم دیگری می‌شد ببینم، یعنی مثلا می‌شد من آن تصویری را از تنم ببینم که او می‌بیند یا حتا خودم را آن طوری ببینم که پسرم می‌بیند یا نوشته‌هایم را با چشم شما بخوانم. چه قدر همه چیز عجیب و نو بود، یعنی اصلاً به کلی یک پونه‌ی دیگر. 
چرا علم برای قرار دادن آدم‌ها در این پرسپکتیو جدید نسبت به خودشان کاری نمی‌کند؟ علم روان‌شناسی برای این کار کافی نیست. یعنی فقط درک خصوصیات فردی از نگاه دیگران نیست. من می‌خواهم آن تصویر را هم ببینم، می‌خواهم بدانم پس کله‌ام در نگاه دیگری چه طور است یا میان پاهایم یا آن تاریکی داخل بدنم، هر جایی که در معرض دید من نیست و اگر هم باشد من نمی‌توانم در آن فاصله و زاویه‌ای قرار بگیرم که کسی خارج از من، نسبت به من دارد. نیاز به یک جور واقعیت مجازی هم هست. مجموعه‌ای از هوش مصنوعی، واقعیت مجازی و دانش روان‌شناسی. 
صفحه‌ی سومم. چی توی سرم دارم. مقدار زیادی از او، شهر درخشان، مرغ‌های ماهی‌خوار، مجسمه‌ی پاپیه‌مشه‌، سفارش نقاشی شروع نکرده، هزینه‌ی پرداخت نکرده‌ی شارژ ساختمان، ماکروفر منتظر تعمیر، احتمال بیماری، حرف‌های ناراحت کننده، سوتفاهم، و آرزوی رها کردن یقه‌ی خویش.
دیگر حرفی برای گفتن نیست. نوشته‌ هم می‌دانم خیلی پرت و آشفته بود اما امروز دیدم که این هر روز نوشتن‌ها اگر چه حوصله‌سربر است برای دیگری اما ذهنم را آماده نگه داشته. 
 

این زندگی من است

#این_زندگی_من_است 
...

بی‌تابم. دلتنگم. کلی کار و سفارش دارم و کلی ایده و آرزو و نمی‌دانم چرا گند جهان را درک نمی‌کنم و نمی‌دانم چرا این همه امیدوار و خوش و خرمم برای خودم. طبق معمول این خوشی می‌ترساندم. نه که خیال کنم بعد از خوشی نوبت ناخوشی می‌رسد، نه این جور نیستم که کشیک اتفاق بد را بکشم، اما خیال می‌کنم درکم از اوضاع عمیق و درست نیست و برای همین امیدوارم. دوست دارم بروم استانبول و با او زندگی کنم و این را خیلی ساده و ممکن می‌بینم و خیال می‌کنم برای پسرم هم مشکلی نباشد، به خصوص وقتی با هم حرف زدیم دیدم در نهایت مشکلی با این قضیه ندارد اما خب مادرش را به صبر و سکوت دعوت کرد، کاری که برای ننه‌اش خیلی سخت است.  
دیروز ناشرم ایمیل داد که جلد سوم را چه کردی؟ و مخاطبینمان ما را کچل کردند و هفته‌ای نیست که ایمیلی نرسد در این باب که جلد سوم چه شد و چند وقت پیش نمایشگاه کتاب داشتیم و مردم همه جویای ادامه‌ی رمانت بودند. فکرش را بکنید، نام مستعارم بیش از من طرفدار دارد. این را به کسی نمی‌گویم، حتا به شما هم نمی‌گویم که امروز به ناشرم ایمیل دادم و تا پایان تابستان برای تحویل کار ازشان فرصت خواستم. به کسی نمی‌گویم و شما هم نمی‌دانید که می‌خواهم از همین امشب باز شروع کنم به نوشتنش به هر مرگی که هست.  
شاید اصلا راهش همین باشد. این که حساب خودم را از نام مستعارم جدا کنم. چون کم‌وبیش می‌دانم که من ترس از موفقیت دارم و بد نیست نویسنده‌ی رمانم راستی راستی همان خانم مستعار باشد، یعنی هر صبح پوست او را بکشم تنم و بنشینم پشت میز و پایان کار باز بروم در جلد خودم، بشوم همان پونه‌ی بهانه‌گیر زرزرو. 
 
بی‌تابم. دوست داشتم می‌شد با او درباره‌ی این چیزها حرف بزنم اما او زبان من را نمی‌داند و کلمات من برای گفتن احوالم بسیار ناچیز است. راه حلش این است که هر روز درس‌های زبان ترکی را بخوانم. توی سرم کسانی دارند کشتی می‌گیرند. تن‌های فربه‌ی مرطوب و گرم. حالا که این‌ها را بنویسم پنکه را می‌برم توی آشپزخانه و یک کوه ظرفی را که تلنبار شده می‌شویم. بعد شام را آماده می‌کنم. فردا صبح زود قبل از پیاده‌روی خانه را تمیز می‌کنم، لباس‌های کثیف را می‌ریزم توی ماشین لباس‌شویی و زندگی‌ام را سامان می‌دهم. دلم خیلی برایش تنگ شده. من زندگی در خانه‌ی خیابان اویگار را دوست دارم، می‌توانم این را با اطمینان بگویم. من آن زندگی را دوست دارم و می‌خواهم.

این زندگی من است

سه روز است برگشته‌ام و دلم خیلی تنگ شده. این ساده‌ترین جمله‌ای است که می‌توانم بنویسم. اگر کسی بپرسد حالت چه طور است؟ دوست دارم جواب بدهم: "دلتنگم" و این را هزار بار برای خودم بگویم و هزار بار بنویسم. همین جمله‌ی ساده را آن قدر تکرار کنم تا به عمقش برسم. مثل ورد آن قدر بگویمش تا کلمات از حالت معمول خودشان خارج شوند و آن تصویری که در جانم دارم شکل بگیرد. آن چیزی که مثل ابری سنگین پرم کرده و همه جا توی سینه‌ام حملش می‌کنم. فکر می‌کنم اگر آن تصویر بیرونی شود برای مدتی از آن خلاص می‌شوم. اگر بشود آن تکه‌ی سنگین خاکستری را از درونم در بیاورم و بگذارم روی میز گرد چوبی مدتی آرام و سبک می‌شوم. مثل وقتی که از بیرون می‌آیم خانه و دسته کلید سنگینم را از جیب روپوش سیاهم درمی‌آورم و می‌اندازم روی میز. دلم این را می‌خواهد، این که قلب سنگینم را دربیاورم و بگذارم گوشه‌ای که جلوی چشمم نباشد. گاهی می‌ترسم که دلتنگی امانم را ببرد و طاقتم بیش از این طاق شود. حالا دارم زیادی شلوغش می‌کنم. دارم تمرکز می‌کنم روی آن خالی درونم که کمی آزارم می‌دهد. این کار را می‌کنم چون چنین آدمی هستم. متمرکز روی نداشته‌ها، چس‌ناله‌کن اعظم، عاشق شکننده و اعتماد به نفس برباددهنده. حتا این‌ها هم که گفتم نیستم. اغلب آن چیزی که می‌گویم آن چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. یا آن چه می‌خواهم بگویم را یک طوری می‌گویم که معنی چیز دیگری بدهد. نمی‌خواهم این‌طور باشم اما زیاد پیش می‌آید که این‌طوری می‌شود و این از معصومیتم نیست. یعنی خیلی دارم سعی می‌کنم که توی نوشتن‌هایم به تصویری واقعی از خودم برسم. چرا؟ چون هم لازم است و هم زیباست. یعنی این کنکاش دائم برای پیدا شدن خیلی ضروری است و آدم مگر چی دارد توی این نیا جز همین خود درب و داغونش (دقت کنید که داغون محاوره‌ای داغان نیست.)؟ بلی آدمی جز خودش هیچ چیزی ندارد اما ما این را فراموش می‌کنیم چون خیلی ترسناک است. یعنی اگر یک روزی بیدار شویم و بفهمیم که خانه و ماشین و همسر و یار و فرزند و هر چیزی که ما دلمان بهش خوش است اما خارج از ماست، تصویری متوهم و تمام‌شدنی و گذراست، خیلی می‌ترسیم و برای همین باید همیشه مادر باشیم، همیشه پدر، فرزند، معشوق، عاشق، صاحب مال، همیشه باید یک چیزی باشیم خارج از خودمان تا آن تنهایی خیلی بزرگ و دائمی و عمیق ما را نترساند. 


ضروری و زیبا
زیبا هم هست. آن کنکاش درونی خسته‌کننده‌ی گاه کشنده خیلی زیباست چون آدم را می‌برد جاهایی که آدم توی هشیاری کامل نمی‌تواند به آن‌جاها دسترسی داشته باشد. کنکاش دائم و بیل زدن و پیش رفتن در خود باعث می‌شود آدم این توان را پیدا کند که چیزهایی را ببیند که دیدنی نیست، یعنی با چشم معمول نمی‌شود آن‌ها را دید، آن زیبایی‌های خیلی زیبا را. شاید این جا‌به‌جا شدن در خویش یک جور بیدار کردن چشم دل باشد تا بشود با آن جزئیات را دید. جزئیاتی که حتا اگر دردناک یا زشت هم باشند باز چون شگرف و بدیع هستند آدم را سر ذوق می‌آورند. یعنی آن لذت کشف است که به وجد می‌آوردمان، مثل لحظه‌ای که رابرت کخ میکروب سل را کشف کرد. البته که میکروب یک بیماری به خودی خود زیبا و دوست‌داشتنی نیست، اما آن لحظه‌ی کشف، آن دیدن چیز نو، آن حس "آها، دانستم" است که آدم را تا ته جان شاد می‌کند. 
حالا این‌ها را این جا نوشتم تا چه بگویم؟ چه می‌خواستم بگویم؟ اصلاً این روزها چه می‌خواهم بگویم؟ نمی‌دانم. اما به نظرم مهم است، یعنی مهم است که آدم بداند هر مقطعی از زندگی‌اش چه حرفی برای گفتن دارد و حال واحوالش چه طور است و دارد کدام طرفی می‌رود. من حداقل این روزها چندان از خودم نمی‌دانم. فقط یک حس را در خودم درک می‌کنم و آن "دلتنگی" است و باقی تلاشم این است که دچار بی‌‌حاصلی و بی‌خبری نباشم. یعنی این زرهی که پوشیده‌ام از جنس عشق و من را در برابر هر چیزی غیر از موضوع عشق، روئین‌تن کرده، یک جوری نباشد که ارتباطم را با جهان بیرون قطع کند. یعنی نمی‌خواهم مثل این تازه عروس‌هایی باشم که از وقتی رفته‌اند خانه‌ی شوهر خیال می‌کنند شاخ غول شکسته‌اند و چنان فرو می‌روند در زندگی دو نفره‌شان که از دور ابله و لج‌درآور به نظر می‌رسند. نمی‌خواهم مدام فقط از "او" حرف بزنم یا فقط "او" را ببینم و بشنوم. می‌خواهم به همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ام برسم. این را می‌خواهم. اما آغشته‌ام. خیلی زیاد و خیلی دل‌تنگم. اما تلاشم قابل تقدیر است. به خدا قابل تقدیر است، باید مثل این شاگردهایی که همیشه ریاضی دو می‌شدند و حالا با تلاش و ممارست نمره‌ی یازده می‌گیرند، بیاورندم سر صف و برایم کف بزنند. باید تشویقم کنند تا بتوانم کتاب بخوانم و هر روز بنویسم و کارهای مفید غیر عاشقانه انجام بدهم و اولین صبحی که توی اتاق خودم چشم باز می‌کنم برندارم برایش بنویسم:
Seni ozledim
و به جایش بلند شوم ورزش کنم و صبحانه‌ی سالم بخورم و شروع به کار کنم و خیلی زیاد کار کنم و کار کنم و بشود پول دربیاورم. توی این اوضاع ناجور باید بتوانم پول دربیاورم آن قدری که خرج دیدارم دربیاید. هی کاتیا حواست هست؟ از عشق فرار می‌کنم تا در حرکتی دوار باز برسم به عشق، به نقطه‌ی عزیمت، به آن ایستگاهی که صبح‌ ساعت هفت‌وچهل‌وپنج دقیقه با چمدان و کوله منتظر اتوبوس‌ هواایست می‌مانم، تا بروم، بروم که برگردم.


چیزها دیدم در روی زمین
همان جایی بودیم که جاده در امتداد اسکله حرکت می‌کند. می‌راندیم و کنار ما در حاشیه‌ی سبز پیاده‌رو، آدم‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردند یا راه می‌رفتند یا نشسته بودند توی چمن‌ها و غذا می‌خوردند. گفتم یک روز ما هم غذا درست کنیم و بیاییم این جا. توی سرم این بود که کتلت درست کنم و فلاسک چای هم با خودم بیاورم. حالا چون خیلی دلم تنگ شده حتا از این فکر هم گریه‌ام می‌گیرد، این خیال هم بی‌تابم می‌کند. آن روز این طور نبودم. خیال خیلی دور نبود. می‌شد نقشه‌ی یک آخر هفته باشد. بعد از مردم چشم گرفتم و رویم را کردم سمت ساختمان‌های مقابل، به شیروانی‌های سماقی رنگ نگاه کردم و سعی کردم تصویرها را به خاطر بسپرم. ساختمان‌ها، مرغ‌های دریایی، آسمان، آب، پیراهن گلدار تازه‌اش، عینک دسته قرمزش و چشمم خورد به زنی که بچه بغل ایستاده بود لب جدولی که دو سمت خیابان را از هم جدا می‌کرد. ترافیک روان بود. ما کم و بیش متوقف بودیم. زن جوان بود، شاید سی و چند ساله با صورت سبزه از آفتاب و قد کشیده و اندام نرم و بچه‌ای در آغوش داشت، شاید پسر، آن قدر کوچک بود که تشخیص جنسیتش آسان نبود. به نظر سوری جنگ زده می‌آمد، از آن‌ها که توی استانبول زیبا فراوانند، میان توریست‌های خوش‌بخت و استانبولی‌های خسته. زن به من نگاه کرد و خندید. یک جوری خندید که صورتش روشن شد. یک جوری خندید که انگار من خیال او باشم، آرزویش یا زندگی گذشته‌اش، نشسته کنار مردش توی ماشین با شیشه‌های بالا داده در حالی که سرش از سرمای متمرکز کولر تیر می‌کشد. دورنمای خوشبختی. زندگی ساده و معمولی که آن قدر پیش پا افتاده است که جزو خوشبختی محسوب نمی‌شود. آن چیزی که داریم و به نظر ناچیز می‌آید و یادمان می‌رود کسانی آن بالای بالای بالای بالای بالا هستند که می‌توانند همین تکه نان گرم را از دست ما بگیرند.
 من هم به او خندیدم. انگار با هم حرف زده باشیم. انگار گفته باشد یک روزی جای تو بودم و من گفته باشم یک روزی جای تو خواهم بود.

 

این زندگی من است

 
نوری درونم روشن شده که هر از گاهی سرکشی می‌کند. مثل شعله‌ی شمعی که ناگهان در خودش گر می‌گیرد و مرتفع می‌شود و باز آرام می‌شود، اما هم‌چنان روشن است، نور و گرمایی خفیف دارد، اما دارد، جان دارد، زنده است. در جان من هم این گرمی و روشنی هست. دیروز یک سفارش جدید برای نقاشی گرفتم. کمی وزن کم کرده‌ام. هوا خیلی قشنگ است.  او را دوست دارم. او دوستم دارد. به زودی می‌بینمش. نقشه کشیده‌ام چند روزی که هستم برایش چه غذاهایی درست کنم. قرار است یک روز مانده تا پایان ماه رمضان را با هم روزه بگیریم. من اعتقادی به این چیزها ندارم. به کدام چیزها؟ مذهبی نیستم. مذهبی نیستم اما آویزان خدا هستم. خدایی که حالا خیلی هم توانا نیست، یعنی نهایت تلاشش را دارد که هر کاری از دستش برمی‌آید انجام دهد اما قادر مطلق نیست. قابل ترحم است و گاهی بی‌چاره و درمانده با چشم‌های پیرش از آسمان به پایین نگاه می‌کند و لب می‌گزد و عرق شرم می‌ریزد. می‌دانم اثبات وجود این خدا ممکن نیست. اصلاً حضور این چنین خدایی برای خدا ناباوران مضحک است و برای خداباوران نشانه‌ی ارتداد. اما آن چیزی که من دارم و هم‌راهم هست، همین خدای پیر خجالتی است. تنها باوری که اصلاً نظر دیگران در موردش برایم مهم نیست. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم راستی این تنها چیزی است که من از صمیم قلب به آن باور دارم و به همین خاطر کم تر درباره‌اش حرفی می‌زنم. نه می‌خواهم بحثش را پیش بکشم، نه می‌خواهم عقیده‌ام را به گوش جهانیان برسانم، نه به خاطرش بجنگم یا به کسی ثابتش کنم یا طرفدار جمع کنم برای این خدا. بعد بیش‌تر که نگاه می‌کنم، می‌بینم درباره‌ی من این‌طور است که از هر چه کم‌تر حرف بزنم یعنی آن چیز در من درونی‌تر است، واقعی‌تر است و شخصی‌تر. حالا نه که همیشه و قطعاً این طور باشد. مثلاً حرف زدن من از عشق، فکر نکنم بابت نشان دادن چیزی باشد یا بابت اطلاع‌رسانی باشد. خیلی وقت‌ها دارم بلند‌بلند درباره‌ی عشق فکر می‌کنم. پیش‌تر شک و شبهاتم را هم می‌نوشتم، وقتی توی بازی‌های عاشقانه کنفت می‌شدم یا حقارت‌های کوچک خودم و یار را کشف می‌کردم، درباره‌ی این‌ها می‌نوشتم. شاید شجاعتم بیش‌تر بود یا این که ناشناس‌تر بودم، احتمال این که خوانندگانم من را از نزدیک ببینند کم‌تر بود. یا این که اصلاً شاید عقلم کم‌تر بود و بی‌احتیاط‌تر و هنوز نفهمیده بودم که این جور خودافشاگری آدم را در برابر دیگران آسیب‌پذیر می‌کند. حالا نوشته‌هایم را کم و بیش ویرایش می‌کنم. قسمت‌های ناجورش را می‌زنم و تصویرم برای دیگران زن میانسالی است که برای دوست‌داشته شدن زیبا و کافی است. این نظر یکی از خوانندگان نوشته‌هایم بود. دوست داشتم از او هم تشکر کنم که نوشته‌هایم را دوست دارد. به نظرم دوست داشته شدن توی این دنیای درهم‌برهم زشت خیلی نعمت بزرگی است. حالا نه که کاسه‌ی گدایی محبت جلوی همه بگیریم، که این اصلاً دوست داشتن نیست. این یک چیز دیگری است که حالا تمرکز ندارم درباره‌اش حرف بزنم. اما خیال می‌کنم هر چه تعداد آدم‌هایی که دوستمان دارند و ما دوستشان داریم بیش‌تر باشند، جهان جای به‌تری می‌شود. یعنی فکر می‌کنم یکی از راه‌های کند کردن سیر نابودی هستی این است که به غریزه و طبع‌مان نزدیک شویم. آن هم‌دلی نخستینی که میان بشر اولیه بود، حتا وقتی با نیزه سینه‌ی هم‌دیگر را می‌دریدیم. انگار این عمل از سر بیماری و دیگرآزاری نبود . ما مثل حیوان‌ها فقط از سر نیاز با هم می‌جنگیدیم، فقط برای این که زنده بمانیم. اما حالا شکارِ هم‌نوع برای‌مان یک بازی و تفریح است. شاملوی بزرگ یک جایی گفته یک‌دیگر را می‌آزاریم بی‌آن که بخواهیم. البته این را شاملو نگفته، شاملو ترجمه کرده، منتها ترجمه‌های شاملو یک‌طوری است که انگار خودش با جهان‌بینی خودش آن متن را بازنویسی کرده. حالا من که سواد زبان خارجی ندارم. این هم تجربه‌ی شخصی خودم است از خواندن دن آرام با ترجمه‌ی به‌آذین و بعد ترجمه‌ی شاملو. روستای دن آرام ترجمه‌ی شاملو شبیه یکی از ده‌های اطراف تهران است، یعنی انگار لهجه‌ی راوی و همه‌ی آدم‌های داستان خیلی "تهرونی" است. حالا این‌ها برداشت کج و کوله‌ی من است و باز بگویم که من نه روسی بلدم، نه انگلیسی، نه فرانسه و فقط کمی فارسی و کمی گیلکی و کمی ترکی آذری و خیلی کم ترکی استانبولی می‌دانم.  می‌خواستم بگویم یک‌دیگر را می‌آزاریم بی‌آن که لزومی داشته باشد . 
حالا از این حرف‌ها بگذرم، این‌ها هیچ کدام تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند. در این که من از یک جایی به بعد یادم رفت که "دوست داشتن" و "دوست داشته شدن" آسایش دو گیتی را به همراه دارد. یعنی وقتی بزرگ شدم، دیگر در مورد این چیزها خیلی دست به عصا شدم، چرا که یا ضربه خوردم، یا ضربه زدم، یا خیانت دیدم یا خیانت کردم.

بگذریم، بگذریم، این حرف‌ها تکراری است. این حرف‌ها را می‌زنم تا آن اصل کاری را نگویم. گاهی هم مثل حالا نمی‌دانم آن اصل کاری چیست. یعنی اصل کاری میان چیزهای دیگر گم شده. بعد اصل کاری‌ها توی خواب‌هایم می‌آیند. هر شب اصل‌کاری‌ها به شکل آدم‌ها و اشیاء و نمادها می‌آیند و تا صبح با من حرف می‌زنند. 
...

این زندگی من است

 
دوست دارم بنویسم. یعنی دوست داشتم بنویسم. هنوز هم چیزهایی برای گفتن دارم اما یکی از چیزهایی که مانع نوشتنم می‌شود این است که موضوع نوشتن‌هایم شده او، تکرار و تکرار و تکرار، او. راستش برای خودم مشکلی نیست، یعنی از نظر خودم عیبی ندارد اما وقتی می‌خواهم این‌ها را به شما بگویم خجالت می‌کشم.  

شما 
نوشته‌هایم گاهی مخاطب دارد، گاهی شما مخاطبش هستید، گاهی او، گاهی کاتیا، گاهی یک عده‌ای که کانالم را می‌خوانند. این طور نوشتن‌های آخری را کم‌تر دوست دارم. انگار نوشتن سفارشی باشد. گاهی هم هذیان است، بی‌سروته و بدون مخاطب و بی‌آن که دغدغه‌ی این را داشته باشم که حرف‌هایم اصلا قابل فهمیدن هست یا نه، بی‌آن که به عواقب آن‌چه می‌گویم فکر کنم، بی‌آن که اصلاً فکر کنم. حسابش را بگیری این روش را بیش از هر جور نوشتنی دوست دارم. این اغلب آن چیزی است که نجاتم می‌دهد. من را با خودم مواجه می‌کند. مهم نیست که آغاز و بهانه‌ی نوشته یا حتا مرکز و هسته و موضوع نوشته چی و کی باشد، توی آن پیچ‌های هذیان به جایی می‌رسم که باید برسم، به آن چیزی که نیاز ذهن و زمانم بوده. از یک نقطه‌‌ای شروع می‌شود و به یک نقطه‌ای می‌رسد که خیلی دور و متفاوت است. همین حالا هم دچار همان احساسم. باید ذهنم را رها کنم. نمی‌خواهم سعی کنم چیزی بگویم، نمی‌خواهم مبحثی را تمام کنم‌ یا به نتیجه‌ای برسم. حتا نمی‌خواهم درباره‌ی احساسم به او بنویسم. این که چه قدر دوستش دارم و این که چه قدر عجیب است. چه قدر عادی و معمولی عجیب است و می‌گوید که یک انسان طبیعی است. بله البته که یک آدم معمولی طبیعی است. اما من تا حالا آدمی با این شفافیت ندیده بودم. یعنی حتا بدی‌هایش هم قابل پیش‌بینی و روشن است و این باعث نمی‌شود که حوصله‌ام سر برود. باعث نمی‌شود که با او به تکرار روزمره‌گی بیفتم. شاید چون دورم، اما به هر حال این روشنی و سادگی و مدام توضیح دادن، بدون این که من هیچ توضیحی از او بخواهم باعث می‌شود با او احساس امنیت کنم. صداقتش باعث می‌شود خیال نکنم توی یک ناکجای تاریکی دارم راه می‌روم. امروز ناگهان برایم تصویری از یک کاغذ فرستاد. از این نامه‌های اداری بود، از اداره‌ی بیمه‌ی استانبول و ذکر شده بود که دو تا سه ماه دیگر بازنشسته است. بعد تلفن کرد و گفت بعد از مدتها رفته و به اداره‌ی بیمه سر زده و دیده که در یک سالی که اداره سیستمش کامپیوتری شده در ثبت سنوات اشتباهاتی پیش آمده و یک سال کار او ثبت نشده.  
خیلی خوش‌حال بود. برای آینده‌اش نقشه‌هایی داشت که توی همه‌اش من حضور بی‌چون و چرایی داشتم 
 بی آن که حتا از من نظری بخواهد یا آن قدری تردید در لحنش باشد که من درباره‌ی حضور و تاثیر خودم پرسشی داشته باشم. زندگی‌ حال و آینده‌اش را با من معنا می‌کند. برای من عجیب است. یک آدمی با یک زبان دیگر در فاصله‌ی یک کشور آن طرف‌تر این همه با من احساس نزدیکی دارد و من با او. برایم عجیب است.  
ذهنم دارد رام می‌شود. یعنی وقت نوشتن لحظاتی هست که ذهن سرکش است و هر طرفی می‌رود. بعد کم‌کم متمرکز می‌شود روی یک چیز. من امروز آن تمرکز را نمی‌خواهم. احساس می‌کنم نیاز دارم به لایه‌های عمیق‌تری از خودم برسم. حرف‌های دیگری بزنم. جاهای دیگری بروم. احساس می‌کنم عشق، با این که عزیز است و مغتنم اما من را اهلی کرده، سر به راهم کرده و این برای آن چیزی که من از زندگی می‌خواهم کم است، خوب نیست. باید آن ور سرکش سرگردانم را زنده نگه دارم.  

سفر 
شاید دلم سفر می‌خواهد. رفتن. این روزها زیاد سفر می‌روم. دو ماه یک بار خیلی زیاد است، آن هم سفر دور اما تمرکزم روی رفتن نیست. روی رسیدن و بعد برگشتن است. وقتی سفر سفر است که من بروم، که من آن رفتن را چهارچشمی ببینم، از لحظه‌ای که از خانه خارج می‌شوم همه‌ی لحظاتش را زندگی کنم. منتظر چیزی نباشم. منتظر نباشم او نگاهم کند، با من حرف بزند، بعد که حرف زد حرف‌ها را برای خودم تحلیل و ترجمه کنم. هی زمان را عقب و جلو نکنم. سفر باید در لحظه باشد. مدام در "آن" باشم، در حال. همه چیز باید در حال اتفاق بیفتد. همان‌طور زنده و جاری و سیال و جوان و فرار و سرکش. غیر از این مثل مهمانی‌های پوچ خانوادگی است. از یک خانه درمی‌آیی و به یک خانه‌ی دیگر می‌روی. حرف‌های بی‌ارزش بینتان رد و بدل می‌شود درباره‌ی سس سالاد و مدل ماشین همسایه و این که 
 فلانی برای بار چهارم دارد شوهر می‌کند و چرا و چه‌طور. من دلم این چیزها را نمی‌خواهد.

دلم سفر می‌خواهد. از خودم بیرون آمدن و با تمام سلول‌هایم دیدن و شنیدن و جمع کردن صداها و نورها و تصاویر و ثبت حرکت باد میان پرده‌های تور سپید. این چیزها را می‌خواهم. باید این‌ها را به روحم بدهم، روحم این‌ها را بخورد تا زنده و فربه شود و بعد برگردم به گوشه‌ی خودم و بنشینم و سفری دیگر را شروع کنم. بنویسم، نقاشی کنم، مجسمه بسازم، زندگی کنم. چند روز دیگر می‌روم سفر، آن طوری که شایسته‌ی من است. 

هنر 
فکر می‌کنم تنها هنر است که می‌تواند انسان را به زانو دربیاورد. هر آدمی را. البته چیزهای دیگری هم هست، مثل زیبایی ظاهر یا پول، اما توی این جور روابط منفعت و مصلحت وجود دارد. آدمی می‌خواهد صاحب تن زیبا شود، مالک یا حداقل شریک اموال دیگران شود. اما تا جایی که حالا به ذهنم می‌رسد، تنها هنر است که انسان را بدون چشم‌داشتی به زانو درمی‌آورد. هر نوع انسانی بدون مصلحت‌اندیشی، بدون محاسبه‌ی میزان سود و زیان، یک جایی در برابر هنر تا کمر خم می‌شود. حتا دیکتاتورها هم در برابر هنر خیلی وقت‌ها کم می‌آورند و توی تنهایی‌شان رجوع می‌کنند به آثار هنری یا این که در اعترافی معصومانه به مطالعه‌ی آثار هنری می‌پردازند. حتا احمق‌ها هم یک جایی در برابر هنر دست و پایشان را گم می‌کنند و شیوه و منش حماقت از یادشان می‌رود و از قانون احمق‌ها سرپیچی می‌کنند.

این زندگی من است

 
بیرون هوا خنک است. اینستاگرام پر شده از عکس گربه و دستگیرشدگان روز جهانی کارگر. من عاشقم. دلم هی تنگ می‌شود و تنم هی می‌خواهدش. پریشب فیلم درخت گلابی وحشی را دیدم. دیشب هم روما را دیدم. هر دو معرکه. دوباره شروع کرده‌ام به فیلم دیدن و احتمالا کتاب خواندن. زندگی‌ام یک بخشی داشته که در تلاطم عشق گم و گور شده. لازمش دارم برای روزهای مبادا.  دیگر چیز قابل عرضی ندارم. نه که زندگی امروز چیز شگفتی در خود نداشته. من اما گاهی این‌طورم، یا آن قدر خالی‌ام که حرفی برای گفتن ندارم یا آن قدر پر که بی‌تابم و در خودم جا نمی‌شوم. امروز هیچ کدام از این‌ها نیستم. تاریخ سفرم نزدیک شده و چیزهایی نگرانم می‌کند، خوش‌حالم می‌کند، غمگینم می‌کند. کاتیا می‌گوید تمرین کن به چیزهای خوب فکر کنی. می‌گوید حالا که تا این جاها پیش رفتی کامت را تلخ نکن، حالا که خوب فهمیده‌ای لحظات این زندگی مثل گلوله‌ی برف است در دست‌های داغ، آب می‌شود و از میان انگشت‌ها می‌چکد و اثر سرمایش هم زیاد نمی‌پاید.  
به استانبول خیلی زیبا فکر کن و به خنده‌های او.
امروز حتا عاشق هم نیستم. حالا این حرف‌ها  را می‌زنم ولی می‌دانم  تا غروب دلم تنگ می‌شود. اما حالا گاهی خالی‌ام و گاهی گیج. ساعت سه بعدازظهر است و من عملاً هیچ کاری نکرده‌ام. صبح ناهار را آماده کردم، رفتم پیاده‌روی و قسمت کوچکی از زیرسازی مجسمه‌ی پروست را که مانده بود انجام دادم. دیگر هیچ کاری نکردم. حالا هم می‌خواهم سه صفحه بنویسم. بعد بروم آشپزخانه را مرتب کنم. کیک نمی‌پزم چون می‌خواهم به جایش سیب‌زمینی سرخ کنم برای قیمه‌ی آریا و بعد بنشینم پروست بخوانم تا آمدن بچه‌ها. بعدش هم کلاس زبان و بعد هم یوگا و احتمالا شیرجه در میان تخت یا اگر زمانم اجازه داد یک فیلم ببینم‌.  
بدهی نفیسه را امروز دادم. حالا مانده سی‌صد تومان رادی و پول پسر  که آن هم وقتی رویم شد و به مامان گفتم که کرایه را پیش و کامل می‌خواهم، خواهم داد. از این که پولم را مدیریت می‌کنم راضی‌ام. پولم ناچیز است اما وقتی برای هر ریالش فکر می‌کنم و نقشه دارم حس امنیت می‌کنم. خرج کردن حالم را بد می‌کند. در واقع خرج کردن با آن روش ولنگاری که دارم. یک دندان خراب دارم که وقتی از سفر آمدم باید پر کنم. حتماً این کار را می‌کنم. پول گلدان سفارشی را هنوز نگرفته‌ام. مشتری قبول کرد سی‌صد تومان بابتش بدهد. حالا امیدوارم مجسمه‌ی پروست باب سلیقه‌ام دربیاید چون سفارش‌دهنده‌اش هم‌سلیقه‌ی خودم است. برای درست کردنش عجله دارم اما باید صبر کنم تا خشک شود. اندازه‌اش کوچک است و این من را می‌ترساند. می‌ترسم جزئیاتش را خوب درنیاورم. حالت ابروها و چشم‌ها که باید همان‌طور نگران و تب‌دار باشد و سبیل‌های آویخته و فنجان توی دست و کلوچه‌ی مادلن که خیلی مهم است. اگر خوب از آب دربیاید می‌شود نقطه‌ی عطفی برای کارهایم. گلدان دختر رنگی رنگی خیلی طرفدار پیدا کرد و باعث شد سفارش پروست را هم بگیرم. حالا این یکی از آن گلدان بزرگ برایم سخت‌تر است. کاش خشک شده بود و می‌رفتم سروقتش. حالا فهمیدم این که نمی‌توانم کاری بکنم و بی‌کار می‌چرخم به خاطر بی‌تابی است. دوست داشتم مجسمه را پیش می‌بردم. اما باید خوب خشک شود تا بتوانم نوارهای کاغذی را رویش بکشم و بعد قسمت لذتبخش ماجراست که رنگ کردن کار است. در زندگی‌ام چیزهای دوست‌داشتنی زیادی دارم. فیلم و کتاب و موسیقی و همین نوشتن و آن چیزی که بیش از همه سرشارم می‌کند نقاشی است. مهم نیست چه قدر دیر شروع کردم و مهم نیست که چه قدر اصلاً می‌توانم نقاش به حساب بیایم. یعنی تنها جایی که اصلاً  خودم را آن‌جا در مقام مقایسه و مسابقه قرار نمی‌دهم همین نقاشی است. حتا در عاشقی هم مدام یقه‌ی خودم و معشوقم را چسبیده‌ام. اما وقتی نقاشی می‌کشم، فقط آن وقت است که جداً به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. مثل مراقبه است. قلمو را که دستم می‌گیرم وارد تونلی می‌شوم که تصاویر دور و برم را دیگر واضح نمی‌بینم. یعنی فقط صفحه‌ی کارم را می‌بینم و باقی تصاویر و صداها می‌شود حاشیه و تصاویر جانبی. انگار تمام دنیا را از بغل چشم نگاه می‌کنم، آن طور که باقی چیزها تار و محو و بی‌اهمیت می‌شود. البته هنوز به حدی نرسیده‌ام که وقت افسردگی‌های شدید به نقاشی پناه ببرم، یعنی وقتی خیلی غمگینم فلج می‌شوم. حداکثر کاری که می‌توانم بکنم نوشتن است. آن هم چه نوشتنی؟ آن کاری که من می‌کنم یک جور حرف زدن است. مخاطب امین و شریفی دارم و همه‌ی چیزها را به او می‌گویم. رگباری حرف می‌زنم بی آن که چیز تازه‌ای خلق کنم، بی آن که چیزی به جهان اضافه کنم. اما وقت نقاشی یک جور دیگر است. نه که دغدغه‌ی آفرینش داشته باشم. می‌توانم بگویم خیلی وقت‌ها به این چیزها فکر نمی‌کنم. فقط یک جور عطش شدید است که باید در لحظه به آن جواب بدهم.

اگر نتوانم، اگر شرایطش نباشد که همان وقت مشغول کار بشوم، گیج و عصبی می‌شوم، کار دیگری هم نمی‌توانم در عوضش انجام بدهم. بی‌کار و کلافه وقتم را می‌کشم. کلا موضوع این است که آن طور که توقع دارم بر خودم مسلط نیستم. مثلاً آن طوری که خرد حکم می‌کند نمی‌توانم افسردگی‌ام را کنترل کنم یا زمانم را مدیریت کنم. نمی‌توانم بپذیرم و با همان چیزی که دارم پیش بروم، نمی‌توانم صبر کنم تا به نتیجه برسم. نمی‌توانم توی صف بایستم بی‌آن که خسته و عصبی بشوم تا این که نوبتم برسد. این‌طوری بودنم را خوش ندارم. دوست دارم سکوت و سکون را بلد بودم. هیجانی و کم‌تحمل و جوگیرم. این البته موهباتی هم دارد اما اگر می‌شد این استعدادم را در شگفت‌زدگی مدام و با دهان باز از حیرت زندگی کردن، مدیریت کنم و این همه وقت و انرژی تلف نکنم بابت حمله‌های اندوه یا شوق، خوش‌تر می‌بودم. یعنی نه که بگویم دنبال خوش‌حالی بیشتر یا موفقیت و این چیزها هستم، نه این نیست، بدم هم نمی‌آید اما هیچ وقت توی زندگی برای اول بودن له‌له نزده‌ام، حالا له‌له کلمه‌ی محترمانه‌ای نیست، اما از آن آدم سخت‌کوش موفق‌ها نبودم هیچ وقت. جوگیر بوده‌ام اما در نهایت تنبلی و ترس از موفق بودن و توجه گرفتن سرعتم را کم کرده. اما این آهستگی آن آهستگی نیست که باید باشد. آن آهستگی حلزون خردمند نیست که می‌رود تا قله‌ی فوجی را فتح کند. این آهستگی آرامش ابلوموف‌وار است که روزها را به امید آمدن یک روزی می‌گذراند که بالاخره بلند شود و کاری بکند. میان این و آن خیلی فاصله است. اولی نتیجه‌ی خرد است و دومی نتیجه‌ی کاهلی. اولی تمرکز می‌آورد و در پی‌اش خلق یک چیز تازه است و دومی آشفتگی، کرختی و یائسگی. نباید این‌ها را با هم قاطی کنم.  
خب خوبی نوشتن همین است. اغلب وقتی شروع می‌کنم، چیزی برای گفتن ندارم، روز خالی، ذهن خالی، بیابان بی‌آب و علف. اما وقتی پیش می‌روم، در روز، در زمان، در خودم، می‌بینم چیزهایی برای فکر کردن هست، برای حرف‌ زدن درباره‌اش و به جاهایی رسیدن. مثلا رسیدن به تابلویی که می‌گوید این طرفی برو یا تا فلان مقصد این قدری مانده. خوبی نوشتن و هی بلند‌بلند فکر کردن همین است. برای همین همیشه پیشنهادم به همه این است که حتا وقتی حرفی برای گفتن ندارند بنویسند. کم‌کم آدمی صدای خودش را می‌شنود و این گفت‌وگوی مدام با خود، فکر می‌کنم چیز به درد بخوری باشد.  
حالا بروم ظرف‌ها را بشورم، سیب‌زمینی سرخ کنم و بعد پروست بخوانم.

این زندگی من است


هوا گرم شده. ظهر است. انگار اردیبهشت نیست. انگار تابستان است. یک‌شنبه است. این جا تعطیل نیست. آن جا تعطیل است. من که زنی خانه‌دارم توی سرم کم‌کم دو روز تعطیل پیدا کرده‌ام، جمعه‌ها و یک‌شنبه‌ها. جمعه‌ها برای پسرم و دیگران است و یک‌شنبه‌ها برای خودم. او یک‌شنبه‌ها می‌خوابد. زیاد و گاهی خیلی زیاد. بسته به حال و احوالش دارد. این روزها خوش و خرم است پس این یک‌شنبه را زود بیدار شد. رفت  
 alışveriş merkezi

و پنیر تازه‌ای خرید که نمی‌پسندد، چون کم نمک و کم چربی است. به او می‌گویم بله برای تو نمک، چربی و سیگار خیلی مفید و لازم است. سعی می‌کنم مثل زنی میانسال حرف بزنم که نگران سلامتی شوهرش است. پای ویدئو چت واتس‌آپ ادای زندگی واقعی را درمی‌آوریم. زندگی توی قاب واتس‌آپ دور، غیرواقعی و بازی است. ادای چیزی را درآوردن است. اما چشم من از همان جا هم، یعنی از همین جا هم، همین جا که نشسته‌ام و گوشی را تکیه داده‌ام به قفسه‌ی بالای تختم بعضی زیبایی‌ها را می‌بیند. آن زیبایی کوچک طبیعی را، زیبایی زندگی روزمره را، جادوی تکرار و عادت که حسی از اعتماد و امنیت به آدم می‌دهد. اعتماد به این که تاریکی شب و روشنایی روز پشت هم و به نوبت در راه همند و هر ظهر اردیبهشت آفتاب از پنجره به داخل اتاق می‌تابد، تحت هر شرایط تاریخی و اقتصادی و سیاسی. یعنی یک چیزهایی هست که من دلم خیلی به آن‌ها خوش است و دلم پر از شوق می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد. فارغ از این که آن تصویر مال کجاست و مال چه کسی است. انگار دارم به یک اثر هنری نگاه می‌کنم، یک جور زیبایی که سهم چشم‌های انسان است. شبیه زنی که امروز توی تلویزیون دیدم. زن پوست سیاهش را در لباسی سفید پوشانده بود، پاهای باریک و شانه‌های نحیف داشت و با تمام وجود با بیننده‌اش در سخن بود. چه می‌گفت؟ نمی‌دانم. شاید درباره‌ی شادی و زیبایی و محبت حرف می‌زد. وجودش آن جور که می‌خواند و تنش را تاب می‌داد و پاهایش را عقب و جلو می‌برد، یادآور چیزهای خوب زندگی‌ام بود. من چشمم به تلویزیون بود و پسرم داشت ماجرای مردی را تعریف می‌کرد که 36 نفر را کشته بود و حالا از زندان پیام داده بود که این جا یک لیست آماده کرده‌ام که به محض بیرون آمدن بروم دخل آن‌ها را هم بیاورم. پسرم زیاد با من حرف می‌زند و بعضی از حرف‌هایش برای من جالب نیست. ترسناک است و من از وحشت سرم درد می‌گیرد. مثل ماجرای قتل‌های عجیب، گرایشات جنسی آدم‌ها به عروسک‌های پونی، اعتقاد بعضی‌ها به صاف بودن زمین و اثبات این که ماری‌جوانا ضرر ندارد که فایده هم دارد و این توطئه‌ی سرمایه‌داری است که درباره‌اش تبلیغ منفی می‌کنند و بعد پشت‌بند همین شروع می‌کند مسخره کردن هیپی‌های نشئه‌ی وودستاک و من گیج می‌شوم که کدام حرفش را باور کنم.  

امروز هم حرف می‌زد و من چشمم به تلویزیون بود و او نگاه من را و توجه شش‌دانگ من را می‌خواست. بیست‌وچند ساله‌اش است اما توی خانه شبیه پانزده سالگی‌اش است، اغلب، و گاهی پنجاه ساله. امروز فهمیدم که پسر بزرگم بیست‌وپنج سالش است. من خیال می‌کردم بیست‌ودو ساله باشد. تاریخ تولدش را می‌دانستم اما فکر می‌کردم اعداد در مورد پسرهای من از یک جایی به بعد ثابت مانده باشند روی نوزده و بیست‌ودو.  
 
تابلوی زیبای روزمره‌گی 
دوست دارم چیزی بنویسم در ستایش روزمره‌گی، در امنیت تکرار و تبحر زنده ماندن و پیش بردن امور. اما این را حالا نمی‌نویسم، حالا می‌خواهم درباره ی او بنویسم که با بالاتنه‌ی عریان و شلوار جین توی آشپزخانه راه می‌رفت و دست‌هایش را به هم می‌زد و شپلق دست‌ها صدا می‌کرد و می‌گفت:  
Şimdi kahvatli 
صبحانه‌ی او بعد از ظهر ماست، آن قدر بعدازظهر که حتا برای خودش هم بعدازظهر است. 
 
 تصویری از زندگی مردی میانسال در یک روز تعطیل 
صدای اذان می‌آید. پنجره‌ی آشپزخانه را باز کرده. همان پنجره که من خیلی زور زدم تا بازش کنم. حالا نور از قاب پنجره می‌تابد روی دیوار کناری و شره می‌کند روی زمین. ظرف عسل را سروته گرفته توی لیوانش، آخرین قطرات. می‌گویم عسل دوست داری؟ می‌گوید دوست دارم. کلماتم محدود است، گاهی همین محدود را هم از خاطر می‌برم. کلمات جلوی چشمم هست، کلمات و معناها اما گاهی نمی‌توانم آن‌ها را کنار هم بچینم. تنبل هم شده‌ام، چرا که وقتی یک کلمه از یک جمله را می‌گویم تا آخرش را می‌فهمد. این تلاشم را برای فهماندن حرفم کم می‌کند. گاهی کلماتم را از زاویه‌ی او نگاه می‌کنم. ناقص، بی‌جا، درهم، نازیبا. فکر می‌کنم حرف زدن با من چه قدر برایش سخت است. اصلاً هم فکر نمی‌کنم چرا او نمی‌خواهد زبان من را یاد بگیرد. راستش برایم مهم نیست. من این زبان را نه چون زبان اوست، که به دلایل دیگری دوست دارم و مشتاقش هستم. شاید به خاطر آهنگین بودنش، آن قدر موسیقی در این زبان مهم است که افعال بر اساس اصوات تغییر می‌کنند.

یا شاید به خاطر پیچیدگی معصومانه‌اش، مثلا او توی اتوبوس نشسته و می‌گوید نمی‌توانم حرف بزنم، چون انسان‌ها می‌شنوند. 
این وقت‌ها من خیال می‌کنم در محضر بشریت هستم. و یا شاید به خاطر سادگی عجیبش، پنج‌هزار کلمه‌ی فارسی و عربی در این زبان هست، کلی کلمه‌ی انگلیسی و فرانسوی و حتا یونانی و آن چیزی که مال خودشان است عجیب و غریب استفاده می‌شود، مثلا «خوشم می‌آید» را می‌گویند «خوشم می‌رود». توی روزهای هفته چهار‌شنبه و پنج‌شنبه دارند اما چهار و پنج توی اعدادشان یک چیز دیگری است. کل ماجرای‌شان، برایم در سطحی از سادگی و طنز پیش می‌رود که من را سر حال می‌آورد. وجود او و عشقش هم همین جور است. یک جور عجیبی ساده است. یک جوری که آدم خیلی به آن عادت می‌کند. ها، دانستم، عشقش شبیه زندگی روزمره است. معمولی، مکرر، ساده و ضروری.  
صبحانه‌اش را آماده می‌کند. من دوست دارم برایش بگویم که یک سفارش جدید گرفته‌ام و یک جوری بی‌تاب و پر از شوقم که توی خودم جا نمی‌شوم و سرم پر از ایده‌های جدید است برای نقاشی و کار.  
تا سفارش جدید را می‌توانم بگویم، اما به جای شوق و بی‌تابی‌ام می‌گویم که خیلی خوشحالم، پولش را می‌گیرم و می‌آیم پیش تو. می‌آید جلوی دوربین، می‌خندد، با انگشت‌هایش عدد سه را نشان می‌دهد و سرش را با حال افسوس و تایید تکان می‌دهد. می‌گویم بعد از این تاریخ بلیت برگشت خیلی گران است. می‌خندد و ناراضی است. این وقت‌ها فاصله‌ی میان دو دندان جلویش پیدا نیست.

این زندگی من است


در تاریکی دراز کشیده‌ام. 
می‌گوید چرا؟ می‌گوید بلند شو کتاب بخوان، نقاشی کن. می‌گویم شاید حوصله ندارم. امشب تنها هستم، پسرم خانه‌ی دوستش است.
می‌خندد، فاصله‌ی میان دو دندانش را می‌بینم.
می‌گوید من امشب بیام پیشت؟
بعد صدایش قاطی شب می‌شود و تصویرش مثل مرکب آبی تیره میان شفافیت آب، پخش می‌شود. او شبی است که در آن دراز کشیده‌ام. تاریکی بالای سرم، تاریکی کنار تنم، تاریکی نزدیک صورت و بناگوشم، آرام کنارم نفس می‌کشد، پهلو به پهلو می‌شود، دست می‌کشم به تن عریانش، می‌چرخد، در آغوشم می‌گیرد، می‌گویم ... نامش را می‌گویم و ساکت می‌شوم. می‌گوید بگو.
می‌گویم دلم برایت تنگ شده.
قرارمان این نبود. از این حرف‌ها دیگر نداشتیم.
می‌گوید دلت برام تنگ شده.
جمله‌ام را تکرار می‌کند، انگار دنبال راه حلی باشد. می‌گوید منم دلم برات تنگ شده. اما چی کار می‌تونم بکنم؟ 
می‌گویم بی‌خیال
می‌گوید نه. 
بعد ساکت می‌شود. هنوز دنبال راه حلی است. می‌گوید به زودی می‌آیی، بعد باز به تکرار می‌آیی و می‌آیی و می‌آیی
می‌گویم‌ آره، درسته.

این زندگی من است


رفتم بیرون. روبه‌روی خانه‌ی ما یک خواربارفروشی کوچک است. پدر و پسری اداره‌اش می‌کنند. مودب و مهربان و معمولی‌اند. این آخری خیلی مهم است. خیلی دوستشان دارم. به جز روزهایی که می‌روم و تلویزیون مغازه‌شان روشن است، باقی روزها من را یاد شهر خیالی‌ام می‌اندازند. آرام، مختصر، ساده، دنیایی که برای درک پدیده‌هایش لازم نیست مغزت را جر بدهی. 
چند دقیقه‌ی پیش رفتم و از مغازه‌ی پدر و پسر معمولی ماست و آرد و رب گوجه خریدم. چند قدم از خانه تا مغازه، آفتاب گرم و مطبوع بود. یعنی یک جوری که معنای مطلق مطبوع می‌تواند همین شدت از آفتاب باشد. یک طوری که اگر یک سایت طراحی کنند که برای معنای هر کلمه بخواهند ویدیوی کوتاهی ضمیمه کنند، باید از همین مسیر چند قدمی از خانه تا خواربارفروشی پدر و پسر فیلم بگیرند. آفتاب مطبوع و هوا لب‌به‌لب پر شده از بوی بهار نارنج. انگار آسمان یک کاسه‌ی فیروزه‌ای باشد که تویش را پر کرده باشند از عرق شکوفه‌های نارنج و پرتقال. 
یکهو حالم خوب شد. در مواجهه‌ی کوتاه با حقیقت بیرون از اتاقم، حالم جا آمد. بعد از خودم پرسیدم چرا وقتی خرابم، نمی‌آیم بیرون؟ بیرون از تختم، بیرون از اتاقم، بیرون از خودم؟ چرا می‌مانم در خودم تا گند تا مغز استخوانم پیش برود؟ چرا آدم که می‌افتد در چاله‌ی افسردگی به جای این که کمی مکث کند و به لجنی که تا مچ تویش فرو رفته نگاه کند و بعد قدم از قدم بردارد و از چاله بیاید بیرون، هی شلنگ ‌تخته می‌اندازد و عن و گه را همه جا پخش می‌کند و به سر و صورتش می‌پاشد؟ چرا به موقع نمی‌پرد بیرون از آن ماجرای ناراحت کننده؟ چرا نجات خودش را گره می‌زند به بود و نبود چیزهای دیگر؟ حالا آمده‌ام افتاده‌ام روی کاناپه، هر چیزی من را یاد چیزهایی می‌اندازد که نباید، حتی همین کاناپه، همین کلمه و حروفش تک به تک. اما باید بدانم که آن بیرون زیر آفتاب مطبوع و کاسه‌ی فیروزه‌ای وارونه، پدر و پسر معمولی دارند به مردم ماست و آرد و رب گوجه می‌فروشند. 
امروز غروب اگر بر کاناپه غلبه کردم، کیک سیب می‌پزم.

این زندگی من است


اول اردیبهشت است، ظهر. می‌خواهم بنویسم. نوشتن برایم شبیه نفس کشیدن است، نوشتن و بلند بلند با خودم فکر کردن، قدم زدن در خود و حرف زدن با تمام آن چند زنی که در من هستند. روزهایم کم و بیش درست دارد پیش می‌رود، کم‌ و بیش طبق برنامه، کم و بیش خواندن و نوشتن و کار و پیاده‌روی. اما این‌ها همه "کم و بیش" است. من بیشترش را می‌خواهم، در واقع بیش از این‌ها لازم دارم.  
دیگر دوشنبه‌ها تهران نخواهم رفت. این را امروز برای استادم هم خواهم نوشت. می‌ترسم از من ناامید شود. راستش بیش‌تر از این می‌ترسم که دیگر با من دوست نباشد. اما در توان من نیست هر هفته بروم تهران و برگردم. هم از نظر مالی برایم سخت است و هم دچار اضطراب می‌شوم، راه خیلی خسته‌ام می‌کند و یک روز قبل و یک روز بعد از دوشنبه ذهن و تنم درگیر است. می‌شود گفت آن قدری که باید عاشق نوشتن نیستم، نوشتن درست و حسابی، نه این جور روزنوشتن‌ها، داستان نوشتن یک چیز دیگری است که پوست آدم را می‌کند و از آدمی چیزی دیگر می‌سازد، همین قدر ناچیزی هم که هستم، مدیون همان دو جلدی‌ام که نشستم و تمام کردم. اما حالا می‌بینم آن قدری نیستم، یا حالا نیستم، که از من یک نویسنده‌ی تمام وقت دربیاید. خب شاید این هم یک قدم رو به جلو باشد، این که بدانم چی نیستم و البته من خیلی چیزها نیستم و این هم روی آن همه. اما با این همه چیزها که نیستم، لذت‌های بزرگ را هنوز در زندگی‌ام دارم. کیف پروست خواندن و غرق شدن در دنیای آهسته و ساکتش، لذت نقاشی کشیدن و نوشتن و گوش کردن به صدای خود و حال خوش عاشق شدن در حالی که بالاخره چند تار موی سفید روی شقیقه‌هایم پیدا شده، در چهل‌وهفت سالگی، ژن خوب ما هم این جاها کاربرد دارد.  
 
آخرین مسافر هم رفت 
دیشب در حالی که از پل بسفر می‌گذشته برایم فیلم گرفته. آن جا ساعت دوازده‌ونیم شب است و زنی دارد می‌خواند:  
شب بر روی ما می‌افتد و گل‌ها پژمرده می‌شوند 
در چشم‌های من اشک جمع می‌شود... 
ستون‌های سرخ پل پیداست و برف‌پاک‌کن در رفتن و آمدنی دائم. روی داشبرد سیگار و فندک زردش معلوم است و بعد دوربین می‌چرخد سمت صورتش، ابرویش را بالا می‌دهد و با خنده سر تکان می‌دهد و هم‌صدا با زن می‌خواند  
خاطرات در من گریه می‌کنند 
کجایی ای ماه سیمای من 
می‌روم ترانه را پیدا می‌کنم. خط دومش می‌گوید "الان آخرین مسافر هم رفت"، این را به خودم می‌گیرم و باقی خط‌ها را هم، کل ترانه را مال خودم می‌کنم، آن طور که استانبول را مال خودم کرده‌ام و کادیکوی را و خانه‌ی خیابان اویگار را. بعد با خودم می‌خندم. به تصویر احمقانه‌ی خودم می‌خندم. به این که خیال می‌کنم مرکز هستی هستم و احساساتم خیلی مهم است، به حال خوش خودم می‌خندم. دوستی داشتم که وقتی فهمیده بود یکی از آشناها آمده استانبول و رفته "بالات" را گشته خیلی جدی عصبانی شده بود. حالا اگر بداند من کل استانبول را انداخته‌ام پشت قباله‌ام خیلی بد می‌شود. به این هم می‌خندم.  
 
ظهر یک‌شنبه است. امروز خانه را تمیز می‌کنم. لباس‌ها را می‌شویم و فکر می‌کنم هفته‌ی پیش این ساعت چه می‌کردم؟ ملحفه‌ها را ریخته بودم در ماشین لباس‌شویی و ظرف‌ها را چیده بودم در ماشین ظرف‌شویی، دوش گرفته بودم، ماکارونی شب قبل را گرم کرده بودم، تلویزیون داشت مستندی درباره‌ی تاریخ عثمانی‌ها نشان می‌داد. کم و بیش مکدر و دلگیر بودیم. کم و بیش بی‌حوصله بود و من کم و بیش گریه‌ام را به زور نگه داشته بودم. روی میز گرد چوبی پایه کوتاه دو تا بشقاب نارنجی و یک بطری کوکا که به قدر یک لیوان تهش مانده بود، یک کاسه زیتون سیاه که از قبل ذرت قاطی‌اش کرده بودم و ماهی‌تابه‌ی ماکارونی مخلوط با کوفته و سیب‌زمینی سرخ کرده بود. میز روز آخر خالی، بی‌حال و فقیر بود. ناهار را خوردیم، باقی ظرف‌ها را هم چیدم در ظرف‌شویی، لباس پوشیدم، پیراهن آبی، همان که اولین شب توی کادیکوی پوشیده بودم با کت مخمل قهوه‌ای. بی‌ربط و معنا. خوشگل هم نبودم. دو روز قبلش وقتی دوتایی مقابل آینه ایستاده بودیم، صورتم را چسباندم به صورتش و گفتم گاهی فکر می‌کنم خوشگلم. او هم گفته بود واقعاً خوشگلی. آن یک‌شنبه وقت رفتن اما خوشگل نبودم، اگر از او هم می‌پرسیدم احتمالاً تایید می‌کرد یا که بی‌حوصله می‌گفت پرت و پلا می‌گویی. که این هم خودش نوعی تایید بود.  
بعد تلویزیون را خاموش کردیم. کوله‌ام را انداختم پشتم از پله‌ها سرازیر شدیم. تند می‌رفتیم پایین، انگار طبق قراری نگفته یک مسابقه‌ی رو کم کنی میانمان سر گرفته بود. من اول رسیدم، در را باز کردم و در حالی که بدم نمی‌آمد از لجم در را توی صورتش بکویم، کمی معطل کردم برسد تا لای در نماند. بعد رفتیم و رفتیم و رفتیم تا گیر افتادیم در ترافیک استانبول و او کلافه بود و من به آفتاب نگاه می‌کردم و به شیروانی‌های رنگی و آب‌های درخشان.

آن قدر نگاه کردم که از رو رفت و یک جایی از دوست نداشتن شهر به آن زیبایی دست برداشت و خودش هم شروع کرد نشان دادن و اشاره کردن که این را ببین و آن را ببین و همین‌طور او بی‌حوصله بود و من سر لج. بعد رفتیم مرکز خرید و او مثل مردهایی که به زور آورده باشندشان خرید پشت سر من راه افتاد تا من دو تا سوپ آماده و یک بسته مانتی بخرم و بعد باز رفتیم از این راه‌رو به آن راه‌رو، از این پله برقی به آن پله برقی تا برسیم به تهش، به آن جایی که آخرین مسافر هم می‌رود. رفتیم تا برسیم به آن مرز شیشه‌ای که آدم‌ها از آن جا می‌گذرند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کنند، او می‌گفت. دفعه‌ی پیش‌تر گفته بود که وقتی می‌روی دیگر پشتت را نگاه نمی‌کنی؟ گفت که ایستاده بوده و تا می‌شده من را نگاه کرده. آن روز هم گفت. یعنی یک‌شنبه‌ای که گذشت گفت که حالا رفتی پشتت را نگاه کن. چیزی نگفتم. دماغم را بالا کشیدم و گوشه‌ی چشم‌هایم را با یقه‌ی کتم پاک کردم. گفت مگر دیگر نمی‌آیی؟ چیزی نگفتم، باز پرسید. من فقط دماغم را بالا می‌کشیدم و گذشتم و ایستادم مقابل زنی که با دستکش‌های لاتکس آبی رنگ دست می‌کشید به تن آدم‌ها. ایستادم و دست‌هایم را بالا بردم و پشت سرم را نگاه ‌کردم، کوله را که برداشتم، پوتین‌هایم را که باز پوشیدم و کتم را که تنم کردم، همین‌طور پشت سرم را نگاه می‌کردم. 
 یک‌شنبه‌ی پیش که بیاید، شب که بشود، او با کت جین می‌ایستد، سرش را کمی کج می‌کند و به من نگاه می‌کند و یک جوری می‌خندد که انگار چشم‌هایش روشن است. انگار یک چراغی توی چشم‌هایش روشن می‌شود و اصلا پلک نمی‌زند.

این زندگی من است


نیاز دارم که بنویسم. سرم پر از نوشتنی است. اما نمی‌توانم. لال شده‌ام. می‌خواستم بنویسم مغزم لال شده است، چرا که وقت نوشتن احساس می‌کنم دهانی روی پیشانی‌ام دارم یا که پس کله‌ام، زیر موهای سرم که باز و بسته می‌شود و حرف می‌زند. مثل کسی که با صدای بلند و شمرده چیزی را می‌گوید و دیگری آن کلام را پیاده می‌کند. من هم چنینم گاهی، تق‌تق‌تق می‌زنم روی کلیدها و صداهای دهان روی پیشانی‌ام را این‌جا می‌نویسم. 
 صحنه‌ای در فیلم زندگی داستایوفسکی بود که نویسنده‌ی نابغه با صورت تکیده و چشمانی عمیق و تاریک در اتاق گام‌های بلند برمی‌داشت و می‌گفت آنا گری‌گوریونا... و این را یک جور خاصی می‌گفت. آنا را می‌گفت و بعد یک مکث خیلی خیلی کوتاه و بعد گری‌گوریونا را می‌گفت این‌طور که انگارحروف شن‌ریزه‌هایی باشند که در سراشیبی بی‌اختیار می‌غلتند. بعدتر هم که معلوم شد عاشق همان آنا شده که کلام استاد را کتابت می‌کرد. یا شاید هم این‌ها اصلا نبود، یعنی این‌طور نبود و این همه زاییده‌ی ذهن دور افتاده‌ی من باشد. خاطرات آغاز نوجوانی، آن وقت‌ها که تصمیم گرفته بودم با همه فرق داشته باشم. حالا که زنی میانسال هستم فکر می‌کنم در این امر متفاوت بودن موفق بوده‌ام. حالا دیگر بدون تلاش زیادی یا حتا بدون هیچ تلاشی. با دیگران فرق دارم. تفاوتی که معلوم نیست چی باشد. یک طوری که مثلاً وقتی می‌روم نانوایی آقای نانوا می‌گوید شما شاغل هستید؟ انگار یک چیزی در من هست که در بقیه‌ی زن‌ها نیست و هی از خودش می‌پرسد چی باشد؟ چی نباشد؟ و بعد این گنگی را با این پرسش طرح می‌کند که "شما شاغلین؟" و بعد من باید بگویم که نه در خانه نشسته‌ام و دستم را گذاشته‌ام زیر چانه‌ام و به نقطه‌ای خیره مانده‌ام. حالا این‌ها را که نمی‌گویم، همین جوری سرم را تکان می‌دهم یا دهانم را می‌جنبانم و خیلی نامفهوم می‌گویم: "نه" یا مثلا میوه فروش به من می‌گوید مثل ورزشکارها هستید. در حالی که من حداقل چهار، پنج کیلویی اضافه وزن دارم و خیلی هم کند و کرختم و اصلا شبیه کسانی نیستم که حتا دو روز در هفته توی خانه با برنامه‌ی صبحگاهی تلویزیون نرمش می‌کنند. حالا هم این‌ها را گفتم که چی بشود؟ که چی بگویم؟ که چی بسازم از خودم در ذهن دیگران؟ هیچ. یعنی این‌ها بی‌فایده‌ترین چیزهایی است که می‌شود گفت. این چیزهای بی‌ربط و معنا را می‌گویم نه برای این که چیزی دیگر را نگویم، برای این که آن چیز دیگر به گفتن نمی‌آید و من خیلی خیلی نیاز دارم مدام درباره‌ی آن چیز به زبان نیامدنی حرف بزنم و هی خاطرات و خیالاتم را زنده کنم، احضار کنم، بسازم، مرور کنم، ببینم و جان بگیرم. اما اصلا نمی‌دانم چرا درباره‌اش نمی‌نویسم؟ یعنی آن طور و آن قدر که دمار از روزگار خودم و کلمات دربیاورم، نمی‌دانم چرا نمی‌نویسم در حالی که قصه‌ی خیلی عجیبی است. برای من، با زندگی معمولی من، این دیگر زیادی بود. این شب کسی را دیدن و صبح دل‌بسته شدن و بعد این رفتن و باز دیدن و آمدن و دوری و دلتنگی و باز رفتن و رفتن و رفتن و این ماجرا که تهش پیدا نیست و خیلی دارد تند و تیز پیش می‌رود. این چیزها برای من زیادی است. برای من که وقتی از خانه‌ می‌آیم بیرون و تا سر کوچه می‌روم، راه برگشت را یادم می‌رود. برای من که گم شدن ساده‌ترین کار و بدیهی‌ترین اتفاق زندگی‌ام است، این همه هی سفر کردن دیگر خیلی زیادی است. حالا هم که دارم می‌روم یک جای جدید گم بشوم. فرودگاه استانبول، این یکی که می‌گویند خیلی بزرگ است و بزرگ‌ترین است. از گوگول عم‌جا می‌پرسم این فرودگاه جدید کجاست و چه طور است؟  
گوگول عم‌جا اسمی است که او می‌گوید. می‌نشیند روی کاناپه‌ی چرمی و ابروهایش را بالا می‌دهد و می‌گوید: پونه برای پختن این غذا نیم ساعت توی گوگول عم‌جا جست‌وجو ‌کرد.  
بعد خنده‌اش بزرگ‌تر می‌شود، ابروهایش را بالاتر می‌دهد و چشم‌هایش می‌درخشد و لیوان نوشابه را انگار بخواهد به سلامتی کسی بنوشد بالا می‌برد و سرش را به تایید حرف‌های خودش تکان می‌دهد. 
می‌گویم تو تا فرودگاه نیا، خودم می‌آیم. قرارمان باشد در یکی از ایستگاه‌های آشنا، مثلا کادیکوی یا بشیکتاش یا شیشلی... این‌ها پیش‌تر برایم اسم بود فقط، توی قصه‌ی نه چندان قشنگ "موزه‌ی معصومیت" و توی حرف‌های این و آن... این‌ها اسم بود فقط، با این که دیده بودمشان، توی این خیابان‌ها راه رفته بودم، اما فقط اسم بود. تا این که توی این خیابان‌ها زندگی کردم. چند ساعت، به قدر سه‌هزاروسی‌وسه قدم، آن طور که قدم‌شمار گوشی من نشان می‌داد. بعد به دوستانش گفت، گفت که دیشب تا صبح از پا درد نخوابیدم، گفت پونه من را به قدر تمام عمرم راه برد. شب تا صبح از درد نخوابیده بود. من نشسته بودم روی تخت و توی تاریکی دست می‌کشیدم به پاهای باریک زیبایش. همیشه پاهایش درد می‌کند. همیشه همه جایش درد می‌کند.

همیشه خسته است و زیادی آدم‌ها و سر و صدایشان ناراحتش می‌کند. صبح که چشم باز می‌کند می‌گوید: "سلام، خسته‌ام." می‌گوید من فرزند تو هستم. می‌گویم دارم می‌روم خرید. می‌گوید یک چیزی هم برای من بخر. می‌گویم چی؟ مکث می‌کند. فکر می‌کند. همیشه بلند فکر می‌کند. مثل من است، خودش را باز می‌کند و آسیب‌پذیر است. می‌گوید: من چی می‌خواهم؟ بعد می‌گوید نمی‌دانم اما یک چیزی می‌خواهم، یک چیزی برای من بخر. می‌گوید من فرزند تو هستم.  
می‌گویم تا فرودگاه نیا، خودم می‌آیم. می‌گوید نانوایی را تازه یاد گرفته‌ای.  
نانوایی دیوار به دیوار خانه‌اش است. یک روز صبح رفتم نان بخرم و گم شدم. می‌گوید تو به خاطر من از یک کشور دیگر می‌آیی تا این جا. بعد می‌پرسد: "به خاطر من می‌آیی؟" بلند فکر می‌کند. مثل من است. زیاد می‌پرسد "چرا؟"، زیاد می‌پرسد "واقعاً؟". می‌گوید: "من چه طور تا فرودگاه نیایم؟" برایش می‌نویسم دلم برایت تنگ شده و گریه‌ام می‌گیرد و گریه می‌کنم و دلتنگ می‌شوم و نمی‌دانم با این اوضاع باید چه کنم. می‌گویند لذتش را ببر. لذت می‌برم و گیج می‌شوم و می‌ترسم و لذت می‌برم و گریه‌ام می‌گیرد. بلد نیستم رها کنم تا همه چیز خودش پیش برود. باید یاد بگیرم. باید چیزهای جدید یاد بگیرم.

این زندگی من است


دیر از خواب بیدار شدم و نیمه ابری‌ام. هوای بیرون هم. لایه‌های سنگین ابر بر آسمان نشسته. هوا افسرده‌ام می‌کند. کاش آفتاب بشود. ساعت ده‌ونیم صبح است. یک دم‌نوش نه چندان خوش‌طعم در لیوان جغدی دارد دم می‌کشد. لیوانی که سیپ داده. دلم برایش تنگ شده. می‌دانم که گفتن این حرف‌ها می‌تواند دیگران را به هزار نتیجه برساند. راستش برایم مهم نیست. نتایج دیگران اهمیتی ندارد. چیزی که برایم مهم است این است که همیشه بتوانم احساسم را بدون واسطه ببینم. چیزی که برایم مهم است این است که همیشه بتوانم صدای خودم را بشنوم، چرا که این تنها چیزی است که برای من مانده و اگر این تصویر را از دست بدهم یقین کارم به جنون می‌کشد. در این دنیای ترسناک فقط قلبم برایم مانده، اگر آن را هم از دست بدهم می‌افتم در سیاه چالی که برایمان کنده‌اند. من نمی‌خواهم زنده به گور بشوم. نمی‌خواهم آن بارقه‌های گه‌گاهِ شور را از دست بدهم.  
بیرون هوا ابری است. من هم نیمه ابری‌ام. دلتنگم. برای فرزند، رفیق، معشوق.  
 
استیصال 
آدمی چه قدر تنهاست. چه قدر ناتوان است. و این درماندگی و عزلت او را تا کجا‌ها می‌برد و می‌رساند. به کجاها وصل می‌کند. تنها هستم و برای آدم‌ها نامه می‌نویسم. کاش می‌شد بروم یک جایی خودم را معرفی کنم، از این جاهایی که رکورد هر چیزی را ثبت می‌کنند، بروم و خودم را نشان بخش نامه‌نگاری بدهم. خیلی احتمال می‌دهم رکورد نامه نوشتن جهانی را شکسته باشم. نامه‌نگاری در ایران را که یقین و خاورمیانه را هم فکر کنم زده باشم. جدی می‌گویم. من خیلی نامه نوشته‌ام. حالا تازه آن‌هایی که توی سرم نوشته‌ام بماند، آن‌ها که وقتی در آشپزخانه دور خودم می‌چرخم زیر لب با خودم زمزمه می‌کنم، آن‌ها که وقت رانندگی با خودم بلندبلند می‌گویم، آن‌ها که زیر پتو و در تاریکی میان تن و غار گرمی که در آن چپیده‌ام، خطاب به دوستی دور می‌خوانم.  
 
استیصال 
داشتم می‌گفتم که استیصال چه قدر مهم است. شاید از توانایی هم مهم‌تر باشد. اصلا شاید از ابتدا استیصال بود که دست و پا درآورد و تبدیل به توانستن شد. وقتی از بهشت رانده شدیم، به خاطر درماندگی‌مان از پرهیز بود، پرت شدیم در دنیای گل و گشاد. لخت و عور و گریان و گرسنه، در حالی که نمی‌توانستیم راه برویم یا حرف بزنیم یا چیزها را درست و واضح ببینیم، با دهان خالی از کلمات و حنجره‌ی پر از فریاد استمداد. بعد مدام همین بود، همین خط آغاز هر چیزی بود، همین بی‌چاره‌گی، هر بار که به دنیا آمدیم و باز هنگام مرگ برگشتیم به همان نقطه‌ی آغاز، بی‌دست و پا و اراده. هر کاری را شروع کردیم بهانه‌اش ناتوانی بود، ناتوانی در خواندن، ناتوانی در ابراز وجود، ناتوانی در تحمل گرسنگی،... نیت آغاز کدام نقشه و راه توانایی بوده؟ توانایی آدم را به سکون می‌رساند، به یک جا نشستن و کنترل هر چیزی را با فشار دکمه‌ای در دست داشتن. توانایی، اضافه وزن می‌آورد و کهولت و کدورت ذهن.  
*کدورت ذهن یعنی کدر شدن ذهن. یک چیزی است که حالا از خودم درش آوردم. همان چیزی است که از آن می‌ترسم و نمی‌خواهمش. حالتی که ندانی توی سرت چی می‌گذرد و صدای خودت را نشنوی و فقط ببینی که دیگران دارند چه می‌گویند و چه طور فکر می‌کنند و از خودت غافل شوی. 
بیت:  
عیب کسان منگر و احسان خویش 
دیده فرو کن به گریبان خویش 
این مال قبل از ایجاد شبکه‌های اجتماعی بود. حالا طبعاً اوضاع فرق کرده. 
 
درماندگی 
درماندگی بر دو نوع است. یک نوعش آن شکلی است که باعث حرکت و گاهی اگر خوش‌اقبال باشیم، برکت می‌شود و یک جور دیگرش آن است که باعث ترحم دیگران می‌شود و شبیه تکدی‌گری است و سود دیگری ندارد. در انتهای هر دو هم آن چیزی که می‌ماند باز همان درماندگی است. یعنی هیچ وقت که قرار نیست به بی‌نیازی برسیم. نیاز همیشه هست. من خیال می‌کنم حتا آن‌هایی که دور خودشان می‌چرخند و سماع می‌کنند و به استغناء رسیده‌اند و آن منبع نور متعالی را یافته‌اند هم به مرتبه‌ی عالی از درماندگی رسیده‌اند، به آن ایمان قدرتمند که ما جمله از بیچاره‌گانیم. 
 
ساعت یازده‌وده دقیقه است. هوای بیرون هنوز سرد و خاکستری است. این ابرها حالا حالاها کنار نمی‌روند. توی کوچه یک نفر دارد با بیل سطح آسفالت را سوراخ می‌کند، بلند می‌شوم نگاه می‌کنم. رفتگر خمیده‌ای است که کت بلند خاکی رنگ پوشیده و چکمه‌های چرک مرد نارنجی پایش کرده، دارد جوب را تمیز می‌کند. دوست دارم بروم پایین بغلش کنم. اما این کار را نمی‌کنم چون آن بیرون سرد و خاکستری است و من خودم را در خانه‌ی خوشگل نه چندان تمیزم پنهان می‌کنم.  
 
برنامه‌ی روزانه 
برنامه‌ی روزانه‌ی من مجموعه‌ای از آرزوهایم است. آرزوهای روزمره‌ام. چیزی که زنده‌ام می‌دارد و دلم را گرم می‌کند. روزمره‌گی نجاتم می‌دهد، چون من توانسته‌ام روزمره‌ام را به زیور هنر بیارایم. (چه جمله‌ی عجیب خنده‌داری)

امروز پروست می‌خوانم، رمان چیزهای تیز را ادامه می‌دهم و کتاب بخوشدن را پیش می‌برم. تا پایان تعطیلات سه تا کتاب تمام می‌کنم و این برای من خوب است. یک فیلمی را که هزار سال است تا نیمه دیده‌ام، تمام می‌کنم. نقاشی می‌کشم، همان تصویری که طرحش را کشیده‌ام و شاید یک چهره‌ی بزرگ هم روی بومی که هدیه تولدم است شروع کنم. گلدان پاپیه‌ ماشه را تمام می‌کنم و خدا کند جوری بشود که بتوانم دوستش داشته باشم. خانه را هم تمیز می‌کنم، اما گل نمی‌خرم. معمولاً هر بار که خانه را تمیز می‌کنم یک دسته گل معطر هم می‌خرم و می‌گذارم روی پیش‌خوان اما امسال سال صرفه‌جویی و اندوختن و سفر است، یعنی آرزویم که این طور است. دو ساعت هم زبان می‌خوانم، کاری که آرامم می‌کند و من را از شعف به گریه می‌اندازد. یک آرزوی خیلی مخفی هم دارم که تا به حال به کسی نگفته‌ام. این جا هم نمی‌گویم و فقط به یک نفر دیگر می‌گویم.

این زندگی من است


سرم خیلی شلوغ است. سر یعنی دقیقاً توی کله‌ام، میان مغزم. افتاده‌ام در ماجرایی که جان می‌فرساید از او. گاهی فکر می‌کنم بزنم زیر کاسه و کوزه‌ی همه چیز و تمامش کنم و باقی عمر را بنشینم به افسوس و گریه بگذرانم. باقی عمر را به نگاه کردن تصاویر آن خانه‌ی نازنین و یادآوری آن نگاه مهربان و آن دست‌های دهنده و آن مهربانی و آن دروغ‌های معصومانه و آن بدجنسی‌ها و آن حماقت‌ها و آن ترس‌ها و آن خواستن‌ها و نتوانستن‌ها بگذرانم. بعد کم‌کم همه چیز را فراموش کنم. خاطراتم را ببرم یک جایی از روحم پنهان کنم، همان‌جایی که باقی را قایم کرده‌ام. گذشته‌ام را بگذارم لای زرورق آلبومی قدیمی و هر از گاهی تورقی و آهی...  
می‌دانم که چنین کاری از من ساخته است، یعنی توانش را دارم، توان تمام کردن را دارم، توان روزها گریه کردن و شب‌ها تن سردم را لای پتو پیچیدن و توان نگاه نکردن به عکس‌ها، نشنیدن صداها، نخواندن نامه‌ها، توان کم‌کم مردن و باز زنده شدن و نیمه جان و افتان و خیزان گاهی و گاه دوان ادامه دادن را دارم.  
گاهی هم فکر می‌کنم چرا؟ چرا نروم و خودم را پرت نکنم میان ماجرای جدید؟ از خودم می‌پرسم اگر پا پس نکشم چه می‌شود؟ از خودم می‌پرسم اگر تصمیم بگیرم باقی عمرم را با او بگذرانم چه می‌شود؟ از خودم می‌پرسم با زندگی که من داشته‌ام اگر بخواهم در میانسالی تغییری در مسیرم ایجاد کنم چه می‌شود؟ آیا با عقل جور در می‌آید؟ بعد می‌روم غرق می‌شوم در معنای عقل و پیش رفتن و فرو رفتن و از دست دادن و به دست آوردن و همه‌ی این کلمات و مفاهیمی که یک عمر برایشان دست و پا می‌زنیم. 
گاهی هم فکر می‌کنم من چه می‌خواهم؟ از زندگی‌ام چه می‌خواهم؟ آرزو و خیالم چیست؟ بعد می‌بینم رسیدن به آن خواسته هیچ وابسته به بودن و نبودن آدمی نیست. یعنی آرزویم خیلی شخصی است و خیلی برای خودم روشن است و خیلی واقعی است و خیلی از آب و گل و امتحان الهی درآمده است. یعنی میان راه رسیدن به آرزویم چیزهایی را از دست دادم، کسانی را که شاید یک روزی فکر می‌کردم اگر حضور و مهرشان نباشد باید از رسیدن به آرزوهایم چشم‌پوشی کنم، فکر می‌کردم گم می‌شوم و همیشه باید دستم را بگیرند و قدم به قدم راهم ببرند. اما آن نور درونم، همان نوری که در وجود هر آدم معمولی که از سلامتی نسبی برخوردار است، وجود دارد، خیلی قوی و پایدار است. آن نور خیلی جوینده است و خیلی راه خودش را خوب پیدا می‌کند و پیش می‌رود و من از این نیرو همیشه در حیرتم شاید چون خودم را باور ندارم، آدمیزاد را باور ندارم، از قدرتش غافلم و هر بار که آن نور گرم و روشنم می‌دارد از شوق و حیرت گریه‌ام می‌گیرد.  
هر چه بیش‌تر به آرزویم فکر می‌کنم، بیش‌تر به اصالت شکل رابطه‌ام با دور و بری‌هایم پی می‌برم. وقتی می‌بینم حیات آرزوهایم وابسته به کسی نیست و با این همه آن کس را و آن حس را می‌خواهم، پاسخ آن پرسش اول بیش‌تر برایم روشن می‌شود: "تو من را دوست داری یا استانبول را؟" 
پاسخش روشن است، من تو را دوست دارم و آرزوهایم را. تو نردبان من نیستی، تو امکان یا پله برقی یا جاده یا هواپیما یا هر وسیله‌ای جهت رساندن من به خیالاتم نیستی، اما من دنبال رویاهایم هستم، تا وقتی زنده‌ام. 
 تو را میان آرزوهایم می‌خواهم در همان دنیا، اما اگر نشود، اگر من و تو در آن دنیای رویایی جا نشویم، من می‌روم پی آرزوهایم، با درد و اشک فراوان. و این از آن سبب نیست که بی‌وفا یا سنگ‌دل یا یخ‌زده‌ام. فقط از این جهت این کار را می‌کنم که برای تو و قلبم خیلی ارزش قائلم و هیچ وقت تو را وسیله‌ای برای تسهیل امور ندیده‌ام و خوب می‌دانم من و تو کم و بیش جز سختی چیزی برای هم‌دیگر نداریم. سختی فراوان و لحظات شیرین، بسیار شیرینِ خیلی خیلی کوتاه.  
حالا همه چیز به ما بستگی دارد، می‌دانم در روزگار بدی به تور هم افتادیم. انگار مصاحبه‌ای برای گزینش باشد، رای چهار نفر را می‌خواهیم که از آن دری که چراغی بالایش روشن و خاموش می‌شود عبور کنیم و برویم باز وارد دنیایی بشویم که خیلی هم درست نمی‌دانیم آن‌جا چه خبر است. دوری و نداری و کهولت حی و حاضر پا روی پا انداخته نشسته‌اند و به ما زل زده‌اند، با کت و شلوار تیره. و با سرانگشتان باریک روی میز مقابلشان ضرب گرفته‌اند، پهلوهای آویزان چاق دارند و چشم‌های فرتوت خسته از زیاد دیدن، در صورت‌های کشیده‌ی زرد رنگ. روی صندلی چهارم هم امید نشسته، با لباس سبک بهاره، شلوار جین پوشیده و کفش‌های کتانی سفید ارزانی پوشیده. از آن تیپ‌هایی است که سعی می‌کند با پول کم ظاهری آبرومند و آراسته بسازد. موهای سرش تمیز است و تنش و دهانش بوی خوبی می‌دهد. بهداشت حرف اول را می‌زند و نظم و سخت‌کوشی. برای این که از در بگذریم هر چهار رای را می‌خواهیم. یعنی هر چهار نفر باید رای بدهند.

در واقع رای مثبت و منفی آن سه تای دیگر مهم نیست، آن رای آخر آست که تکلیف ما را روشن می‌کند، رای امید که اگر مثبت باشد، کار می‌کند و ما از در می‌گذریم و به جایی می‌رویم که نمی‌دانیم کجاست اما این جا هم نمی‌مانیم، می‌رویم.  
"رفتن" 
واقعیت این است که من می‌ترسم، من خیلی می‌ترسم. واقعیت این است که من نمی‌دانم، خیلی نمی‌دانم. و واقعیت این است که من خودم را سپرده‌ام به آن غریزه‌ی قوی و هوشیاری که همیشه از من محافظت کرده و من هنوز به آن امیدوارم، به صداقت نیروی درونم امیدوارم و به انصاف روزگار امیدوارم و نمی‌دانم چرا امیدوارم و از خودم می‌پرسم مگر چند بار ممکن است آدمی توی زندگی ببازد یا بدبخت بشود و دلیل قانع کننده‌ای نیست که چون تا به حال همه چیز خوب پیش رفته، بعد از این هم همین‌طور باشد و تمام تلاشم فقط این است که هر لحظه ابرهای جلوی چشمم را کنار بزنم و نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم تا بلکه چیزی دستگیرم بشود. یک بیابانی از این جا تا به آن‌جا پهن است که سراسرش را هم مه گرفته است.

این زندگی من است


نشسته‌ام روی مبل، پاها روی پا انداخته، تلویزیون روی شبکه‌ی من‌وتو وق‌وق می‌کند. پدرم دارد کفش گل‌آلود پسرم را توی حمام می‌شوید، مادرم پشت میز گرد چوبی نشسته، اگر نبود حالا من نشسته بودم آن‌جا و داشتم تق‌تق روی دکمه‌های کی‌برد لپ‌تاپم می‌کوبیدم. شاید هم نه، شاید حالا افسرده و دلتنگ دراز افتاده بودم روی تخت و خیره به سقف بودم و حتا اشک می‌ریختم. حالا اما نشسته‌ام روی مبل، پا روی پا انداخته و گوشی به دست تایپ می‌کنم. بدون تمرکز، بدون این که خودم را در سکوت غرق کنم، بدون این که بشود غصه‌ها و آرزوهایم را بچینم جلوی چشمم. 

 

نشسته بر مبل، پا روی پا انداخته
بهار آمده، هوا این جا که من هستم سرد است، آسمان شبیه زمین‌های آسفالتی کهنه، خاکستری و سنگین است. پریشب خواب دوست قدیمی را دیدم. خواب دیدم یک جایی هستیم که نمی‌دانم کجا بود، انگار استانبول نبود، انگار خانه‌ی او بود در تهران، بچه‌ها هم بودند، انگار بودند، بعد چند برگ کاغذ دست دوست قدیمی بود، مثل پرسش‌نامه، مثل فرم‌های شخصیت‌شناسی، انگار مال آدم‌های مختلف، اولین برگ مربوط به من بود، فهرستی از خصائل آدم‌ها، مثبت‌ها و منفی‌ها، من دیدم که جلوی ستون مثبت‌ها نوشته برون‌گرا و پذیرنده... یا چنین چیزی، چیزی که معنای خوبی داشت مثل آدم بذله‌گو و گشاده‌رو. بعد چشم چرخاندم تا ببینم قسمت منفی‌ها چی نوشته، چیزی ندیدم، برایم مهم بود که بدانم، ندانستم.
صبح که بیدار شدم، دیروز صبح دیدم دلم برایش خیلی تنگ شده، خیلی زیاد، بعد فکر کردم او هیچ وقت راز نگه‌ دار نبود، من بودم؟ نه خیلی. ما زیاد درباره‌ی دیگران با هم حرف می‌زدیم. و آیا با دیگران هم درباره‌ی خودمان (آن دیگری) حرف می‌زدیم؟ گاهی. من گاهی، شاید می‌خواهم زیادی منصف باشم، شاید غیر از اوقاتی که از او دلگیر بودم در غیابش، آن هم تنها در مورد چیزی که بابتش حالم گرفته بود، چیزی نمی‌گفتم، نمی‌دانم، موضوع باریکی است، چیزهایی که ما به عنوان گله از دوستی پیش دوستی دیگر می‌گوییم  ممکن است جزو اسرار او باشد، مرزهای او باشد، چیزی باشد که عبور از آن مساوی باشد به شکستن شخصیت او. 
به هر حال، با همه‌ی این چیزها، من دیدم دلم برایش خیلی تنگ شده، چیزهایی بود که من فقط به او می‌گفتم، درباره‌ی رابطه‌های حقارت‌بارم، چیزهای ناراحت کننده‌ی وجودم، آت و آشغال‌های ذهنم، حالا اگر بود هم چیزهای زیادی داشتم تا برایش بگویم، چیزهایی که به هیچ کسی نگفته‌ام، دوست داشتم حالا بود و من می‌رفتم خانه‌ی جدیدش که حتماً یک گوشه‌ی گرم و نرم دارد که بشود ولو شد و آن جا حرف زد و گریه کرد، مثل اتاق اعتراف. دوست قدیمی من استاد دکوراسیون داخلی است به شیوه و سبک ‌خودش، ای کاش که این همه تند و تلخ و دور از واقع نبود.
دیروز دلم برایش خیلی تنگ شده بود، رفتم توئیترش را خواندم و بعد یک رشته توئیت دیگر و دیدم چه خبر است، چه قدر پوچ، چه قدر خشمگین، دیدم دوست قدیمی همچنان هر کاری که می‌کند یک لگدی هم به من می‌اندازد، به من که دیگر نیستم، که قاعدتاً باید در سرش تمام شده باشم، ( او در سر و جان من  تمام نشده، تمام نمی‌شود، دوستم بود) باز دیدم چه گره خورده در کلافی درهم برهمند، نه فقط دوست من، کل آن اوضاع، آن حلقه‌ای که من میانشان می‌چرخیدم و می‌خواندمشان، خیلی دچار خودشان بودند. بعد دیدم هنوز دلتنگم اما دلتنگی برای دوست داشتن کافی نیست. حتا دوست داشتن هم برای دوست داشتن کافی نیست.
 
دوست داشتن برای دوست داشتن کافی نیست
یک جایی هست که عشقِ آسان دچار دست‌انداز مشکل‌ها می‌شود، آن وقت است که دوست داشتن برای پیش‌بردن رابطه کافی نیست. این نظر من است که شاید درست نباشد، برای من این جور پیش رفته، به خصوص در این قصه‌ی آخری که میان خطوطش دست و پا می‌زنم. یک جایی رسیدیم که به هم‌دیگر گفتیم بیا برویم کمی توی غار خودمان، برویم فکر کنیم ببینیم باید چه گلی به سرمان بمالیم. حالا رفته‌ایم که فکر کنیم، از دیشب، گفتیم شب به خیر و حالا مثلاً داریم فکر می‌کنیم، من نمی‌دانم باید درباره‌ی چه فکر کنم، من توی شلوغی نمی‌توانم فکر کنم، من دلم تنهایی می‌خواهد تا بروم روی تخت دراز بکشم و به سقف نگاه کنم و فکر کنم. 

فکر کردن
فکر کردن برای من شبیه انتظار کشیدن است. من اگر بخواهم فکر کنم فقط خاطراتم را مرور می‌کنم، به جای این که به بعد نگاه کنم، به قبل فکر می‌کنم. به فرودگاه، به انبوه آدم‌های غریبه و بعد ناگهان آن خنده‌ی درخشان و آن روزها که خیلی دور نیستند اما دور به نظر می‌رسند چرا که زمان را نه منطق ساعت و لحظه، که احساسات انسان است که معنا می‌دهد. 
...
کاسه‌ی سرم لبریز از کلمات است اما حالا ناتوانم از نوشتن، خلوت ندارم، عادت هم ندارم توی موبایل بنویسم، اوضاع بیرون و درونم هم چندان رو‌به‌راه نیست، بی‌نشاط بهاری است اما با همه‌ی این‌ها یک چیزی را خوب می‌دانم و آن چیزی که می‌دانم آن قدر شگفت‌انگیز است که خودم

هم نمی‌توانم باورش کنم و آن قدرت عجیبی است که همیشه به موقع از درونم بیرون زده و دستم را گرفته و نگذاشته که در سیاهی خودم فرو بروم، می‌دانم که به هر نحوی شده خودم را از این اوضاع می‌کشم بیرون، از این سیل که همه چیز را دارد می‌بلعد، نمادین نیست، واقعیت است، غم روی همه‌ی لحظاتم سایه انداخته، مثل همه‌ی آدم‌های دور و برم، همه که غمگینیم حتا وقتی حرفش را نمی‌زنیم، حتا وقتی چیزی دیگر را بهانه می‌کنیم تا لگدی بپرانیم یا لعنتی بفرستیم یا چیزی را خراب کنیم، این‌ها همه عواقب آن اندوه بزرگ است که دچارش هستیم و من تنها نیازمند آن دست نیرومندی هستم که باز باید از سینه‌ام بیرون بزند و من را در آغوش بگیرد.

این زندگی من است

به خودم صبح به خیر می‌گویم. چشم باز می‌کنم و به خودم صبح به خیر می‌گویم. بعد به او صبح به خیر می‌گویم. نمی‌گویم، می‌نویسم. تایپ می‌کنم. صفحه‌ی شفاف گوشی‌ام را لمس می‌کنم. حروف یکی‌یکی کنار هم قرار می‌گیرند و یک "صبح به خیر عشقم" شکل می‌گیرد و صبح به خیر من می‌رود تا خیلی دور. خانه‌ی جدیدش "اینترنت پرابلم" دارد و چند شب است که نمی‌توانیم تا نزدیکی صبح با هم حرف بزنیم. گفت می‌خواهد برگردد خانه‌ی خودش. گفت که "یِنی اِو" را دوست ندارد. اما خانه‌ی خودش تا محل کارش خیلی دور است، به قدر دو شهر فاصله است، فاصله‌ی زمانی.

 

فاصله‌ی زمانی

فاصله‌ها بر چند گونه‌اند. آدمی این چیزها را نمی‌داند، نه که نداند، دغدغه‌اش نیست تا وقتی دچارش شود. در موقعیت است که انسان چیزها را کشف و بعد درک می‌کند. مثلا من تازه تفاوت عمیق میان فاصله‌ی زمانی و مکانی را فهمیده‌ام. از تهران تا استانبول دوساعت‌ونیم فاصله‌ی زمانی است اما فاصله‌ی هوایی و زمینی‌اش، آن خطی که از آسمان و زمین من کشیده می‌شود تا برسد به او، به شهر او، به خیابان او، به مرکز خرید میگروس که دیوار به دیوار خانه‌اش است، به مغازه‌ی آن آقای بی‌حوصله که من اشتباهی رفتم، به آن راه‌پله‌های پیچ در پیچ که فقط در خانه‌های استانبول دیده‌ام، به آن هال کوچک و آن مبل دو نفره که ما رویش می‌نشستیم تا کفش‌هایمان را در بیاوریم. همان هال که شب اول من آن جا چمدانم را باز کردم تا پرتقال‌های نفیسه را به مرد برسانم و کاسه و بشقاب سرامیکی را بدهم دستش و او بایستد و با حیرت به تصویر بزهای روی ظرف‌‌ها نگاه کند، همان هال که من آن جا ایستادم و دستم را حلقه کردم دور شانه‌هایش و محکم در آغوشش گرفتم و همان دم فکر کردم چه قدر استخوان‌های ظریفی دارد و چه قدر بدن کوچکی دارد و چه قدر در آغوش من جا می‌شود و فکر کردم این مرد ایستاده توی هال با این کت و شلوار و موهای از پشت بسته شده چه قدر فرق دارد با آن مردی که در کادیکوی دیدم و بعد بغضم ترکید... از خانه‌ی من تا خانه‌ی او خیلی راه است.

چیزهای دیگری هم هست، فاصله‌های دیگر که آدم در موقعیت می‌شناسد. فاصله‌ی زبانی مثلا، که من هیچ نمی‌دانستم چیست. حالا با حیرت و احترام به آدم‌هایی نگاه می‌کنم که دوستان غیر ایرانی دارند. دوست، معشوق، همسر... حتا اگر می‌توانند با همسایه‌‌ای که از زبان دیگر است ارتباط بگیرند واقعاً دست مریزاد دارند. من فهمیده‌ام (گو این که پیش‌تر می‌دانستم اما فهمیدن داریم تا فهمیدن) که زبان فقط رشته‌ی به هم متصل حروف و کلمات و جمله‌ها نیست. زبان بی‌تعارف و دقیق و قاطع یک مکان است که ما در آن می‌زی‌ایم. زبان به اندیشه‌ی ما جهت می‌دهد و اندیشه‌ی ما سمت زبان را معلوم می‌کند. اندیشه و زبان چنان در هم گره خورده‌اند که برای من تفکیک‌ناپذیرند.

 

بی‌واژه‌گی

چند شب پیش با "ز" حرف می‌زدم و او از یک جور بی‌واژه‌گی می‌گفت. از یک جور در سکوت مشاهده کردن. نمی‌دانم حرفش را درست فهمیدم یا نه، اما شاید داشت می‌گفت به چیزها نگاه می‌کند بی‌آن که چیزها نامی برایش داشته باشند. من گفتم که چنین چیزی ممکن نیست. نه که "بی‌نامی" غیرممکن باشد. اما "بی‌نامی" هم واژه است. آن چیزی که امکان ندارد این است که ما از واژه تهی بشویم. "ز" از ارتباط و درک پدیده‌ها بدون واسطه می‌گفت و من گفتم که بدون واسطه بودن هم چیزی است که با واژه تعریف می‌شود. یعنی واژه همیشه هست، در تنهایی ما، اصلا در تنهایی بیشتر و برجسته‌تر و مهم‌تر هم هست. در تنهایی که ما با خودمان حرف می‌زنیم، این آجرهای واژه است که روی هم می‌چینیم و دیوار ذهنمان را بالا می‌بریم.

بعد "ز" کتاب حکمت خسروانی را به من معرفی کرد و من دیدم که این کتاب برای من خیلی بزرگ است و من از آن سر در نمی‌آورم. من حداکثر بتوانم متن‌های فلسفی که نشر گمان منتشر می‌کند بخوانم. یعنی همان قدر را می‌فهمم یا شاید کمی بیشترش را، اما این کتاب شش‌صد و خرده‌ای صفحه، حتا اسمش هم من را می‌ترساند. برایش نوشتم این را نمی‌خوانم. در عوض خواستم که عکس کتاب‌های نخوانده‌ام را برایش بفرستم تا او بگوید کدام را شروع کنم. احساس می‌کنم باید برگردم به ساحل.

 

زیبا‌ترین غریق

من غرق شده‌ام. ماجرای جدید مرا خورده. شکایتی نیست. احتمالاً در نهایت موجی عظیم مرا می‌بلعد و می‌کوبد به مکعب‌های بزرگ بتونی حاشیه‌ی دریا و آش و لاش می‌آوردم تا خشکی، یعنی آمادگی‌اش را دارم. اما آماده بودن چیزی از ارزش‌های درد در راه کم نمی‌کند. یعنی در هر صورت پدری از خودم در خواهم آورد که آن سرش چندان پیدا نیست. با این همه حالا، این دم، شکایتی ندارم جز از دست دلتنگی، در واقع و حقیقتاً ملالی نیست جز دوری. گو این که همین دوری مرا در امان نگه داشته. یعنی دوری احساس مرا در سطحی نگه داشته که ذهنم جا برای تنفس دارد و می‌تواند ورجه ورجه کند و چیزهای جدید ببافد و تنم کند.

و یک چیز دیگر این که در میان آب‌های مواج دریای رنگارنگ این را فهمیدم که عشق بزرگ وجود دارد. به پاسخ این پرسش که از نه سالگی درگیرش بودم رسیدم. پاسخ "بله" است.

 

لباسی بافتم بر قامت دل

ز پود محنت و تار محبت

دیروز به کسی گفتم که من رمان‌نویسم. البته این جمله را با یک "خیر سرم" همراه کردم. نه که بخواهم تعارف یا احتیاط کنم. باید با خودم سرراست باشم. با آن تعریفی که استاد شین از رمان‌نویس بودن یاد ما داده، من به قدر یک نخود در مقابل یک هندوانه، رمان‌نویس محسوب می‌شوم. تازه هندوانه‌اش داستایوفسکی و پروست و این‌ها نیست، هندوانه‌ای از جنس نهنگ ادبیات خودمان. یعنی یک هندوانه‌ی شناور در اقیانوس ادبیات ما، و فکر کن چه تنهاست هندوانه‌ی شناور در آبی دریای بیکران. من به قدر یک نخود از آن حجم خیس خورده هستم. یا مثلاً فرض کنید یک تکه‌ی خیلی کوچک خزه‌ی سبز لیز که از دیوار حوضی قدیمی جدا شده و شناور مانده در آب، یعنی خب ادبیات ما، ادبیات معاصر ما چندان دریای بی‌کرانی هم نیست، بعد توی همین حوض هم من یک شی شناور کوچولو هستم. اما خب همین "بودگی" به من جرات می‌دهد. حالا نه جرات این که صدایم را بالا ببرم‌ها. راستش دیگر حتا شکایتی هم از سرانه‌ی مطالعه و این چیزها ندارم. این حرف‌ها که مردم سواد ندارند و حالی‌شان نیست و وای همه روی خرخره و روان من در رژه هستند به نظرم خیلی ناجور است دیگر. چون خودم هم سواد ندارم و روی خرخره‌ی دیگران هستم. یعنی هر چیزی در نسبت با دیگری است، هر چیزی. اما آن "بودگی" (برگردم به کیفیت بودنم) به من جسارت تفکر و تغییر می‌دهد.

 

تفکر و تغییر

گفتم خیر سرم من رمان‌نویسم و عکس کتابم را برای مخاطبم فرستادم. من با این جمله خواستم خودم را نجات بدهم. خواستم بگویم همه‌ی چیزهایی که به من نسبت می‌دهند اگر هم درست باشد، اما باز یک "اما" این میان وجود دارد، اما من رمان‌نویسم. یک خزه‌ی سبز لیز کوچک که رمان می‌نویسد. گیریم توی رمانش از خودش و اطرافیانش انتقام می‌گیرد، گیریم که توی رمانش پته‌ی خودش و این و آن را روی آب می‌ریزد، گیریم که بد و پرت و پلا می‌نویسد، گیریم که یک جوری می‌نویسد که خواننده‌اش بیاید و با خشم بگوید نویسنده‌ی این رمان روانی است و زنی است که بی‌دلیل لنگش را برای مردها باز می‌کند، چه این که دیگران دلایلی مدون و قابل استناد برای گشایش لنگ‌هایشان دارند و آدم باید لنگش را فقط برای شوهرش یا حداکثر برای عشقش باز کند. بله، من واقعاً این چیزها را قبول دارم. یعنی این مورد تفکر و تصمیم‌گیری که لنگ‌ها برای چه کسی باز می‌شود را قبول دارم. خوب نیست آدم صبح با کسی آشنا شود و شب لنگش را برای آن کس باز کند. مگر این که یک دلیل قانع کننده‌ای داشته باشد. اما پرسش این نیست که لنگ کی، برای کی؟ پرسش اساسی این است که دلیل قانع کننده قرار است چه کسی را قانع کند؟ گشاینده‌ی لنگ را؟ فرو کننده در میانه‌ی لنگ را؟ یا آن‌ها که در حاشیه‌ی تشک نشسته‌اند به تماشا؟

این خیلی پرسش مهمی است. حقیقتاً مهم است. یعنی این جاست که مرز اخلاق و حریم شخصی و این حرف‌ها که صبح تا شب قرقره می‌کنیم روشن می‌شود. و من واقعاً پاسخ این پرسش را نمی‌دانم و شاید کسانی باشند که بدانند و از این جهت خیلی خوب است، چون دیده‌ام که این جور آدم‌ها حداقل در آن مورد خاص به یک جور ثباتی رسیده‌اند و می‌توانند چیزی را کنار بگذارند و اصلاً پی‌اش نروند. مثلاً من زنانی را می‌شناسم که با همه‌ی آشفتگی روحی که ممکن است دچارش باشند، هیچ وقت سراغ مرد زن‌دار نمی‌روند. این ثبات به دادشان می‌رسد، دردشان را کم می‌کند. هر چه قدر هم در چیزهای دیگر دیوانه و دچار تنش باشند، اما در این مورد خاص خودشان و دیگران را حفظ می‌کنند. اما خب ممکن است تنها در این مورد خاص بتوانند درست رفتار کنند و یک جای دیگر دمار از روزگار خودشان دربیاورند و بزرگ‌ترین ضربه‌ها را به اطرافیانشان بزنند. یعنی هر جور که حساب می‌کنم می‌بینم باز آن ماجرای "این در نسبت با آن" پیش می‌آید و سبک و سنگین کردن و هیچ بد و خوب مطلقی نبودن. و مرز این نسبیت و مثلاً آیا من می‌توانم با یک شخص پدوفیل که دوستدار محیط‌ زیست است دوستی کنم؟ آیا یک خوبی می‌تواند یک گند را حتا اگر در اندازه‌ی هم باشند، پوشش دهد؟ آیا بدی مطلق و غیر قابل چشم‌پوشی وجود دارد؟

برای من وجود دارد. برای من مرزی هست که وقتی خودم یا کسی از آن بگذرد دیگر همه چیز تمام می‌شود. یعنی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم برای من یک مطلقی حتا اندک و لاغر وجود دارد و فکر می‌کنم برای هر آدمی وجود دارد، هر آدم کم و بیش طبیعی.

 

بازگشت

گفتم که من رمان‌نویسم و خودم را نجات دادم. انگار بگویم ببین من یک ور این جوری هم دارم، یک چنین آدمی هم هستم. و این را، این "ببین" را به خودم گفتم. چون فهمیده‌ام باید هم و غمم روشن کردن تصویرم برای خودم باشد. چون ما توی این دنیا غیر از خودمان هیچ کسی را نداریم. برخلاف گوریل‌ها که همدیگر را دارند. آن‌ها میان پشم‌های یک‌دیگر را می‌جورند و به هم در رفع خارش تن یاری می‌رسانند. اما آدم‌ها تنها هستند، آدم‌ها در چیزهای کوچک به هم کمک نمی‌کنند. چیزهای نادیدنی، چیزهایی که خبر و تیتر و عکس اینستا و توئیت و متن تلگرام نمی‌شود. انسان‌ها به جای هم کابوس نمی‌بینند، به جای هم عاشق نمی‌شوند، به جای هم نمی‌ترسند. انسان توی خودش چمباتمه می‌زند و فرو می‌رود و در تاریکی خودش غرق می‌شود. انسان خودش باید خودش را از تاریکی بیرون بکشد. با خودش هی حرف بزند و مثل آن تصویر آشنا که همه‌ی ما توی فیلم‌ها دیده‌ایم یخ زده و از هوش رفته مدام به خودش بگوید "تو نباید بخوابی"  و به خودش سیلی بزند تا از هوش نرود تا زنده بماند. مثلا هی به خودش بگوید اما من رمان‌نویسم، اما من نقاشم، اما من مادرم، اما من فلان و بهمانم و این جوری خودش را بیرون بکشد، از گند کمی بیرون بکشد و غرق جنون نشود.

 

این زندگی من است

باید بنویسم. باید بنویسم که امروز رفتم و یک کیف آرشیو بزرگ خریدم و نقاشی‌هایم را در آن گذاشتم. دارم برای سفر آماده می‌شوم. امروز یک دست کیف آرشیو داشتم و در دست دیگر کیسه‌ای که در آن یک کیلو گوشت بود. باید می‌رفتم ناهار درست می‌کردم. با خودم فکر کردم این زندگی من است. من این هستم و از این چنین بودنم راضی‌ام. با خودم گفتم در میان‌سالی توانسته‌ام به تعادل برسم. با خودم فکر کردم داستان زندگی‌ام را دارم خودم می‌نویسم. حس کردم وارد مرحله‌ی جدیدی شده‌ام. درست وقتی نقاشی‌ها را در مغازه‌ی آقای جیم گذاشتم میان آرشیو و زیبش را بستم، فهمیدم وارد مرحله‌ی بعد زندگی‌ام شده‌ام. و این را مدیون خودم و آدم‌های دوروبرم هستم. من نمی‌توانم دوستانم را ندیده بگیرم. نمی‌توانم کسانی را که بر آن‌ها عاشق بوده‌ام ندیده بگیرم. حتا وقتی که دیگر نیستند. حتا وقتی دیگر آینده‌ای با آن‌ها ندارم، نمی‌توانم گذشته را از یاد ببرم. من نمی‌توانم خودم را از تاثیر آدم‌ها حفظ کنم، نمی‌توانم، چون نیازی به این نمی‌بینم. گاهی فکر می‌کنم مثل گیاهی هستم که زیر نور و تاریکی و آفتاب و باران رشد می‌کند. می‌دانم این تصویر خیلی دستمالی شده و تکراری است. این جور نگاه مثبت و "قشنگ" داشتن به زندگی چیزی نیست که این روزها کسی حوصله‌اش را داشته باشد. از آن چیزهای روی اعصاب است. اما خب من این چنینم یا خیال می‌کنم که چنینم و نمی‌دانم واقعیت چیست جز خیالی که ما آن را باور می‌کنیم. من این چنینم و نیاز دارم هر چند وقت یک‌بار این را به خودم یادآوری کنم. خودم را در آینه نگاه کنم و به چروک‌های صورتم و افتادگی عضلاتم و موهای هنوز سفید نشده‌ام نگاه کنم و ببینم که چه طور دارم پیر می‌شوم و دلم خوش شود که تقریباً نیم قرن زندگی کرده‌ام. آن طور که دلم خواسته، آن طور که آرزویش را داشته‌ام. اگر چه آن چیزی که من آرزویش را داشته‌ام کوچک و پیش‌پا افتاده باشد یا مضحک و چندش‌آور یا حتا آسیب‌زننده و مضر برای خودم. اما حالا در آستانه‌ی پنجاه سالگی این چیزها برایم اهمیت ندارد. آدم میانسال لحظاتی را تجربه می‌کند که در آن به نتایج درخشانی می‌رسد. مثل این لحظه که من فکر می‌کنم تصویر من برای دیگران چندان اهمیتی ندارد. این جمله معنایش این نیست که دیگران برایم بی‌اهمیتند. من واقعاً غیر از دوستانم و فرزندانم هیچ سرمایه‌ای در زندگی ندارم. هیچ چیزی که بشود روی آن حساب کرد، هیچ چیزی که آدم دلش به آن خوش باشد یا پشتش به آن گرم باشد. من هیچ چیزی غیر از همین آدم‌های دوروبرم ندارم. اما یک زمانی در میانسالی هست که فکر می‌کنی نظر دیگران (نه خودشان یا حضورشان) اهمیتی ندارد. چرا؟ چون که جهان آن قدرها که در جوانی فکر می‌کنیم جدی نیست، چون که جهان آن قدرها که ما خیال می‌کردیم قانونمند و تعریف شده نیست، چون که هیچ ارزشی ارزش نیست و هیچ ضدارزشی، گویا همیشه ضدارزش نمی‌ماند، نیست. در میانسالی لحظه‌ای هست که آدم موضوع نسبی بودن همه چیز را، با پوست و گوشتش درک می‌کند و در آن لحظه، در آن لحظه‌ی کوتاه که ممکن است ماندگار نباشد، آدمی حس می‌کند از هیچ چیزی ناراحت نیست، هیچ کسی عصبانی‌اش نمی‌کند، هیچ رفتاری نمی‌تواند او را از راهی که رفته پشیمان کند و کلا می‌رسد به این نقطه‌ی "جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است..." و برای یک لحظه که شاید ماندگار نباشد می‌تواند شانه بالا بیندازد و بخندد و برای همه‌ی مردم دست تکان بدهد و همه را دوست داشته باشد، چرا که به این درک رسیده که ما جمله بی‌چاره‌گانیم.

امروز وقتی در یک دستم کیف آرشیو بود و در دست دیگر یک کیلو گوشت، به این نتیجه رسیدم و از قضا هنوز در همین نتیجه هستم و نمی‌دانم تا شب چه پیش بیاید.

منتها به نظر من حواستان باشد که در میانسالی به این نتیجه برسید. چون که جوانی برای رسیدن به این نقطه زیادی زود است. واقعاً مثل بیرون کشیدن پروانه‌‌ی، پروانه نشده، از پیله است. نابود می‌شوید و بعد می‌بینید در میانسالی چیزی ندارید، نه کیف آرشیو و نه یک کیلو گوشت.

 

تاثیر آدم‌ها

چه کسی می‌تواند بگوید از تاثیر آدم‌ها محفوظ است؟ چرا باید در تلاش باشیم تا تاثیر نپذیریم؟ اصلا چنین چیزی ممکن است؟ آیا همین اراده برای جلوگیری از تاثیرپذیری به این معنا نیست که ما تحت تاثیر کسی هستیم؟ اگر نگاهمان به تاثیر گرفتن جور دیگری باشد، می‌توانیم با خیال راحت تاثیر بگیریم؟

نمی‌دانم لابد در دنیا آدم‌هایی هم هستند که اصلا به این چیزها فکر نمی‌کنند، اصلا اراده‌ای هم برای تاثیر نگرفتن ندارند، چون که خیلی قوی یا روشن ضمیر یا نمی‌دانم چه چیزهای دیگری هستند که چنین دغدغه‌ای ندارند و رها و آزاد زندگی می‌کنند. و لابد عباس قادری این ترانه را برای آن‌ها خوانده که خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل تنگ... اما راستش من از آن‌ها نیستم. از این‌ها هستم، از این موجوداتی که با مویزی گرمی‌شان می‌شود و با غوره‌ای سردی‌شان و واقعیتش از همین گرم و سرد شدن‌های پی‌درپی به یک جاهایی می‌رسم. به قصه‌ای شاید یا طرحی یا فکر و ایده‌ای. یا مثلا یک چراغی در میان راه زندگی‌ام روشن می‌شود، از همین تاثیرات. از قهر دوستی یا محبت دوستی دیگر یا دوری و نزدیکی آدم‌ها، عشق‌های جدید، دل‌بریدن‌ها و دل‌بستن‌ها، اعصاب خردکنی‌های خانوادگی، غصه‌ها و دلشوره‌ها و افسردگی‌های آغاز صبح، همین چیزها تصویر من را می‌سازد. نه که تصویرم خیلی قوی و پررنگ و پایدار و پیش‌رونده باشدها... این چیزها نیست. من مردد و گاه بی‌مسئولیت و گاه بدجنس و گاه لوس و گاه هزار تا چیز ناراحت‌کننده‌ی دیگر هستم. گاهی هم غیر از همه‌ی این‌ها و گاهی هم چیزی میانه‌ی این‌ها. این وضع هم فقط ویژه‌ی من نیست. همه‌ی آدم‌ها همینند، همینیم. این جوری خلق شده‌ایم یا این جوری تکامل یافته‌ایم. فرق‌مان با جانوران دیگر در همین جور بودنمان است. اگر نه ما اسب خوش اخلاق یا اسب متفکر یا اسب ابله نداریم. اسب، اسب است. اما در مورد انسان نمی‌توانیم بگوییم فلانی انسان است. چون کیفیت انسان بودن او با دیگران و حتا با خودش در هر لحظه متفاوت است. می‌توانیم بگوییم آن اسب ابلق است، همان‌طور که می‌توانیم بگوییم آن انسان موهای بلوند دارند. اما این چیز برای انسان مایه‌ی تفاوت نیست. بلوند بودن یا نبودن چیزی نیست که تنها مخصوص انسان باشد. اگر چه تاثیرش احتمالا تنها مختص انسان است. شاید حیوانات درکی متفاوت یا ثابت از زیبایی داشته باشند. انسان اما درکش از زیبایی متغیر و تحت تاثیر خیلی چیزهاست. اصلاً همین حالا کشف کردم که انسان خردمند، انسان تحت‌تاثیر است. اصلا به نظر بنده تفاوت انسان با دیگر موجودات نه در داشتن اراده که در واقع به دلیل بیچارگی و تاثیری پذیری از تمام پدیده‌های هستی است. غیر از این می‌شود تکه سنگی که اگر چه خوش به حالش است اما تکه سنگ است.

 

در پایان می‌خواهم بگویم که مرد استانبولی را خوش دارم، همین‌طوری از دور و در تاریک روشن کلمات. قشنگ آواز می‌خواند، قشنگ حرف می‌زند، پایه‌ی خیال‌بافی‌های من است و دیوانه‌ی زیبایی است. پایان قصه را در واقعیت نمی‌دانم، اما امروز که کیف آرشیو در یک دستم بود و یک کیلو گوشت در دست دیگرم، پایان قصه‌ام را آن جور که می‌خواستم در سرم نوشتم. یک جور پایان باز، خوش و ناخوش، مه‌آلود و خیال‌انگیز.

 

این زندگی من است

یادم نیست آخرین بار کی این احساس را تجربه کردم. این جور عمیقاً دلتنگ شدن و بغض کردن و دل‌نازک بودن را. همیشه در دوست داشتن پیش رفته‌ام، عمیق شده‌ام، یک بیل برداشته‌ام و قلبم را کنده‌ام و خودم را در عمق جانم دفن کرده‌ام. همیشه از احساسم نوشته‌ام، احساسم را نقاشی کرده‌ام، تحت تاثیر احساسم چیزهایی ساخته‌ام، قصه‌هایی نوشته‌ام. همیشه با احساسم خودم را برای خودم تعریف کرده‌ام، برای دیگران تعریف کرده‌ام، با احساسم "بوده‌ام". و هر بار "فرق داشته"، هر بار جانم چیزی جدید را تجربه کرده و من یادم نیست آخرین بار چه وقت این طور در کار زخم زدن به خودم بوده‌ام. با کدام مرد؟ در کدام ماجرای عاشقانه؟ درست وقتی کم‌تر می‌توانم حرف بزنم، درست وقتی دورترم، خیلی دورتر و کم و بیش پایان قصه پیداست و کم و بیش همه چیز عجیب و غیر ممکن است و خب کم و بیش برای دیگران مضحک و حتا چندش‌آور، درست وقتی این جا کم‌تر حرفش را می‌زنم- می‌زدم. امروز صبح چشم باز کردم و یک آن دیدم دارم از دلتنگی دیوانه می‌شوم.

 

نیاز دارم به خودم نگاه کنم، نیاز دارم درباره‌ی خودم بنویسم. نیاز دارم نترسم از این که دیوانه یا غیرمنطقی به نظر بیایم، نیاز دارم ورودم به احساس جدید را تشریح کنم و درباره‌ی خروجم به تفصیل بنویسم. نیاز دارم خودم را در شادی و اندوه تصویر کنم. چرا؟

مدام این را از خودم می‌پرسم. مدام خودم را شلاق می‌زنم تا از صف بیماران شبکه‌های اجتماعی بیرون بزنم. مدام به خودم نگاه می‌کنم تا ببینم چه وقت دارم حساب می‌کنم که چند نفر من را می‌خوانند؟ چند تا لایک گرفته‌ام؟ کی پی‌گیر هستم تا ببینم کی، کجا، چه گفته؟ مدام در رد و قبول خودم هستم. مدام دارم به خودم فکر می‌کنم و از این "من" بودن، همین قدر برایم مانده و این را چنگ زده‌ام و نگه داشته‌ام تا کارم به جنون نکشد.

هر بار که می‌نویسم از خودم می‌پرسم به نوشتن، به نوشتن در کانال تلگرام و وبلاگ، چه نگاهی داری؟ چه جور درباره‌اش فکر می‌کنی؟ راستش بی‌آن که بخواهم تواضع به خرج بدهم یا تلاش کنم آدم خوبی به نظر برسم، فکر می‌کنم این جور نوشتن، این خود افشاگری در جمع، راهی است که من برای شناختن خودم دارم، برای محک زدن خودم، برای امتحان گرفتن از خودم در شرایطی که می‌سازم، در برابر عکس‌العمل آدم‌های دیگر. این جور نوشتن از خود و انتشار در فضای عمومی راهی است تا خودم و دیگران را بشناسم. و دیگر این که این جور نوشتن برای من نوعی از خلق هنری به حساب می‌آید. میان این نوشته‌ها گاهی شعر گفته‌ام، گاهی داستان نوشته‌ام و گاهی و اغلب و یا حتا همیشه به نگاهی متفاوت و هنرمندانه و ویژه به پدیده‌های زندگی، رسیده‌ام.

خب کافی است. توجیه و دلیل آوردن برای نوشتن کافی است، توضیح این که من این چنینم کافی است. تعریف کردن خودم برای دیگران کافی است.

 

امروز اول دی ماه است و من احساس می‌کنم سر خط زندگی‌ام ایستاده‌ام. اولین روز هفته در اولین روز زمستان و حس این که می‌شود از نو شروع کرد، حس درستی نیست، اما دلخوشکنک خوبی است.

خیلی برایش دلتنگم. دوست دارم این را بدون در نظر گرفتن احساس دیگران بگویم.

"بدون در نظر گرفتن احساس دیگران"

احساس دیگران با ما چه می‌کند؟ احساس آن‌ها که ما را دوست دارند یا آن‌ها که چندان ما را خوش ندارند، احساس آن‌ها که ما دوستشان داریم یا آن‌ها که به نظرمان نادان جلوه می‌کنند، احساس آن‌ها که با ایشان در دوستی یا کدورتی دو طرفه به سر می‌بریم، احساس آن‌ها که ما را کنار گذاشته‌اند و ما همچنان پی‌گیرشان هستیم یا آن‌ها که ما از ایشان دور شده‌ایم و ایشان هنوز دوستی ما را می‌خواهند...

احساس آدم‌ها با هم چه می‌کند؟ احساس آدم‌ها در جامعه‌های گوناگون با هم چه می‌کند؟ احساس دیگری نسبت به من، در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی نروژ همان تاثیری را بر زندگی‌ام دارد، که اگر در جامعه‌ای مثل آمریکا  بودم؟ آیا احساسات آدم‌ها در ایران و تاثیرشان بر زندگی فردی دیگر متفاوت است با جاهای دیگر؟ آیا نوع  احساسات و تاثیر آن‌ها بر زندگی افراد، بستگی دارد به تاریخ و جغرافیا و محیط و فرهنگ؟

احتمالا همین‌طوری‌ها باشد. مثلا من کم و بیش بارها به این نتیجه رسیده‌ام که ما که اهل فکر هستیم یا نیستیم، ما که قبل از روشن کردن ماشینمان در زمستان حتماً لگدی به آن می‌زنیم یا ما که هر بار گربه‌ای را کنار خیابان می‌بینیم لگدی زیر شکمش می‌زنیم، ما که همجنسگرا هستیم یا ما که به همجنسگراها می‌گوییم اوا خواهر، ما که نگران سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور هستیم یا ما که کتاب خواندن را کار آدم‌های بی‌کار می‌دانیم، ما که رای می‌دهیم یا ما که به رای دهنده‌ها فحش می‌دهیم، ما هر کوفتی که باشیم، ما همه یک مدل کوچک شده و صاف و صادق و سرراست از حکومتمان را در خودمان داریم. همه همان جور به خودمان و دیگران فشار می‌آوریم، ما همان مدلی خرخره‌ی خودمان و دیگران را می‌جویم، ما همان شکلی خودمان و دیگران را سرزنش می‌کنیم یا مورد عنایت قرار می‌دهیم. من هر کدام از اتفاقات اجتماعی و سیاسی دور و برم را که نگاه می‌کنم، می‌بینم سیاستمداران ما همان واکنشی را نشان می‌دهند که ما هم بودیم، می‌کردیم. این حرف من خیلی ناراحت کننده است. خوشبختانه آدم معروفی نیستم، نوشته‌هایم را هم تعداد محدودی آدم می‌خوانند، حرفم زیاد برد و تاثیر ندارد، اگرنه احتمالاً با این نظریه فحش خیلی‌ها را به جان می‌خریدم، اما به همین دلایل که گفتم، این جا با خیال راحت می‌گویم که تا جایی که من فهمیده‌ام چنین است. من به قدر "سیستمی" که زیر فشارش هستم، زورگو، دروغگو، خائن، سانسورچی و فلان فلان شده هستم. دلیلش هم روشن است، ما همدیگر را تغذیه می‌کنیم، من و سازوکار قدرت، رئیس و مرئوس از هم می‌خورند و فربه می‌شوند. جاهای دیگر دنیا را نمی‌دانم، ندیده‌ام، نمی‌شناسم، اما احتمالاً همه جا همین‌طوری‌ها باشد. یعنی این فرمول احتمالا همه جا جواب می‌دهد. هر فرد مینیاتوری از تصویر کلی و بزرگ جامعه‌اش است. این که ما خیال می‌کنیم بهتریم، احتمالا فقط از این جهت است که زورمان کم‌تر است. آن شمشیر و تخت و تاج را به هر کداممان بدهند دمار از روزگار دنیا درمی‌آوریم. خیلی ناامید کننده است، اما از طرفی هم می‌شود این جور به ماجرا نگاه کرد که احتمالاً اگر روی خودمان کار کنیم و بخواهیم یک چیزهایی را در خودمان سر و سامان بدهیم، بر آن سیستم پرفشار و سخت و مسلط هم می‌توانیم تاثیر بگذاریم. البته می‌دانم که حرفم به نظر غیر علمی می‌آید، هوایی است و هیچ سند و مدرک و آمار تاریخی و روانشناختی پشتش نیست. خب چون دقیقاً همین است، یعنی حرفم نتیجه تجربه‌ی شخصی خودم است. چیزی که دیده‌ام و درک کرده‌ام و به خیال می‌کنم درست است.

حالا این‌ها را گفتم، وصلش کنم به این که گفتم ماها با احساساتمان بر دیگران چه تاثیری می‌گذاریم؟ و بعد ربطش بدهم به ماجرای خودم و نوشتنم این جا و لرزش دست و دلم و اگر و مگر کردنم بابت نوشتن این جا. خواستم بگویم آن سانسورچی اداره ارشاد هست که ما همیشه از دستش می‌نالیم؟ آن دیکتاتور قمه به دست هست که بابت کلمه‌ای می‌خواهد خرخره‌ات را بجود، آن سیاه‌چالی هست که در تمام طول تاریخ هر که را باب طبع قدر قدرت زمانه حرف نزد، انداختند تهش، آن مجیزگویان مقامات و شاعران صله‌بگیر هستند‌ها، از همه‌ی این‌ها یک مدل کوچولو موچولوی کیوتش را ما هم در خودمان داریم که با آن همان بلایی را سر دیگران می‌آوریم که آن‌ها که آن بالای بالای بالای بالای بالای بالا هستند، سر ما می‌آورند.

منتها مال ما اسمش دلسوزی است، نگرانی است، روی اعصابمه است، چه قدر چندشه است، چه دهاتیه، چه عنیه، چه هوله، چه احمقه، چه روانیه، مرسی اه، چه قدر عمل کرده،... و تمام قضاوت‌هایی که ما درباره ی دیگران داریم، است.

ما با این واکنش‌ها دست و پای دیگران را می‌بندیم. اصلا به "ما" کاری ندارم. همین من، من فلان فلان شده با همه دارم همین کار را می‌کنم. من در سر خودم، در دلم، پشت سر دیگران با بی‌رحمی یا که جلوی رویشان به نرمی و با لبخند و ادا و اطوار، با قضاوتم دیگران را سانسور می‌کنم. من نمی‌توانم سکوت کنم تا مردم راه خودشان را بروند. واقعاً حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم من هیچ پاسخی برای این پرسش سوزان ذهنم ندارم، چرا از قضاوت آدم‌ها دست نمی‌کشم؟ چرا سکوت نمی‌کنم؟ چرا حباب آرامشم آن قدر شکننده است که با کم‌ترین چیزی ترک برمی‌دارد و من را وادار به واکنش می‌کند؟ چرا حرفی می‌زنم که بعد اگر به گوش دیگری برسد نتیجه‌اش غیرقابل جبران باشد یا حتا او را برنجاند؟ چرا می‌روم خانه‌ی کسی نانش را می‌خورم و بعد پشت سرش می‌گویم نانش شور بود؟ چرا فکرش را نمی‌کنم که اگر این حرف من به گوشش برسد چه قدر می‌رنجد؟ چرا فکر نمی‌کنم ممکن است هر بار با یادآوری حرف من دیگر دستش به نان پختن نرود؟ یا اگر بپزد دیگر لقمه‌ای از آن نان را به دیگری ندهد؟ چرا این‌گونه‌ام؟ چرا آدمیزاد این طور است؟

 

دوست دارم از احساسم بنویسم و دست و پای خودم را بسته‌ام، برای معقول بودن در نظر دیگران. برای این که بگویم ببینید من چه قدر حواس جمع و قوی و رها و فلانم.

بگویم که من هیچ کدام از این‌ها نیستم. من خیال‌بافم، رویاپردازم و از رویاهایم ارتزاق می‌کنم. از احساساتم خواهم نوشت، کیسه‌ی تهوع در محفظه‌ی جلوست.

این زندگی من است


خواب دیدم در دو اتاق جدا هستیم. زیر یک سقف که دیوار و دری که من بازش می‌کنم میانمان فاصله انداخته. در خواب من مکان اهمیت زیادی داشت و حالا در بیداری آن اتاق و آن فاصله و دیوارها من را یاد استانبول می‌اندازد. استانبول نه به معنای آن شهری که دوستش دارم، نه به آن گستردگی، استانبول به عنوان یک مکان، به قدر دو اتاق تو در توی کوچک که می‌تواند میان دو آدم نزدیک به هم فاصله بیندازد. "مکان".
دیدم که در را باز می‌کنم و او در اتاقی خالی که فقط یک تخت دارد زیر پتو خوابیده.
"اتاق خالی"
در بیداری هیچ وقت اتاقش خالی نبود، نیست. اتاق‌ها پر از آدم است و اشیاء. نقاشی‌ها، عکس‌ها، مجسمه‌های کوچک، شمع‌های معطر، یک لنگه جوراب پشمی، جا سیگاری، لیوان چای نیم‌خورده، کاسه‌ی چوبی پر از مویز یا آبنبات زنجبیلی. اتاقش خالی نیست. توی خواب دیوارها لخت بودند، پنجره‌ای نبود، نمی‌دانم نور از کجا می‌آمد. نوری یکسان که من و او را به یک اندازه روشن کرده بود. بدون منطق جهت تابش نور و پرسپکتیو. همه چیز تخت و خالی بود.
دیدم که بیدار است اما خوابیده، دراز کشیده مثل وقتی که بیمار است، مثل این اواخر که سرما خورده بود و خشم داشت و تب و خشم باعث شده بود صدایش بگیرد و دیگر آن شفافیت روزهای قبل از سفرم را نداشته باشد. آن وقت‌ها که من فهمیده بودم باید هر صبح صدایش را بشنوم. صدایش توی خواب من کدر بود اما لحنش دوستانه بود. توی لحنش یک جور طلب بخشش یا طنز یا جمله‌ی بیا و بی‌خیال باش داشت. وقتی حرف زد انگار بخواهد بگوید این اداهای من را زیاد جدی نگیر، حالا من یک چیزی گفتم. من اما دلم گرفته بود، توی خواب این‌طور بودم. در بیداری هم. اول شوکه شدم. دست‌هایم یخ کرد. تا صبح از سردی دست‌هایم نمی‌توانستم بخوابم. احساس می‌کردم جای خون مایعی سرد و سنگین زیر پوستم جریان دارد. آن کلمات تیز، آن خشم پنهان زیر طنز و آن درد مستتر در بی‌خیالی، من را متعجب، نگران و درمانده می‌کرد. هنوز هم همینم، کم‌تر، دوست ندارم بروم سراغ آن کلمات و باز بخوانمش، آن پاسخ بی‌قید، آن جور که استانبول را توی گیومه گذاشته بود. انگار دوستی ما مال همین چهار سال اخیر باشد. انگار نه انگار استانبول با آن برج‌ها و مارتی‌ها و آسمان گسترده و دریای چند رنگش می‌تواند مثل دو اتاق تو در تو شود که در یکی از اتاق‌ها کسی زیر پتو خزیده و از اتاق دیگر کسی دلگیر و آزرده از قاب دری سر می‌کشد.
غمگینم و راستش از این بابت راضی‌ام. اگر عین خیالم نبود، اگر خوشحال بودم از این ماجرا، اگر می‌خواستم یارگیری کنم یا حق را به خودم بدهم، اگر می‌خواستم ادای بی‌خیال‌ها را دربیاورم باید به خودم شک می‌کردم. خواب غم‌انگیزی که دیدم خوش‌حالم کرد، بغضی که حالا دارم خوش‌‌حالم می‌کند، افسوسی که از دیگر ندیدن و دیگر نشنیدنش دارم، من را به خودم مطمئن می‌کند، به آن چیزی که به دست آورده بودم و خیال می‌کردم باورم باشد. حالا می‌بینم که هست. می‌بینم من برای از دست دادن دوستم غمگینم. این یعنی به خودم و آن معناها وفادارم. نمی‌شود که یک وقتی بگویم دوستی ریسمانی است غیر قابل قطع و بریدن و بعد با یک رنجش یا هزار رنجش، مفهوم دوستی، آن طور که ساخته بودمش، آن طور که تصویر من بود، بریزد به هم.
بله تصویر من، همان چیزی که به خاطرش ملامتم کرد.
به خاطر تصویرم از چیزها، از آدم‌ها، از شهر، از مردی که چند ساعت دیدمش، از عشق، از دوستی، از او، از خانه‌اش، از مبل ال، از کمد لباس‌هایش، به تصویرهایم خندید. به من که دوست چندین ساله‌اش بودم در جمع غریبه‌ها خندید، در جمع لایک‌کننده‌ها و کامنت‌گذاران، در جمع کسانی که به قول ز انگار تنها از سالن نمایشی به سالن دیگری می‌روند، تماشاچیان بی‌قید، بدون کنجکاوی برای دانستن، سطحی، بدون حس هم‌دلی. پشت سرت می‌خندند، لایکت می‌کنند تا در حلقه‌ات بمانند تا حس فضولی‌شان برطرف شود. برویم ببینیم تازگی‌ها عاشق کی شده، از کی فارغ شده، چس ناله‌ی جدید چه دارد، کجاها رفته...
و ما دلمان را خوش می‌کنیم. خیال می‌کنیم دوستان ما این‌ها هستند. از این‌ها تایید می‌خواهیم، از این‌ها چاره‌ می‌جوییم. می‌گوییم من با فلانی مشکل دارم و می‌خواهیم بیایند به ما بگویند حق با توست. کسی نمی‌پرسد مشکلت چیست؟ کسی نمی‌پرسد، چون به کسی مربوط نیست. آن جا، توی آن دنیای گل و گشاد، همه چیز سرعت دارد. همه‌ی مفاهیم بشری روی دور تند اتفاق می‌افتد، زاییده می‌شود، رشد می‌کند، می‌میرد و فردا باز چیزی دیگر، لایک و کامنت و ...
اگر این چیزها را نبینم، اگر به خاطرشان غمگین نشوم، اگر از این چیزها نترسم، باید به خودم شک کنم. حالا دلم خوش است که آن چیزی که گفته بودم، حقیقت داشت. حالا دلم خوش است که دوست وفاداری بودم، هستم. برای خودم، در ذهن خودم، مطابق با "تصویر خودم" و فقط همین را دارم. همین تصاویری را که برساخته‌ی ذهنم است. همین رویاها را دارم. روزی که این

چیزها نباشد خودم را از بین می‌برم. روزی که رویا و خیال و آرزو نداشته باشم، احتمالا روزی است که به زندگی‌ام پایان می‌دهم. از دوستم رنجیدم چون به رویایم خندید، نه حتا پیش خودش، نه حتا در حلقه‌ی دوستان و آشناها، پیش غریبه‌ها. پیش غریبه‌ها عریانم کرد و تف انداخت توی صورتم. برای من چنین بود، همین قدر ترسناک و زمهریر.
می‌دانم که او اوضاع را این طور نمی‌بیند. او هم باورش بر اساس تصویر خودش است. همان تصویر که به عقیده‌ی من درست نیست. اما عقیده‌ی من چه قدر مهم است؟ یا باور او چه اهمیتی دارد؟ می‌توانیم برویم و با فاصله بایستیم و به خودمان نگاه کنیم. به خودمان که خودمان نیستیم. خودمان فارغ از حقی که برای خودمان قائلیم، فارغ از دلسوزی برای خودمان، فارغ از خشم به دیگری. حالا که همه چیز تمام شده، حالا که خدانگهدار گفتیم و رفتیم، می‌توانیم برویم و به مفاهیم نگاه کنیم. بی آن که بخواهیم به نتیجه‌ای برسیم، چرا که مفاهیم درگیر نتایج ما نیستند. واقعیت آن چیزی است که اتفاق می‌افتد و منتظر نمی‌ماند ما برایش تصمیم بگیریم. ما تلاش می‌کنیم چیزها را تغییر بدهیم. ما برای چیزها معنا می‌تراشیم. اما چیزها خودشان پیش می‌روند و حتا باور این ناتوانی باعث نمی‌شود ما از تلاش دست بکشیم.
وقتی می‌روم و با فاصله به خودمان، که خودمان نیستیم نگاه می‌کنم همین‌ها را می‌بینم.
در این میان چیزهای دیگری هم هست. آدم‌های دیگر، کسان دیگر، مثلا پسر ریشو. که بعد از هر اتفاق حضورش معنایی عمیق‌تر پیدا می‌کند. از یک جایی به بعد در ذهن من تبدیل شده به تصویر معصومیت. بعد از ماجرای میم، بعد از رفتن فرزند ارشد و حالا بعد از این اتمام، که هنوز خبر ندارد. او همیشه ور معصومانه‌ی مفاهیم را گرفته. تعریفی پاکیزه از فرزند بودن، از برادر بودن، از معشوقه بودن، از دوست بودن دارد که انگار هیچ چیزی آن را مکدر نمی‌کند. از هیچ چیزی دلش نمی‌گیرد، هیچ اتفاقی جایگاه اولیه‌ی آدم‌ها را برایش تغییر نمی‌دهد. برادر هر کاری بکند برادر است و معشوق سابق مادرش همیشه مرد محترمی است که دست‌های لرزانی دارد و خاله همیشه خاله است. در بیست سالگی یک جایی ایستاده که جای روشن و بازی است. جایی مثل اتاقی که من خوابش را دیدم نیست. سقف و دیوار و در ندارد. سر یک بلندی ایستاده که هوا جریان دارد و دلش تازه است. این هم مایه‌ی دل‌خوشی‌ام است. دوست ندارم با من هم‌قول و رفتار بشود. دوست ندارم برود زیر علم من سینه بزند و با هر که من دوستم دوست باشد و به هر که من پشت چشم نازک کردم، او هم تلخی و تندی کند. این که ادب و محبت دارد، برای من بهترین است، کافی است، از سر من هم زیاد است.

این زندگی من است


می‌خواهم پیش خودم اعتراف کنم که دوستش دارم. "دوست داشتن"؟... بهتر است کلمات در جای خودشان استفاده کنم. بهتر است به معنای کلمات دقیق شوم و حواسم باشد با آن‌ها چه می‌کنم. بهتر است در برابر کلمات صبور باشم. کلمات خیلی بیش از آن چه فکر می‌کردم بر زندگی ما نقش دارند. کلمات به قدر پدیده‌هایی مثل مرگ یا زمان یا تولد یا تعریف ما از زیبایی یا خوشبختی یا موفقیت، مهمند و می‌توانند مخرب یا سازنده باشند. تازه فهمیده‌ام کلمات فقط یک مشت وسیله‌ی ارتباطی نیستند. این باور، باور سطحی است که خیال کنیم زبان یک قرارداد است، مثلا می‌شد اسم چاقو، اسب باشد و اسم اسب، گرامافون. کلمات ناگهانی از آسمان زمین نیفتاده‌اند. فکر می‌کنم "کلمه" چیزی زنده است. حتا می‌خواهم بگویم موجودی زنده، شبیه گیاه، ابتدا شاید یک دانه‌ی سرگردان اتفاقی باشد که جایی می‌افتد، اما جان می‌گیرد، در هر شرایطی، حتا قدرتش برای جوانه زدن و زندگی را آغاز کردن، از دانه‌ی گیاه هم بیشتر است. چرا که دانه اگر در جایی خشک و بی‌آب بیفتد، می‌میرد، در خودش جمع می‌شود و خیلی زود مثل گرده‌ای بیهوده با ذرات خاک یا غبار یکی می‌شود. کلمه اما این طور نیست، در هر شرایطی ریشه می‌زند و می‌بالد و معنا پیدا می‌کند و معنایش بستگی به بسترش دارد. به جغرافیا، به زمانه‌ای که بذر کلمه در آن دوره فشانده شده، به عادات یک ملت، به باورها و ترس‌ها و تردیدها. کلمه از این چیزها جان می‌گیرد و معنا می‌گیرد و رنگ می‌گیرد و حرکت می‌کند. در زمین و زمان راه می‌رود و بزرگ می‌شود، پیر می‌شود، اما نمی‌میرد. معنایش عوض می‌شود، شکلش تغییر می‌کند، یک "غ" به مرور به "گ" تبدیل می‌شود یا "ء" رفته‌رفته حذف می‌شود. اما کلمه زنده می‌ماند، گیریم یک طور دیگر.


این‌ها را دیروز نوشتم. بعد نوشتن را رها کردم، نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم سراغ چه کاری رفتم. شاید رفتم خانه را تمیز کنم. خانه‌ی خیلی کثیف را، خانه را که وقتی کثیف می‌شود برایم ناامن می‌شود، دیگر آن جایی نیست که بشود در آن پناه گرفت یا نوشت یا نقاشی کرد. خانه را تمیز کردم و بعد میان کارها استانبول تماس گرفت.
علم بزرگ‌ترین خدمت را به بشر کرده است. به خصوص این تکنولوژی تماس تصویری، خب واقعاً دست دانشمندان درد نکند، دیدن دوست و آشنا و حالا پیش خودمان باشد، دیدن یاری که قرار است یار نباشد و رفیق باشد، میان کار و بار روزمره خیلی دل‌انگیز است. روسری به سر و تی و جارو به دست در لباس کنیز خانه، قابی به قدر کف دست ناگهان مشرف می‌شود به تصویر شهری دور، بارانی، سرد و مردی کلاه به سر که می‌خندد، نگاه می‌کند و کلماتی را پشت هم بلغور می‌کند که من از هر بیست‌تایش، هشت‌تایش را می‌فهمم و باقی را با حدس و گمان می‌چینم کنار هم تا به یک نتیجه‌ای برسم. خیلی هیجان‌انگیز است. احساس جوانی می‌کنم. خودم را می‌بینم که برخلاف همیشه خلع سلاح شده‌ام. سلاح من که کلمات و زبانم بوده را از من گرفته‌اند و من فقط می‌توانم بشنوم و نگاه کنم و این برای من که همیشه عجول و کم‌تحمل بوده‌ام، موقعیت تازه‌ای است. به خصوص که از مرتبه‌ی sevgili
به مقام شامخ
Arkadaş
رسیدم، یعنی در واقع خودم، خودم را رساندم. برای اولین بار در عمرم نشستم و با خودم فکر کردم و دیدم دیگر رکورد لانگ دیستنس را در حوزه‌ی استحفاظی خودم شکسته‌ام و مرزها را در نوردیده‌ام و این بار دیگر با کله می‌افتم میان دریای مرمره و غرق می‌شوم. برای همین یک "کمی آهسته‌تر زیبای میانسال" به خودم گفتم و از چند روز پیش رابطه را یک دوستی بر پایه انسانیت و شرافت اعلام کردم و خودم را و ملتی را خلاص کردم. خوبیش این است که آرکاداش عزیز یابانجی است و از زبان من سر درنمی‌آورد و می‌توانم این جا میان خطوط و کلمات خودم هر چه قدر خواستم توی سر و جانم بزنم و غش و ضعف کنم و شاد و غمگین بشوم و در مقابلش سنگین و رنگین و کم‌گوی و گزیده‌گوی بمانم. حالا هم که می‌خواهم مشغول نوشتن باشم و او پی‌درپی پیام می‌فرستد، می‌توانم به فارسی سلیس بگویمش تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد. و او متوجه نشود که یعنی لطفاً اجازه بده من به کار و بارم برسم.

این زندگی من است

دهانم سنگین از کلمات است. کلماتی با معنای تخت و خطوط زاویه‌دار، نتراشیده، زبر و سنباده نخورده. کلمات پرحجمی که شاخ و برگش از میان لب و دندان‌هایم بیرون می‌زند. شبیه آدم پرگویی هستم که وزن حروفش با آنچه می‌گوید برابر نیست. همیشه ارتباطم با آدم‌ها از راه کلمه بوده. حتا کسانی با من دوست بوده‌اند که هیچ من را ندیده‌اند و تنها تحت تاثیر کلماتم بوده‌اند. حتا مردانی بوده‌اند که می‌خواستند برایشان بنویسم، درباره‌شان بنویسم، با شیفتگی به کلماتم، و نه خودم، نگاه کرده‌اند و من مثل روحی بی‌رنگ اما موثر پشت کلماتم پنهان بودم، بی‌آن که وزن و حجمی داشته باشم. بی‌آن که چیزی بخواهم یا جایی را اشغال کنم. همیشه اول کلماتم بود و بعد من از پی‌اش می‌آمدم. "یا صاحب کلمات" و بعد ظاهر می‌شدم با روپوش تیره‌ای که روی آستیش جای لک و پیس بوده و صورت خسته و ترسیده، همراه با کمی شرم ساختگی برای دل بردن و کمی دستپاچگی حقیقی ناشی از نداشتن اعتماد به نفس.

-هوم پس زن پشت آن خط‌ها شمایید.

-بله منم و شرمنده‌ام از این بودن، بودنم یک طوری است که شبیه کلماتم نیست، آن قدری که به نظر می‌رسید سرکش و دیوانه و زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب نیستم. باید برایتان توضیح بدهم، باید چیزی درباره‌ی پیله‌های زیر چشم و قوز بینی و شلی ماهیچه‌هایم بگویم. بعد باید برایتان بگویم که در میانسالی هنوز از مادرم می‌ترسم و وسواس فکری هم دارم. از این دم که بر شما ظاهر شده‌ام تا مدت کوتاهی که حضور خواهم داشت به توضیح خودم خواهد گذشت.

 

دهانم از کلمات سنگین است و مغزم شبیه مغز ریاضیدانی مشغول حل مسئله، در حال محاسبه‌ای مدام، محاسبه‌ی طول کلمات و مطابقت آن‌ها در دو زبان. بر سرزمینی ناآشنا پا گذاشته‌ام. در زمین حروف غریبه، آواهای ناشناس، صداهای عجیب. تا فکر می‌کنم زمین زیر پایم سفت و آشناست، ناگهان قوشی از کنار گوشم می‌گذرد و صدایی ناشناس از میان منقارهای تیزش درآورد و ردی در فضای دوروبرم می‌گذارد. مثل بزکوهی تازه زاییده شده‌ای، بر ارتفاعات بران پا به پا می‌کنم، با پاهای بی‌جان و سست، گیج از ارتفاع و مشتاق بالا رفتن، اشتیاقی از سر غریزه.

اولین بار است که زبان برایم چیزی ناشناس، مرموز، پیچیده و غریب است. حرف زدن با زبان بیگانه، دقیقاً شبیه توی تاریکی دست کشیدن بر اشیا است. معلوم نیست وقتی چراغ‌ها روشن شود و روشنایی چیره، تصاویر چه معنایی داشته باشند.

اولین بار است که خودم پیش از کلماتم بر آدمی وارد شدم. می‌شود گفت کمی بی‌خیال، کمی مسلط، کمی شوخ طبع، کمی با پیراهن آبی گلدار و کت جین قرضی. و خیلی زیاد پنهان شده پشت دوست و توضیحاتش و ترجمه‌اش از من برای دیگری و ترجمه‌ی دیگری برای من.

بعد دیگر من رها شدم. یعنی از خاک غریبه برگشتم به خانه‌ام و آن نخ باریک هنوز باقی مانده. دارم با مردی به زبانی که نمی‌دانم حرف می‌زنم. با زبانی که نمی‌دانم تصویر می‌سازم. در تاریکی جاده‌ای که نمی‌شناسم راه می‌روم. مرد زیبا حرف می‌زند و من نمی‌دانم این خصوصیت زبانش است یا ویژگی و دانش خودش. نمی‌توانم چیزی را بسنجم. سنگ محکم همیشه و با همه‌ی آدم‌ها کلمات بودند، جنسشان، نحوه‌ی استفاده‌شان، غلط‌های تایپی و املایی، جمله‌بندی‌ها و حالا هیچ چیزی در دست ندارم. مرد برایم می‌نویسد: سرخوش، شیرین و دوست‌داشتنی. اول دست‌هایت را شناختم و حالا نگاهت برایم آشناست.

فارغ از این که نمی‌شود دست کسی را شناخت و اصلا دست شناختن یعنی چه و اصلا‌تر این که توی سرما و تاریکی و در حال مستی و در معاشرتی چند ساعته چه شناختی حاصل می‌شود که بشود درباره‌اش حرف زد و نگاه هیچ آدمی هم نمی‌تواند بعد از آن معاشرت کوتاه مذکور آشنا شود، جمله‌های مرد قشنگ بود، به خصوص که جمله‌ها را با دو عکس یکی از ابتدای آشنایی و دیگری از عمق آشنایی که کلا یک بازه‌ی زمانی کم‌تر از یک هفته‌ای را در برمی‌گیرد، مزین کرده بود. این بود که من هم بی‌ملاحظه برایش نوشتم که گاهی جوری حرف می‌زند که انگار حرف نمی‌زند، انگار کلمات همین آواهای ناشناس ترسناک نیستند و به نوازش او آشنا و رام من می‌شوند، گاهی شعر می‌گوید، حرف نمی‌زند.

البته آن قسمت اول جمله توی سرم بود و چیزی که با زور گوگل ترنسلیت و تجربه‌ی نازک زبانی خودم نوشتم، فقط همین چند کلمه‌ی آخر بود: حرف نمی‌زنی، شعر می‌گویی.

 

حالا در بازبینی، دانستم که نصیحت همیشه‌ی دوستی که مدام مثل ذکر زیر گوشم می‌گوید هول نشو را نادیده گرفتم و ظرف یک هفته تا نیمه راه رابطه را رفتم و به حول و قوه‌ی الهی احتمالا تا اواسط هفته‌ی بعد هم تمام راه را می‌روم و از خط پایان عبور می‌کنم. البته که خواسته‌ی قلبی‌ام این نیست. اما قلب راه خودش را می‌رود و راه خودش اتفاقاً آن چیزی است که نه می‌خواهد و نه به نفعش است. یعنی یک راهی را می‌رود که زود سقوط کند و زخم و زیل بشود یا کلا کلکش کنده شود. بعد این هم هست که در یک موقعیت‌هایی اصلا آدمی نمی‌داند یا نمی‌تواند عاقلانه رفتار کند. مثل وضع من که همه چیز خیلی دور است. شما حساب کن مخاطب حتا از فرودگاه آتاتورک کم کم دو ساعت فاصله دارد، بعد از فرودگاه آتاتورک تا فرودگاه امام و بعد تازه از آن جا تا ترمینال شرق و بعد اوو... وه برسی به شهرستان ما، کلی کوه و کمر و جاده و پیچ و واپیچ و کوچه و پس‌کوچه است، تازه اگر آسانسور خراب نباشد، اگر نه که شصت و چند پله را هم باید اضافه کرد. این‌ها را بیاور بگذار کنار نداشتن زبان مشترک. بله البته که هم‌دلی از هم‌زبانی به‌تر است. اما این حرف‌های قشنگ مال وقتی است که آدم‌ها کنار هم باشند. این شعرها اصلا در رابطه‌ی لانگ دیستنس معنا ندارد. کل اشتراکی که برای آدم می‌ماند ایموجی‌های چشم و دهان خندان و گریان و صورتک‌های زرد است. خلاصه این که یک هفته است با فیلی در تاریکی مانده‌ام تا سحر چه زاید باز. و این لحظه تنها چیزی که به عقلم می‌رسد این است که یک جوری که نمی‌دانم چه جور است از سرعتم کم کنم، مثلا زودتر به تفاوت‌های معنایی دوستی و عاشقی در زبان بیگانه دست پیدا کنم و این را توی مغز خودم و مخاطبم فرو کنم.

این زندگی من است

زندگی منشوری است در حرکت دوار. این را آن صدای غم‌انگیز که برای من پر از شماتت و هشدار بود، می‌گفت. صدایی که مال سال‌هایی است که انگار روی همه چیز خاکستر پاشیده بودند. حالا اوضاع برای من بهتر است. آن همه گم و گیج نیستم. حسرت جوانی را ندارم و میانسال کم و بیش راضی هستم. حالا این جمله را خوب می‌فهمم، این که زندگی منشوری است که می‌گردد و نورهای مختلف را منعکس می‌کند که قابل پیش‌بینی نیستند. آدم که زیاد عمر می‌کند، زیاد منظورم بیش از چهل سال است، زمان برایش چنان وسعتی می‌یابد که بتواند در آن حرکت کند. زمان دیگر یک اتاق تنگ و باریک نیست که تا چند قدم با اشیاء فاصله می‌گیری پس کله‌ات بخورد به دیوار، دیگر همه چیز نزدیک و چسبیده به نوک دماغت نیست. زمان وسیع می‌شود و محیطی ایجاد می‌شود تا بتوانی در آن حرکت کنی، از چیزهای دوروبرت دور و باز نزدیک بشوی و همه چیزی را از زوایا و فاصله‌های گوناگون ببینی. این طور است که می‌شود مسلط بر اتفاقات زندگی‌ات، به آن چه در گذشته به وقوع پیوسته نگاه کنی و سیر شکل‌گیری و رشد و جهت‌گیری یک ماجرا را تعقیب کنی. ماجراهایی شبیه تولد بچه‌ها، بزرگ شدنشان، دور شدنشان، مردن آدم‌ها، ازدواج‌شان، جدایی‌شان، ... و همه‌ی آن چیزی که داستان زندگی محسوب می‌شود.

امروز رفتم و روی سکوی زمان ایستادم و به دوستی خودم با سیپ فکر کردم، به اولین تصویری که از او به خاطر دارم، نشسته در رنوی نوک مدادی شاید، با دخترش که آن وقت‌ها هنوز مدرسه نمی‌رفت. چهره‌اش مثل همین حالایش بود. یعنی صورت دختر از پنج، شش سالگی تا حالا عوض نشده. فقط قد کشیده و چیزهای جدید یاد گرفته و باهوش و حواس جمع شده. درس می‌خواند، سر کار معلمی می‌رود و شب در حالی که روی کاناپه‌ی ال، زیر پتو چرت می‌زند و سرش توی گوشی‌اش است، میان حرف‌های من و مادرش جمله‌هایی پرت می‌کند که من را (و نه مادرش را) غافلگیر می‌کند. به نظر من خیلی باهوش است، مادرش به من می‌خندد و می‌گوید تو آن قدر گیر هوش مردمی که این کلمه را با تکرار مداوم از معنا خالی کرده‌ای. اما به عقیده‌ی خودم تعریفم از هوش روشن و واضح است و این برایم خیلی اهمیت دارد.

از آن روزی که من سوار رنوی سیپ شدم تا امروز خیلی می‌گذرد، پسر ریشو می‌گوید، پانزده سال می‌شود. پانزده سال مداوم با سیپ دوست بودم، حتا وقتی یکی، دو سالی میانمان شکر آب بود و رابطه نداشتیم، من با او در دلم دوست بودم و خیال کنم او هم.

امروز چیزی ترسناک فهمیدم. چیزی که حتا حالا که فکرش را می‌کنم نمی‌دانم ترسناک است یا نه، اما یک جور وابستگی غریبی است که می‌ترسم فلجم کند. امروز فهمیدم حال من به حال سیپ گره خورده. اعتراف می‌کنم که آرزو دارم در هر رابطه‌ای خودم را مستقل و مجزا نگه دارم، از وابستگی می‌ترسم چون هر بار از همین موضع ضربه خورده‌ام. اما امروز دیدم حالم به حال دوستم گره خورده. تا وقتی صدای شفافش را نشنیده بودم مثل آدمی بودم که چیزی گم کرده. یک گوشه‌ی ذهنم خار خار می‌کرد و دستم به کاری نمی‌رفت. می‌دانم نباید چنین باشد، می‌دانم که این حالت ممکن است دوستم را معذب کند که به خاطر من همیشه ظاهر را حفظ کند و ناراحتی‌اش را بروز ندهد یا این که من را مدام درگیر و آغشته به زندگی آدمی دیگر نگه دارد. می‌دانم که میان دوستی عمیق با وابستگی خام کودکانه تفاوت است. اگر چه احساس خودم را صرفاً یک جور وابستگی نمی‌بینم، اما می‌دانم که باید بتوانم مستقل‌تررفتار کنم. اما وقتی از بالای همان سکو به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچ وقت و با هیچ کسی این همه نقاط مشترک و متضاد نداشته‌ام. دوستی با سیپ برای من همیشه مثل دریایی مواج بوده. احتمالاً به خاطر خلق و خوی هردوی‌مان است که رابطه‌مان این‌طور پیش می‌رود. اما هر چه که هست برای من عزیز است، چون سیپ تنها کسی است که می‌توانم حقیرانه‌ترین قسمت‌های وجودم را نشانش دهم. وقتی یادم می‌آید که او هست تا برایش بگویم چه خرابکاری‌هایی کرده‌ام و توی چه هچل‌های خودم را انداخته‌ام، دیگر از هیچ چیزی نمی‌ترسم. می‌دانم همیشه کسی هست که در نهایت به من بخندد، سر به سرم بگذارد و بگوید که هیچ چیزی آن قدری که به نظر می‌رسد جدی نیست.

حالا از فکر کردن به سیپ، به خانه‌اش، به پنجره‌ی رو به کوچه‌ی خوشبختش، به شهرش و به خیابان‌های بارانی‌اش، دلم روشن می‌شود.

این زندگی من است

باید کمی این جا ناله کنم. یعنی ناله‌هایم زیاد شده و انگار تمام نمی‌شود. تمام نمی‌شود چون مدتی است این جا با خودم حرف نزده‌ام. به صدای خودم گوش نداده‌ام. جاهای تاریکی در وجودم دارم که گاهی می‌روم می‌خزم آن جاها. غارهایی آن قدر دور و تاریک که نه تنها کسی من را نمی‌بیند یا صدایم را نمی‌شنود که حتا خودم هم چیزی از خودم نمی‌بینم، اثری از من نیست و در یک سیاهی غلیظی پنهان می‌شوم. پنهان نمی‌شوم، پنهان شدن یعنی استتار یک موجودیت، در واقع وقتی قایم می‌شویم به یک "بودن"، به یک "وجود" باور داریم. من بعضی وقت‌ها پنهان نمی‌شوم، در خودم راه می‌روم و راه می‌روم و راه می‌روم تا می‌رسم به پله‌های سردابه‌های تودرتو و هی پایین و پایین‌تر، تا این که کم‌کم تبدیل به موجودی نامرئی می‌شوم، بی‌صدا و غیر قابل مشاهده، خودم می‌شوم آن توده‌ی سیاه، بخشی از آن فضای تاریک و همان جا، معلق می‌مانم. احتمالا، خیلی از آدم‌ها این‌طورند، از همین دوره‌های سیاهی دارند. خیلی از آدم‌ها در رفتن و آمدنند میان این نور و تاریکی. میان دنیای مرئی و قابل رویت و آن چیزی که به دیدن و شنیدن نمی‌آید.

من دوست ندارم تا عمر دارم بمانم در دنیای نامرئی‌ها. من اهل نور و سر و صدا و گفتن و شنیدن و نوشتن و خواندن و رنگ و حجم و آواز هستم. نمی‌توانم تکیه بدهم به دیوار غارهای سرد و مرطوب، واقعاً جویای آفتابم. از این جهت است که بعد از مدتی شروع می‌کنم دست و پا زدن و از آن تاریکی به توده‌ای خاکستری تبدیل می‌شوم، بی‌شکل و جنبان، درست مثل جنینی که در تاریکی رحم شکل می‌گیرد و بزرگ و روشن می‌شود، چشم و دهان و دست و پا درمی‌آورد و تن را می‌شکافد و می‌جهد بیرون. من هم هر بار از خودم زاییده می‌شوم.

دوست ندارم برای خودم حسابی جدا باز کنم، باورم این است که همه‌ی آدم‌ها همینند، همین جور دست و پا زنان میان مرگ و زندگی و مرگ و زندگی و بعد دیگر مرگ.

فردا درباره‌ی مرگ بیشتر خواهم گفت.

 

شب‌ها خواب پسرم را می‌بینم. خواب می‌بینم  کوچک است، کم سن و سال و لاغر با کله‌ی بزرگ. درست همان جوری که بود. توی خواب مدام بغلش می‌کنم. دلم خیلی برایش تنگ شده و دلتنگی بی‌تابم کرده، گاهی بی‌تابم می‌کند. تلاش می‌کنم و مسلط می‌شوم و باز دلتنگی حمله می‌کند. باید عادت کنم، باید از شرایط جدید سر دربیاورم و عادت کنم. باید عادت کنم. باید بفهمم کجا ایستاده‌ام. باید اول نسبتم را با فرزندم بسنجم و بعد باور کنم که او رفته. و بعدتر بنشینم و خیالات قشنگ ببافم. دلتنگی پدرم را درآورده و از نفسم انداخته. باید خودم را جمع و جور کنم.

 

آیا من بزرگترین سرمایه‌های دنیا را دارم؟ دوست دارم بدانم آیا کسی دیگر هم توی دنیا هست که دوستانی مثل دوستان من داشته باشد؟

نه این جمله‌ها خیلی لوس و تکراری است. می‌خواهم یک چیزی بنویسم، یک چیزی بگویم که خیلی موثر و زیبا باشد، یک حرفی درباره‌ی دوستانم که گویای نسبت من با ایشان باشد. یک چیزی که نشان دهد چه قدر دوستشان دارم و چه قدر بهشان نیاز دارم و چه قدر، چه قدر، چه قدر مرهمند. مثلا این که سیپ چه طور با یک جمله می‌تواند حالم را از این رو به آن رو کند. چه طور بلد است؟ چه طور بلدند این قدر مهربان باشند؟ من چه قدر ناتوان و نابلدم در برابرشان. فکر می‌کنم هیچ وقت نشده بتوانم با کلماتم دلداریشان بدهم یا گرهی از کارشان باز کنم. فکر می‌کنم همیشه از اندوهشان ترسیده‌ام و به جای این که بروم کنارشان بایستم، رفته‌ام یک جایی سنگر گرفته‌ام تا حالشان خوب شود و باز برگردم. نه که بخواهم امن باشم یا از سر مصلحت‌اندیشی باشد. بیشتر به خاطر این است که می‌ترسم حرفی بزنم که حالشان را خراب‌تر کنم. چون این جور که پیداست تلخ و نامهربانم. اما آن‌ها... آن‌ها هیچ کدام‌شان این طور نیستند. پسرم می‌گوید گروه شما مثل شگفت‌انگیزهاست، هر کدام‌تان یک جور نیروی خارق‌العاده دارید.

راست می‌گوید، هر کدام از دوستانم یک جادویی بلد است و یک وردی می‌داند که در لحظه می‌تواند من را از توی تاریکی بکشد بیرون و بگذارد روی یک بلندی، توی روشنی و مشرف به همه‌ی چیزهایی که باید ببینم. اما نمی‌دانم من برای ایشان چه هستم، نمی‌دانم سحر و جادوی من چیست.

 

کی گفته چس ناله بد است؟ خیلی هم خوب است. نشستم و نوشتم و قدر یک پارچ اشک ریختم و حالا تا نمی‌دانم چه وقت سبکبارم. می‌توانم باز برگردم به کتاب‌ها و کاغذها و رنگ‌هایم. می‌توانم باز شانه بالا بیندازم و به بعضی‌ چیزهای زندگی و یاد بعضی نفرات انگشت میانی‌ام را نشان بدهم. حالا می‌توانم بخندم. حالا حتا از دور صدای دسته‌ی موزیک می‌آید. می‌خواهم به سفر فکر کنم و به آرزوهای رنگی. خوب است که این جا را دارم. خوب است که می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم، برایشان بنویسم، صدای دوستی و هم‌دلی‌شان را بشنوم. خوب است که بلدم نقاشی بکشم و بلدم با دست‌هایم چیزهایی بسازم. خوب است که دو تا پسر دارم. اگر چه این یکی دلم را ریش می‌کند. یعنی چه جور بگویم؟ اصلا اسم پسرهایم که می‌آید گریه‌ام می‌گیرد. هولی شت بابا، چه مرگم است؟ دو تا پسر خوب و باهوش دارم. از همین حرف‌ها که همه‌ی مادرها درباره‌ی بچه‌هایشان می‌زنند. کاش می‌شد مدتی از پوست مادر بودن بیرون بیایم. باید بروم در خودم قدم بزنم ببینم چه طور می‌شود از این حال خلاص شد، این جور نمی‌شود که، این مدلی نمی‌شود ادامه داد. این جور که بنشینم روی کاناپه‌ی مقابل تلویزیون و اشکم از هر مژه چون سیل روان باشد و بعد به پسرم بگویم سرما خورده‌ام و آب از چشم‌هایم می‌آید. نه، من این جور نیستم، این قصه‌ی من نیست. من یک داستان دیگری دارم، می‌دانم.

این زندگی من است

در تاریکی دراز کشیده‌ام. بدون این که چیزی در سرم باشد، بدون این که چیزی در سرم نباشد. امروز شد یک ماه که پسرم رفته، به کسی نگفته‌ام که مثل زندانی‌ها روی دیوار ذهنم خط می‌کشم، یک ماه از شش سال گذشت. شش سال چند روز است؟ یک ماه چند روز؟ اعداد به قدر کلمات معنا دارند و زمان جمله‌ای طولانی است بدون نقطه، بدون مکث پیش می‌رود و نقطه‌ی پایانش را معلوم نیست چه کسی می‌گذارد، گذاشته می‌شود در حالی که دیگر خودمان نیستیم تا ببینیم معنای آن جمله‌ی طولانی چه بوده، قصه کجا تمام شده و چه طور.

روی تخت در تاریکی دراز کشیده‌ام و به موضوعات متنوع دلتنگی‌ام فکر می‌کنم. دیشب گفتمش که هنوز دلم برایت تنگ می‌شود.
شجریان خوانده بود و گفته بود نادیدن رویت می‌کشدم... و من یادم آمده بود که ما هر دو متن ترانه را یادمان رفته بود. پشت تلفن گفته بودمش چرا کنار هم دراز نمی‌کشیم و شجریان گوش نمی‌کنیم؟ و او گفته بود این بار.
این بار نیامد دیگر.
حالا گریه‌ام نمی‌گیرد. دیشب برایش نوشتم هنوز دلم برایت تنگ می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد و گفته بودم این حرف‌ها بی‌دلیل است.
دلیلی نداشتم، چیزی نمی‌خواستم. فکر کردم فقط باید چیزی را به او بگویم. به خودش نه، به «او»، به آن تصویر که در شب فریدون‌کنار بود، به گوجه سبزها و کته کباب و آن وی‌آی‌پی مضحک و بازار شهر و ساعت‌های ارزان و دامن‌های گل‌دار. باید حرفی را به تصویر آن دو میانسال گیج خوش‌حال می‌زدم. به آن تصویر که نمی‌دانم واقعی بود یا نه.
خاطرات به مرور زمان وزنشان تغییر می‌کند. شاید حالا من خوش‌بخت‌تر از آن روز باشم. شاید حالا این لحظه که در تاریکی دراز کشیده‌ام و ذهنم توی جمجمه‌ام مثل شب‌پره پرپر می‌زند، از آن صبح که توی تختی در هتلی در فریدونکنار چشم باز کردم و تن بزرگ‌ او کنارم خوابیده بود، راضی‌تر و آرام‌تر باشم. اما چیزی در من حرکتی بر خلاف عقربه‌های ساعت دارد، خلاف جریان زمان پارو می‌زنم و این نیروی زیادی می‌خواهد‌.
برایش نوشتم هنوز هم به تو فکر می‌کنم و دلم برایت تنگ می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد.
بعد جواب داد که ما آدم‌های بدی نبودیم، دوستان بدی نبودیم، بد تمامش کردیم.
جوابش را ندادم. چون دیدم این آدمی را که این‌طور حرف می‌زند دوست ندارم. این آدمی که می‌خواهد مسلط باشد و آشفته نباشد و دستش نلرزد و می‌خواهد عاقل باشد و خوب حرف بزند، دوست ندارم. دیدم خودش نیست، گرچه همان سلیقه‌ی بی‌خودی را داشت. دو‌تا ویدیو فرستاد که توی یکیش یک زنی خوش‌حال بود و ترکی می‌خواند و توی یکیش هم مردی شش دقیقه آوازی شاد می‌خواند. صداها و آوازها و رنگ‌ها و آدم‌ها به من بی‌ربط بودند. به من و دلتنگی‌ام بی‌ربط بودند. دیدم دوستش ندارم. اگر نه به او می‌گفتم ما دوستان بدی بودیم، دوستان خوب که از هم‌دیگر جدا نمی‌شوند. ما بد بودیم و تو حتا گاهی بدتر از من بودی. اگر دوستش داشتم این‌ها را می‌گفتم. دیدم دیگر دوستش ندارم. آن وقت این‌طور بودم.
حالا توی تاریکی دراز کشیده‌ام. دلم برای پسرم خیلی تنگ شده. دلم برای «او» هم تنگ شده. دلم برای نعمتی هم می‌سوزد وقتی می‌بینم می‌خواهد کاری برایم بکند، وقتی می‌بینم خلاف عادتش رفتار می‌کند، می‌خواهد مجله بخواند و حرف‌های آرتیستیک بزند. و فکر می‌کنم باید کاری بکنم. باید یک جوری جمجمه‌ام را بشکافم و شب‌پره را رها کنم.

این زندگی من است

خیلی وقت بود فکری نیافتاده بود توی سرم. جوری که صدا کند و ارتعاشش جانم را بلرزاند و بی‌قرارم کند، چنان که نتوانم در خود بند شوم. احساس می‌کنم بعد از مدت‌ها وقفه به نوعی شهود رسیده‌ام. چراغی در جانم روشن شده. گه‌گاه این‌طور می‌شوم. پیش‌ترها وقت داستان نوشتن بود. چیزی درونم را چنگ می‌انداخت و بی‌قرارم می‌کرد. اما در داستان چندان موفق نبودم. یعنی نمی‌توانستم آن بی‌قراری را مهار کنم و آن نیروی سرکش را به تسلط خودم دربیاورم و درست خرجش کنم، نهایتش می‌شد انفعال، سکوت کردن تا جایی که آرام بگیرم، که در نهایت سکوت تا رسیدن به آرامش، فراموشی و خاموش شدن شور نوشتن را هم در خود داشت. یا که نتیجه‌ی کار چیزی گسیخته بود، یا حداقل حالا این‌طور فکر می‌کنم. اگر چه دو جلد رمانی که نوشتم خوانده شد و استقبال شد و خوب می‌دانم بسترش فراهم بود تا بروم روی موجی که راه افتاده سوار شوم. زن خاورمیانه‌ای که کتابش در خارج از ایران منتشر می‌شود. ولی این چیزها برای من اهمیتی ندارد. در واقع این تنها و تنها بخشی از من است که نسبت به آن بسیار صادقانه رفتار می‌کنم. این نیرویی که در من جان می‌گیرد و آن چیزی را که طلب می‌کند و آن چه من از خودم بیرون می‌کشم، هرچند اندک، کم‌جان و در برابر این همه شاهکار‌های درخشان یا حتا چیزهای پیش پا افتاده، نتیجه‌ای کم‌رمق باشد، باز تنها نکته‌ی صادقانه‌ی جان من است، تنها گوشه‌ای که پاک مانده و به آن دروغ، عصبیت، تنگ‌نظری، کم‌هوشی و منفعت‌طلبی که در خودم سراغ دارم آغشته نشده. تنها سرمایه‌ی من است و حتا تنها عشقم. تنها عشقی که وفادار می‌ماند، اگر نه که عشقم بچه‌هایم هستند، یعنی با تعریفی که از دوست داشتن و عاشقیت فهمیده‌ام، می‌دانم که تنها می‌توانم برای فرزندانم همه چیزم را فدا کنم. اما آن شمعی که در جانم دارم و آن نور و روشنی اندکی که بر آن عاشقم، رابطه‌ای دو طرفه است. عشقی برخلاف عشق والد و اولاد که یک سره از طرف یکی مهر است و از جانب دیگری بی‌مهری و قهر و کندن و رفتن. این روح لاغری که در تنم دارم و من را واله‌ی خودش می‌کند، همان قدر به من می‌دهد که من به او می‌دهم، همان قدر از من جان می‌گیرد که من به او جان می‌دهم. روح "معمولی" دوست‌داشتنی‌ام.

 

داشتم می‌گفتم که هر بار جانم از تنم سرکشی می‌کند، می‌خواهم کاری کنم که دست‌هایم مستقیماً با آن درگیر شوند. مثل نقاشی و ساختن مجسمه، در آن چیزی که مستقیماً به کار دست مربوط می‌شود، نتیجه جور دیگری است. می‌توانم آن نیرو را که دقیقاً به شکل نیرویی جسمی، شبیه زوری که در بازو می‌پیچد صرف عملی فیزیکی کنم، صرف چنگ زدن خمیر کاغذ و آن را توی دست‌هایم شکل دادن، صرف ترکیب رنگ‌ها در هم، این آن کاری است که مال من است. حتا این لحظه که این جمله را نوشتم دستم را مثل کسی که با دیگری در حال گفت‌وگوست تکان دادم و سرم را به تایید جنباندم. انگار بگویم: "ببین می‌دانی چه می‌گویم؟ هوم... بله همین است، من این کاره هستم."  

 

چند شب پیش خواب دیدم دارم با خودم فکر می‌کنم که چه قدر دلم می‌خواهد مثل بچه‌گی‌هایم سطل و بیلچه‌ی رنگی پلاستیکی ببرم لب ساحل و شن بازی کنم، توی خواب این خواستن جانم را لبریز کرده بود، بعد دیدم که در خانه‌ای هستم شبیه خانه‌ی آقاجان توی انزلی، اما من بزرگسالم و خانه در انزلی نیست، در همین شهری است که در آن ساکنم. خانه زمین شنی داشت، شبیه خانه‌های انزلی در دوران کودکی من و داشتم شن بازی می‌کردم، داشتم با شن چیزی می‌ساختم و همان لحظه داشتم به سطل و بیلچه‌های رنگی فکر می‌کردم. چند روز بعدش، دیروز بود. نمی‌دانم چه شد که این کار را کردم. من اصلا آدم تنهایی سفر کردن نیستم. این سفر حتا اگرشهرستانی به شهرستانی دیگر باشد با بیست دقیقه فاصله. شهرهای شمالی مثل کشورهای اروپایی با هم فاصله‌ی خیلی کمی دارند. از پارکینگ خانه‌ی من تا لب ساحل دریاچه‌ی خزر سه ربع ساعت رانندگی است، با پراید و سرعت صد کیلومتر در ساعت. یعنی آن قدر نزدیکم به دریا که بعضی از روزها در باد صدای دریا را می‌شنوم. این خوشبختی است که من نادیده‌اش می‌گیرم، چون آدم یک جا نشینی هستم و نمی‌خواهم چند قدم راه بروم تا چیزهای زیباتر زندگی را ببینم. نمی‌دانم دیروز چرا خواستم؟ اصلا به مقصد دریا از خانه درنیامدم. اما پراید هوشمندم رفت سمت خروجی شهر و راند تا اولین بندر نزدیک و مقابل اسکله متوقف شد. من خیال کردم قرار است بنشینم روی نیمکتی و از قایق‌های ساکن که روی آب تاب می‌خورند و چهره‌ای سالخورده و متفکر دارند نقاشی کنم. اما این نبود. دیدم اصلا نمی‌توانم، بلد نبودم قایق بکشم، بلد نبودم انعکاس تصویر قایق و ستون‌های کافه‌ای را که روی آب بنا شده بود با گچ بکشم. دوستی گفت وسیله‌ی سختی را انتخاب کردی، آبرنگ بهتر بود. فکر کردم دفعه‌ی بعد با آبرنگ می‌روم. مردم هم رد می‌شدند و گاهی نگاه می‌کردند یا که من خیال می‌کردم دارند نگاهم می‌کنند و توقع دارند حالا چیزی در حد رامبراند بکشم. اما نقاشی‌ام در حد نقاشی‌هایی بود که آن وقت‌ها توی برنامه‌ی کودک نشان می‌دادند، تصاویری روی کاغذهای مچاله که نام نقاش با خطی ناجور و درشت پایینش نوشته شده بود. بعد وسایلم را جمع کردم و رفتم تا کافه‌ی قشنگی که مقابل اسکله بود. کنار کافه کوچه‌ی پهنی بود که صدایم کرد. گفت بیا و در من داخل شو، به من نگاه کن و ببین که چه قدر زیبا هستم. کوچه شبیه هیچ کوچه‌ای که پیش‌تر دیده بودم، نبود. کوچه یکی از همان کوچه‌ها بود، خود خودش. همان کوچه‌ای بود که در انزلی در آن دویده بودم، بازی کرده بودم، عاشق شده بودم، توپ والیبال نو‌ام را گم کرده بودم، از دیوارهای بسیار کوتاهش سرک کشیده بودم. شن و ماسه‌های زمینش رفته بود لای انگشتان بی‌جورابم و تنم داغ و سوخته شده بود زیر آفتابش. کوچه همان صداهای خوش‌بخت را در خود داشت. همان پچ‌پچه‌ی زندگی همسایه‌ها، حتا صدای گریه‌ی مادر نیما و نصیر، خنده‌های سلی و ساسان. کوچه‌ی کودکی من را موج خزر با خودش آورده بود تا یک شهر دیگر. واقعاً دوست داشتم دست بکشم به دیوارش و بلوک‌های مهربان سیمانی‌اش را لمس کنم، ببوسم، پیشانی‌ام را بگذارم روی خنکای آن بلوک‌ها و رطوبت میان ذراتش را ببویم. مثل کسی که جایی مقدس را زیارت می‌کند. نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. خیلی هول شده بودم، خیلی ناگهانی و از یک جای غیرقابل پیش‌بینی با زمان از دست رفته مواجه شده بودم. یک دور کوچه را تا انتها رفتم، بن‌بست پاک و روشنی بود که تهش ختم می‌شد به خانه‌ای در دهکده‌ی ساحلی بندر انزلی. خودم را دیدم که دارم در چمن‌های سبز و خیس حیاط عجیب خانه‌ی دایی جان غلت می‌زنم، به خودم نگاه کردم و از حیرت خندیدم. بعد راه رفته را برگشتم و نشستم روی نیمکت چوبی کافه‌ای که نزدیک کوچه‌ی موج آورده بود، کوچه‌ی از آب گذشته. نشستم و چیزی خوردم و بعد بلند شدم و رفتم و راندم تا جایی که دیدم پای برهنه تا زیر زانو توی آبم، دریا مقابلم پهن بود و من میان خواب خودم ایستاده بودم. هنوز خوابم را یادم نبود. حتا وقتی زن شنی را ساختم هنوز یادم نبود که چنین آرزویی را خواب دیده بودم، وقتی مرد شنی را ساختم تازه یادم آمد که من توی خواب دلم این را خواسته بود، همین لحظه را خواسته بودم وآن دم داشتم خودم با دست‌های خودم خوابم را تعبیر می‌کردم. حتا حالا هم وقت نوشتن، فهمیدم که آن چیزی که سال‌ها گمش کرده بودم، یک شهر آن طرف‌تر است، آغشته به شن‌های ساحل. خیلی عجیب است، آدمی چیزهایی را در زندگی گم می‌کند و از دست می‌دهد اما هیچ وقت فراموشش نمی‌کند. حسرت زندگی که در انزلی داشتم همیشه در من است. واقعاً بزرگترین حسرتم است، چیزی که می‌دانم دیگر هیچ وقت به دست نمی‌آید. این باورم است یا این که بود. بعد ناگهان یک جایی از زندگی بی‌آن که حواسم باشد و نقشه‌ای برایش داشته باشم، آن آرزوی از دست رفته، ناگهان زنده و ظاهر تمام قد ایستاد مقابلم، باید مترصد و هوشیار باشی، من نبودم اما آن تصویر آن قدر برجسته و درخشان بود، آن آرزو آن قدر تمایل داشت زاییده شود و خارج از من عینی و حقیقی ببالد و زندگی کند، که خودش توانست از خوابم پایش را بگذارد بیرون و راه بیفتد روی دریاچه‌ی خزر.

این زندگی من است

دیروز که از تهران برمی‌گشتم سوار یک سمند زرد شدم که تا برسد به مقصد هی ریب می‌زد. کمی می‌رفت و باز برخودش می لرزید و از نفس افتاده و کند می‌شد. مثل راننده‌اش که مردی شصت‌وچند ساله بود با موها و سبیل‌های سیاه شده و پیراهن آبی که نشان‌هایی کج و معوج روی سر شانه‌اش چسبیده بود. اگر پیراهن تمیز بود، اگر موهای مرد شصت‌وچند ساله آن قدر چرب و درهم گوریده نبود، اگر نمی‌گفت که ساعت دوازه‌ونیم که داشت ما را می‌برد شمال، در واقع سومین سرویس آن روزش بود، اگر توی ماشین به من نمی‌گفت که خبر دارد "اینا" برنامه دارن دو سال دیگر حجاب اجباری را بردارند، اگر وقتی مرد پشت سری به او سیب تعارف کرد دهانش را باز نمی‌کرد و لثه‌های سرخش را نشان نمی‌داد، شاید آن درجه‌های روی شانه چیزی بود، نمی‌دانم چی، نشان و نمادی از وصل بودن به جایی، مال جایی بودن، مورد حمایت صنف و سازمانی بودن، علامت شغلی که ساعت کاری‌اش معلوم است و حقوقش مشخص. اما این چیزها نبود و علامت‌ها کج و کوله و بی‌مصرف و چرک و کوک زده به سرشانه‌ی پیراهنی چروکیده و خسته بودند.

هم‌سفرم دو تا دختر خوشگل بودند و مردی که بعدتربه ما پیوست. من توی دفتر ترمینال ساندویچ سوسیس بندری‌ام را گاز می‌زدم و به دخترها نگاه می‌کردم، انگار نشسته باشم پای تلویزیون. تکه‌های نان و پیاز سرخ شده می‌ریخت روی روپوش و شالم و من با حرکت دست خودم را می‌تکاندم، دور دهانم را با انگشت شست و اشاره‌ام پاک می‌کردم، عینکم را با حرکت بینی‌ام جا‌به‌جا می‌کردم و باز به دو دختر زیبا نگاه می‌کردم. یکی موهای بلوطی مواج داشت، موجش طبیعی نبود، یعنی خوب و به دقت تارهای پرپشت بلوطی‌اش را تابانده بود و رد برس گرد را می‌شد در شلال‌های مو دید. چشم‌های سبز درخشان داشت و پوست سفید مهتابی. خیلی خوب آرایش کرده بود و خیلی خوب لباس پوشیده بود و بیشتر از دیگری حرف می‌زد، یعنی بیشتر او گوینده بود و آن دیگری که موهای بافته‌ی سیاه داشت، آن طور که نیم دور دور گردنش تاب خورده بود و آمده بود تا شانه‌ی چپش و انتهایش تا زیر کمرش می‌رسید، بیشتر گوش می‌کرد و به تایید سر ظریفش را تکان می‌داد. من داشتم فکر می‌کردم این دو دختر با هر استانداردی زیبا هستند و عاشق شدنی. بعد فکر کردم مرد باشم و بعد دیدم نمی‌توانم عاشقان بشوم. شاید چون واقعاً مرد نبودم، شاید چون زیادی باهوش هستم و زود درون آدم‌ها را می‌خوانم، شاید چون خیال می‌کنم باهوشم و دچار سوتفاهمی دائمی درباره‌ی خودم و دیگرانم، شاید چون به دلیلی که خیلی حقارت‌بار است و دوست ندارم بنویسمش به دخترها حسودی‌ام می‌شد، شاید چون حسرت می‌خورم که چرا به قدر کافی ابله نیستم، شاید چون با خودم فکر می‌کنم بلاهت چیست؟ زیبایی یعنی چه؟ من چرا خوبم و دیگران خارج از سلیقه و حلقه‌ی من عن؟ شاید چون نمی‌توانم نگاه کنم و بگذرم و همه چیز این بیرون به نگاهم گیر می‌کند و می‌چسبد به سلسله اعصابم و تبدیل می‌شود به کلمه و حرف و خط. این که می‌گویم ویژگی من است و چیزی که ویژه است همیشه خوب نیست، ارجحیتی ندارد به چیزهای دیگر هستی، یک چیزی است همین جور معلق و مغروق در هستی، مثل همه‌ی چیزها. خلاصه این که من به دخترها نگاه می‌کردم و حواسم بود که ساندویچم را جوری گاز بزنم که به مقدار مساوی از سوسیس و پیاز و خیارشور و کاهو و نان را در هر لقمه فرو بدهم و دختر موبلوطی داشت از آدمی، گویا مذکر می‌گفت که هی پی‌اش است و او هی پسش می‌زند. من می‌دانم که این شرایط سخت است. من هم بدون موهای بلوطی در این شرایط بوده‌ام و خیلی وضعیت حال به هم زنی است. و از آن وضعیت‌های حال به هم زن است که آدم گویا ته دلش بدش هم نمی‌آید در آن اوضاع باشد، چون خواستن از جانب دیگران و نخواستن از جانب خودت، به آدمی اعتماد به نفس می‌دهد، شاید به بعضی از آدم‌ها که من از آن‌هاش هستم و دختر موبلوطی از این جهت مثل من بود. یعنی می‌خواهم بگویم حالا و در خطوط بعدی من زیاد تلاش خواهم کرد تا ثابت کنم دختر مو بلوطی و آن دیگری که گیس افتاده روی شانه داشت، ابله بودند اما سر و تهش این است که نوع بلاهتمان تا حدودی 

شبیه به هم است و خب حالا دارم فکر می‌کنم بین ابلهی با قیافه‌ی معمولی و ابلهی با موهای بلوطی و چشم‌های درخشان، کدام به‌تر است؟ و از پاسخش مایوس می‌شوم و هم‌چنین خنده‌ام می‌گیرد. خلاصه این که آقای راننده آمد از من پرسید که حاضرم با این دو تا خانم عقب بنشینم تا یک آقا جلو بنشیند و من گفتم که نمی‌توانم و تاکید کردم چون سختم است و فرقی ندارد که آن دو نفر دیگر مرد یا زن باشند و با این تاکید خواستم بگویم من خیلی با دیگران فرق دارم و دنیا را از سوراخ جنسیت نگاه نمی‌کنم، اما این‌جا باید اعتراف کنم دروغ می‌گویم و غیر این هستم. خلاصه که من جلو نشستم و وقتی هم راننده گفت که این سرویس سومش است یک شوخی بی‌نمک کردم و به آقای راننده گفتم حالا خوابتون نمی‌آد؟ و ایشان هم خیلی بهش برخورد و تا برسیم به مقصد چندین بار این حرفم را زد توی رویم. اما موضوع هیجان‌انگیز این سفر نه خستگی راننده بود، نه سمند زردی که مدام ریب می‌زد و نه آقای چهل و چند ساله‌ای که موهایش را از بغل یک جوری شانه کرده بود که کچلی بالای سرش را بپوشاند و نه حتا دو خوشگل پشت سری. موضوع هیجان‌انگیز موقعیت گروتسکی بود که پیش آمده بود. مردی در رادیوی ماشین داشت ذکر مصیبت می‌گفت، آقای راننده با من داشت درباره‌ی خدمات شاه فقید حرف می‌زد و پشت سرم مردی که کچلی‌اش را با موهایش استتار کرده بود داشت تلاش می‌کرد مخ آن دو تا دختر را بزند و من تمام حواسم جمع بحثی بود که پشت سرم جریان داشت. قبل از این که رادیو روشن بشود و تاریخ هخامنشی بازخوانی شود و و مرد کچل مودار مبحث خداباوری را مورد عنایت قرار بدهد، دخترها داشتند توی گوشی‌شان عکس دختری دیگر را می‌دیدند و نظر می‌دادند که فلانی زیاد هم خوشگل نیست و شبیه افغانی است که خیلی آرایش کرده باشد، بعد یکی‌شان گفت اما هیکلش خوبه و دیگری گفت خوبه؟ (با حالت تعجب و اکراه) و ادامه داد اما من از یه چیزیش خوشم اومد... و من باقی حرف‌ها را نشنیدم و کلمات گم شد و بعد باز شنیدم که یکیشان می‌گوید با اون یکی به هم زد، این یکی رو هم خوابونده بود تو آب نمک، می‌خواست با من دوست بشه، من بهش گفتم باید با اینم به هم بزنی وویسشم بفرستی، فرستاد، یعنی دختره تو کافه گریه می‌کردا.

بعد رادیو روشن شد و صداها گم شد و بعدتر باز رادیو خاموش شد و من در سکوت میان خودم و رادیو و راننده خوب می‌شنیدم که مرد کچل مودار دارد می‌گوید که اهمیتی ندارد  برای چی به وجود آمده‌ایم و این باورمندی به امر خدایی .... و بعد دیگر کلمات آن قدر پوچ و بی‌معنا بود که قابل فهم و شناسایی نبود، مجموعه‌ای از کلماتی مثل گفتمان و فلان‌مند و امر فیلان و بهمان و ساختار و پدیدار و ریخت‌شناسی و از این جور کلماتی که از دهه‌ی هفتاد به بعد داریم مدام قرقره می‌کنیم و آن خوشگلان معصوم سراپاگوش شده بودند و در فواصل میان نفس‌گیری مرد گاهی چیزی می‌گفتند، مثلا یکیشان گفت که خیلی برایش مهم است بداند چرا به وجود آمده و با این که اصلا به آن دنیا اعتقادی ندارد و منتظر پاداشی هم نیست اما باورش این است که آمده تا اثری از خودش باقی بگذارد و کاری بکند. بعد آن یکی که دانشجوی شهرسازی بود، گفت من هم همین‌طور مثلا فکر می‌کنم من که شهرسازی می‌خونم باید شهرمو بسازم و بعد جهان رو بسازم. (و این وقت من یاد جوانی افتادم که دانشجوی پزشکی بود و مشتری کتاب‌فروشی ما، یک‌بار که گفتمش درکت از فلان موضوع بستگی به تجربه‌ی زیستت دارد، گفت چه ربطی به زیست‌شناسی داره؟ و من دیگر زبان در قفا ماندم) و مرد گفت که شماها از یک جایی عبور کرده‌اید و به داشته‌های معنوی رسیده‌اید و این ارزشمند است. و بعد آن خوشگل موبلوطی که دانشجوی سال چهارم پزشکی دانشگاه... هم بود گفت قدیما می‌گفتن دخترای خوشگل مدل می‌شن، اما من می‌خوام بگم مدلام می‌تونن دکتر باشن و غش‌غش خندید و تلفن مرد هی زنگ می‌زد و مرد هی ریجکت می‌کرد و به روشنگری ادامه می‌داد و درباره ذات بشر داشت حرف می‌زد که آن شهرساز گفت من یه کتاب خوندم به اسم نیمه تاریک وجود، خیلی کتاب خوبی بود. و مرد انگار نشنیده باشد همین‌طور بالای منبر بود، و دختر شاد که در میان دم و بازدم مرد این خبر مهم را به اطلاع همه رسانده. آن خانم دکتر آینده هم گفت که یک بار وقت "راند" حراستی‌ها آمدند و کشیدندنش کنار و گفتند که ساق پایش پیداست و چرا پیداست؟ و نباید پیدا باشد. و دختر رنجیده و پرسان بود که آخر ساق پای من را چه طور دیده‌اند و مرد رفت توی فکر و تلفنش باز زنگ زد و مرد جواب داد که عزیزم توی راهم و فیلان جا هستم و تا فلان ساعت می‌رسم و قطع کرد و باز ادامه داد که امر حقیقی نباید جایگزین امر مجازی باشد و این روی باورمندی انسان و درکش از هستی تاثیر دارد. بعد باز دختر پزشک گفت که به نظر من اگه چادریا، چادریای خوبا، نه چادریای بد، چارتا کتاب بخونن دیگه مسئله‌ی امر به معروف و نهی از منکر براشون منتفی می‌شه. بعد بحث کشید به آزادی اندیشه و آزادی زن و انقلاب و نه به خشونت و نه به حجاب اجباری و نه به لبنیات گران و نه به پیش‌خرید ماشین و سکه و چند تا نه‌ی دیگر. تا این که به دخترها خبر دادند که فلان میدان منتظرشان هستند و مرد که از میشل فوکو روی فردین زمانه شیفت کرده بود با نگرانی پرسید که چه کسانی قرار است دقیقاً کجا بیایند دنبالشان و همین‌طور نگران بود تا رسیدیم به قرارگاه دختران و در کنار مرد سوخته و نگران شاهد بودیم که دو تا جوان با سینه و پک و پهلو و بازوهای مقبول با سبیل‌های بهنام بانی‌طور از ماشین پیاده شدند و با انگشت کوله و چمدان‌های دختران را از صندوق عقب به پژوی دویست‌وشش سفیدشان منتقل کردند. و مرد مایوس نشست توی ماشین و تا نشست سرش را کرد میان من و راننده و در حالی که یک سیب گرفته بود توی صورتم گفت اما بانو شما طول راه، خوب خوابیدینا. بعد هم ادامه داد که این بچه‌ها یکی دانشجوی فیلان بود و یکی دانشجوی فیلان و بچه‌های موفقی بودند و من مثل احمق‌ها جواب دادم اگر بمانند توی ایران و همین جا به مردم خدمت کنند و منتظر بودم تا بحث برسد به جایی که بگویم پسرم رفته آمریکا. یعنی این قدر حرفم و نیتم مضحک و احمقانه بود که حالا از شرم خنده‌ام می‌گیرد. اما راننده زد زیر کاسه و کوزه‌ی ما و به مرد گفت که هیچ چیزی را نپرسیده و کشف نکرده نگذاشتی. و این را با تندی  و صراحت گفت و مرد گرخید و گفت که کنجکاو زندگی مردم نیست و در پی کشف راز مردم نیست. اما راننده گفت که کنجکاوی همین است و غیر این نیست. و مرد باز گفت که وکیل است و به خاطر شغلش رازدار مردم است و اصلا پی راز جدیدی نیست و بعد چند حرف بی‌نمک زد که فقط من برای تلطیف فضا خندیدم و یک ویدئوی بی‌نمک هم از توی گوشی‌اش نشان داد که گفتم قبلاً دیده‌ام، چون دیگر از دست خودم و مرد کچل مودار خسته شده بودم. اما راننده با آن موهای سیاه شده و چرب و چیل و پیراهن چرک مرد و نشان‌های کوک شده بر شانه خیره به جاده و در سکوت به راهش ادامه داد و تا مقصد دیگر با کسی هیچ چیز نگفت. 

این زندگی من است

چای سبز، پای سیب، پیش‌دستی گل‌پری، دلتنگی برای سیپ، پاییز هم آمده، پسر هم رفته، من برگشته‌ام خانه، زندگی زیر فیلتر زرد مایل به قهوه‌ای جریان دارد. بیرون از حباب من دنیا به سرعت رو به نیستی پیش می‌رود. در حباب من زمان کند و لطیف می‌گذرد. همه‌ی غم‌ها نرم و نازکند. تصویر من از دور مضحک و پیش‌پاافتاده است، تصویر من از نزدیک پاک و درخشان و متفکر. لباس پوشیده و مستتر نشسته پشت میز گرد چوبی، جای همیشگی، پایتخت خانه. صبح با این فکر چشم باز کردم که آیا همه‌ی آدم‌ها مثل من چیزی در خود دارند که مایه‌ی هراس و دل به هم‌خوردگی‌شان باشد؟ چیزی بسیار حقیر و بسیار کثیف؟ "بسیار" در نسبت به آن تصویر دوری که از خودشان به دیگران می‌دهند. چیزی که اگر پرده‌ها بیفتد به‌تر است دود بشوی و بروی هوا تا این که بخواهی با حیرت و وحشت و انزجار دیگران مواجه شوی.

با این همه معجزه‌ی پاییز به راهست. احتمالاً این روزها همه همین را می‌گویند. پاییز ایز کامینگ، همه جا پر می‌شود از عکس‌ برگ‌های سرخ و زرد و نارنجی، کم‌کم کلاف‌های رنگی کاموایی و نیم‌چکمه‌ها و شال‌های عنابی و آبی. زندگی زیبایمان به شکل عجیبی به تکرار افتاده. از دور که نگاه می‌کنم حالت تهوع می‌گیرم، از نزدیک احساس امنیت و شادی. غم‌ها و شادی‌هایمان و چیزهایی که درباره‌شان حرف می‌زنیم بسیار تکراری و عمومی است. وقتی پای حرف‌های مردم می‌نشینی، می‌فهمی چند تا موضوع محدود است که داریم مدام قی می‌کنیم، سر می‌کشیم و باز قی می‌کنیم. اغلب این‌طور است، حتا این نوشته‌ی من. 

این زندگی من است

به خانه برگشتم با یک بغل خواب آشفته. دیشب خواب دیدم با آی با کلاه توی کوچه‌ای راه می‌رویم. کوچه خالی است و جوب‌های پهن بدون آب و دیوارهای بلند خالی دارد. آی با کلاه می‌گوید که می‌خواهد از ایران برود و آسمان خاکستری است. می‌گوید برای این که برود باید از درس فیزیک بیست بگیرد و نگران است که نتواند و باز می‌گوید که فیزیکش خوب است و من تعجب می‌کنم که چرا خوب است. بعد می‌بینم یک ظرف خالی داریم که می‌چرخانیم این در و آن در، انگار داریم نذری می‌دهیم. بعدتر دیدم سر کلاس درسی هستم و یک معلم مرد خیلی جوان‌تر از خودم دارم و معلم من را صدا می‌کند تا انگار دفتر مشقم را نشانش دهم یا این که ببیند چرا درسم را نخوانده‌ام و من برایش می‌گویم که پسرم دارد از ایران می‌رود یا رفته و من درگیر و گیجم. و دیوارها و تخته‌ی پشت سر معلم و معلم نشسته بر صندلی و صندلی و میز و من همه خاکستری‌اند. تمام تصویر طیفی از خاکستری تیره و روشن و روشن‌تر و تیره‌تر است. چند ساعت بعدش، یعنی امروز بعدازظهر خواب دیدم که دارم خواب مهاجرت آی با کلاه را برای ح جیمی و آی با کلاه تعریف می‌کنم و آن‌ها به من و خوابم بی‌توجهند، جدی نمی گیرند. اندوه من را نمی‌بینند.

توی چشمم اشک دارم. گاهی که یادم می‌آید زندگی بعد از این چه طور پیش می‌رود دلم ریش ریش می‌شود. بعد فکر می‌کنم نکند این اندوه خیلی بزرگ باشد و غیر قابل مهار؟ از چیزی ناشناخته می‌ترسم، از یک جور دلتنگی که تا به حال تجربه‌اش نکرده‌ام. پایین گردنم، نزدیک جناغ سمت راستم تیر می‌کشد و دردی خفیف گلوله می‌شود تا اواسط گلویم و ته حلقم و بعد چشمانم پر آب می‌شود. از ندیدن فرزند می‌ترسم، از شش سال ندیدنش. شش سال خیلی زیاد است. وقتی کسی می‌گوید چشم بر هم بزنی می‌گذرد، عصبانی می شوم. وقتی کسی می‌گوید رفت و راحت شد، عصبانی می‌شوم. وقتی کسی می‌گوید جای بچه‌های مثل او ایران نبود، عصبانی می‌شوم. حتا وقتی دوستم که توی فرودگاه رفته بود دنبالش می‌گوید پسرت خیلی خوش‌حال است، عصبانی می‌شوم.

نمی‌دانم باید چه کنم. نمی‌دانم باید به اندوهم نگاه کنم و آن را پشت سر بگذارم یا این که مدام پسش بزنم، چون هیولایی بزرگ است که ممکن است من را از پا بیندازد. نمی‌دانم باید به این نبودن فکر کنم و درباره‌اش با خودم حرف بزنم تا هضمش کنم و به آن عادت کنم یا این که باید نادیده‌اش بگیرم و حرفش را نزنم. نمی‌دانم با خواب کوچه‌ی خالی و دیوارهای بلند و آسمان خاکستری باید چه کنم.

رشته‌های اتصال من و فرزند بسیار نازک بود. رابطه‌مان پیچیده بود و حالا من نمی‌دانم باید چه کنم که در این دوری شش ساله آن رشته‌ها از هم نگسلد و همین اندک از دست نرود. فراموشی به این ترتیب خیلی خیلی ترسناک است. اگر پسرم من را از یاد ببرد، اگر به پیام‌هایم جواب ندهد، حوصله‌ام را نداشته باشد، برود توی لاک کم‌حرفی و سکوت خودش، سرش به زندگی پیش رویش گرم شود، جای خالی من را حس نکند، دلتنگم نشود؟ اگر من به نبودنش عادت کنم، اگر عادت نکنم، اگر مدام اسمش را اشتباهی به زبان بیاورم؟ جوری که انگار هنوز در تهران در اتاق خانه‌ی پدربزرگش پشت میز کوچک سفید نشسته و زل زده به صفحه‌ی لپ‌تاپش و من منتظرم تا در اولین تعطیلات بیاید خانه و مدام گشنه باشد و بگوید حوصله‌اش سررفته چون برادرش با او بازی نمی‌کند و دلش پفک نمکی و دوغ گازدار بخواهد. اگر اسمش را به زبان نیاورم، از سر اتفاق یا عادت؟ اگر عادتش از سرم برود؟ من خیلی گیجم، خیلی می‌ترسم، خیلی شاید غمگین باشم. من در موقعیتی هستم که نمی‌‌دانم چگونه است، که حتا طبیعی و غریزی هم نیست. این جور دور شدن و این قدر وقفه در دیدار اعضای خانواده طبیعی نیست. یعنی توی تاریخ بشر پیش‌بینی نشده است. و من فکر می‌کنم ما ایرانی‌ها در آینده چه آدم‌های عجیبی خواهیم بود، این رفتن‌ها و این ماندن‌ها چی از ما می‌سازد؟ این رفتن‌ها و رشته رشته شدن خانواده‌ها دیگر در کجای دنیا اتفاق افتاده؟ مثلا در زمان آلمان نازی بین کلیمی‌ها؟ یا در میان خانواده‌های جنگ زده؟ آیا این‌ها دردهای مشترک است؟ آرزوهای مشترک؟ موفقیت‌های مشترک؟ ناکامی‌های مشترک؟ ما فقط می‌شنویم که کسی از مرز می‌گذرد، اما نمی‌دانیم چی باقی می‌ماند، چی ایجاد می‌شود، چی از دست می‌رود. ما فقط می‌شنویم بچه‌ی فلانی از ایران رفت و می‌گوییم خوش به حالش، می‌گوییم خدا قسمت شما بکند، می‌گوییم رفت پی آرزوهایش، می‌گوییم جایش خالی نباشد یا می‌گوییم بدبخت شد و آن جا، آن دورها همه فاسد و حیوان هستند، می‌گوییم آن جا خانواده معنا ندارد، ... اما معلوم نیست، یعنی نه که معلوم نباشد، آن چیزی که اصل است همیشه ناگفته می‌ماند، چون که ما گیجیم و زمان می برد تا اتفاق واقعاً بیفتد، گسترده شود و زمانه و آدم‌ها را آغشته کند و تاثیرش را نشان بدهد، تاثیر خوب و بدش را. من هنوز گیجم اما فکر می‌کنم با همه‌ی این چیزها که گفتم باید شجاعانه با روزهای پیش رو مواجه شوم، باید با خیال راحت اشک بریزم یا بخندم و مایوس و امیدوار بشوم. نباید بترسم. حتا اگر پسرم من را فراموش کند و در زندگی جدیدش غرق شود، نباید من آن سررشته‌ی باریک را از دست بدهم. باید روی پای خودم بایستم و به شیوه‌ی خودم پیش بروم. همان شیوه که به حداقلی چنگ می‌اندازد و خودش را روی آب‌های مواج زندگی‌اش نگه می‌دارد.

 

آن صفحات را بعدازظهر نوشتم. حالا شب است، حدود ساعت یازده. من نمی‌دانستم که این طور خواهد شد، این طور که شب بدود توی دلم و من را بترساند. نمی‌دانم از چی می‌ترسم. به خودم می‌گویم حالا جایی که پسرم هست یازده صبح است و هوا روشن است و توی آسمان آفتاب و تکه ابرهای پراکنده‌ی سپید است و چیز ترسناکی نیست. اما من می‌ترسم، این دوری خیلی دور من را می‌ترساند، انگار بچه‌ام را گم کرده باشم و عده‌ای را فرستاده باشم دنبالش و خودم نشسته باشم به انتظاری کشنده. این چه موفقیت و افتخاری است که من از اندوهش اشکم بند نمی‌آید؟ نعمتی می‌گوید این چیزها طبیعی است، این غصه خوردن تو و این تندی پسر از آن سر دنیا طبیعی است. می‌گوید امان بده تا مدتی بگذرد، تا خودتان را پیدا کنید. نعمتی دستم را می‌گیرد و می‌گوید من نمی‌توانم بگویم که تو را درک می‌کنم.

 این بهترین حرفی بود که این روزها شنیدم. این که در اندوهم تنهای تنها هستم و باید خودم آن را توی بغلم بگیرم و حملش کنم و تا جایی برسانمش. اندوهم حالا شبیه کلوخی خشکیده و بزرگ است، بد قلق و سنگین. آن قدر گریه می کنم تا اندوه سنگی‌ام با اشک‌هایم خیس بخورد، گِل بشود، بعد توی دستم بگیرمش، خوب ورزش بدهم و با آن مجسمه‌های کوچک و بزرگ بسازم. مجسمه‌ی مادر و پسرهایی که همیشه کنار هم هستند، مجسمه‌ی آدم‌هایی که در کنار هم به آرزوهایشان می‌رسند، مجسمه ی عشاق شاد، آدم‌های خرسند، حیواناتی که توی سبزه‌ها می‌دوند و دهان‌هایی که از تویشان گل روییده و کلی درخت و جنگل. از اندوهم چیزهای خوش و خرم می‌سازم، می‌چینم مقابل چشمم تا باز اندوهی برسد، غم نو، شبیه کلوخی سنگین و بد قلق، از اشک‌هایم خیسش می‌کنم، ورزش می‌دهم... حریف روزگار می شوم. بشوم ای کاش.