آقای شهسواری در یکی از جلسات کارگاه رمانش قصه‌ای را برای ما تعریف می‌کرد از موجوداتی گریان در قبرستان‌ها (اسم آن جانورها را حالا یادم نیست)  ماجرا این بود که طبق افسانه‌ای قدیمی موجوداتی توی قبرستان‌ها هستند که وقتی از آن حوالی می‌گذریم صدای زاری و گریه‌شان را می‌شنویم. آن‌ها کمک می‌خواهند، انگار برای رهایی از اندوهی عمیق و دائمی نیاز به هم‌دلی دیگران دارند. وقتی به این موجودات نزدیک می‌شوی تا دلداری‌شان بدهی ناگهان می‌پرند روی دوشت و دیگر رهایت نمی‌کنند و تو باید تا آخر عمر بهشان سواری بدهی. 
این قصه را برای ما گفت تا حالی‌مان کند که نویسنده نباید با آدم‌های افسرده زیاد معاشرت و نزدیکی کند. گفت این جور آدم‌ها انگیزه‌ی زندگی را از شما می‌گیرند.
حالا من نویسنده که نشدم، اما خوب است یادم باشد هیچ کدام از نقش‌های این قصه هم نشوم. نه آن موجود گریان و نه آن ناجی بدبخت دولا شده.