سردها و گرم‌ها


آقای شهسواری در یکی از جلسات کارگاه رمانش قصه‌ای را برای ما تعریف می‌کرد از موجوداتی گریان در قبرستان‌ها (اسم آن جانورها را حالا یادم نیست)  ماجرا این بود که طبق افسانه‌ای قدیمی موجوداتی توی قبرستان‌ها هستند که وقتی از آن حوالی می‌گذریم صدای زاری و گریه‌شان را می‌شنویم. آن‌ها کمک می‌خواهند، انگار برای رهایی از اندوهی عمیق و دائمی نیاز به هم‌دلی دیگران دارند. وقتی به این موجودات نزدیک می‌شوی تا دلداری‌شان بدهی ناگهان می‌پرند روی دوشت و دیگر رهایت نمی‌کنند و تو باید تا آخر عمر بهشان سواری بدهی. 
این قصه را برای ما گفت تا حالی‌مان کند که نویسنده نباید با آدم‌های افسرده زیاد معاشرت و نزدیکی کند. گفت این جور آدم‌ها انگیزه‌ی زندگی را از شما می‌گیرند.
حالا من نویسنده که نشدم، اما خوب است یادم باشد هیچ کدام از نقش‌های این قصه هم نشوم. نه آن موجود گریان و نه آن ناجی بدبخت دولا شده.

سردها و گرم‌ها

من فکر می‌کنم اعتراف به دوستی چیزی است که هم شما را به زنجیر می‌کشد و هم شما را رها می‌کند.
به بند می‌کشد، چرا که دوستی و اصولا رابطه با رنج همراه است. حداقل دو آدم که نقاط مشترک زیاد و چندتا نقطه‌ی اختلاف و تفاوت با هم دارند، قرار است در یک مجموعه جا بشوند. داریم از انسان حرف می‌زنیم، موجود پیچیده‌ی دو پا. برای حفظ رابطه با چنین موجودی بسیار رنج خواهیم کشید. با اعتراف به دوستی در واقع خودمان را از آزادی که در تنهایی داریم محروم کرده‌ایم و در عوض فرصت و لذت و رنج ارتباط با آدم‌های دیگر را به جان خریده‌ایم.
اما به خیال من اعتراف به دوستی یک جور ضمانت رابطه هم هست. چرا که وقتی با خودت به این نتیجه می‌رسی که با کسی دوستی، در واقع یعنی آگاه و مسلط به احساست هستی و چیزی نمی‌تواند این دوستی را از بین ببرد. دوستی، آشکار و به رسمیت شناخته شده و نه دیگران و نه خودت و نه دوستت نمی‌توانند در اتفاقی که افتاده تاثیری بگذارند. دوستی شبیه خاطره‌ای است که فراموش نمی‌شود، حتا اگر پسش بزنیم. از این بابت یک جور آسودگی خیال است که هیچ تیزی نمی‌تواند بندهای دوستی را پاره کند. دوستان تا زنده‌اند به هم مربوط می‌مانند.

سردها و گرم‌ها

یادم بماند آرزوها و ترس‌هایم را برای هر کسی نگویم. خیلی وقت‌ها آدم‌های دوروبرم با من زبان مشترک ندارند. خیلی وقت‌ها رویاهای من به حساب آن‌ها جنون است یا خیال خام. آن وقت است که بیکار نمی‌نشینند، هر کاری می‌کنند تا مرا ناامید کنند. دست به هر حقارتی می‌زنند. این طور هم خودشان را از چشم من می‌اندازند، هم کامم را تلخ می‌کنند.
فکر می‌کنم ارزش رویاها بیش از واقعیات زندگی است. واقعیت چیزی است که وجود دارد، به چشم می‌آید، کم‌وبیش برای اغلب مردم قابل درک و لمس است.
آن چه دیگران را می‌ترساند یا حسادتشان یا خشمشان را تحریک می‌کند، رویاهای آدمی است. آن چیزی که رازآلود، ناشناخته و مه‌آلود است. اغلب آدم‌ها از چیزی که نمی‌شناسند، می‌ترسند.
یادم بماند خیالاتم را با هر کسی شریک نشوم.

سردها و گرم‌ها

گویا هوش نسبت زیادی با دانایی ندارد. یعنی دانایی یک جور شعور را می‌طلبد که آدم باهوش لزوماً صاحب آن نیست. آن شعور را چیزی مثل تجربه و گذشت زمان در جان آدمی می‌پروراند. اگر چه که هوش باعث می‌شود حساسیت آدم بیشتر باشد و ماجراهای زندگی را به خاطر بسپرد و آن‌ها را مثل فصل‌های کتاب درسی طبقه‌بندی کند تا در مواقع لزوم بهشان مراجعه کند، اما بعضی از ذهن‌های زنده و جان‌های هوشمند دچار یک جور بی‌نظمی و آشفتگی هستند که توان نظم بخشیدن و بایگانی تجربه‌های زیست شده را ندارند. برای همین است که مدام در حرکتی دوارند، معلق و در خود فرو رفته و چرخان خودشان را می‌کوبند به این طرف و آن طرف و حرکتشان بطئی است و مسیری که طی می‌کنند در مقایسه با هوش سرشارشان مساحت و محیطی کوچک دارد. گویا برای خوب زندگی کردن چیزی بیش از هوش نیاز است، شاید حتا نظم ذهنی از هوش هم مهم‌تر باشد. موضوعات دسته شده در قفسه‌‌ای مرتب حتا اگر چهار پنج‌تا هم باشد، کاربردی‌تر است از چندین موضوع متنوع اما درهم و رها شده در طبقات قفسه‌ای به هم ریخته.

سردها و گرم‌ها

دكتر ميم راست مي‌گويد تغيير در يك لحظه اتفاق نمي‌افتد. اين را خودم مي‌دانستم اما فكر مي‌كردم آن حس، حس رسيدن و نتيجه‌گيري و با صداي بلند فرياد زدن كه يافتم يافتم، يك دم است. اما اين هم نيست. هيچ لحظه‌اي وجود ندارد. زندگي به سرعت در حال حركت است و لحظه‌اي نيست كه تو در آن بماني، بنشيني،‌ فكر كني يا قدم بزني. 

سردها و گرم‌ها

در «رابطه» لحظه‌ای هست که نمی‌دانم اسمش چیست، زمانی که ممکن است یک دم باشد یا چندین روز، آن وقتی که رابطه هنوز شکل نگرفته، تصویر مخاطب احساسی کم‌وبیش برایم روشن شده، اما هنوز جزئیاتی مانده، دلم نرم شده، دنیا برایم رنگارنگ و درخشان شده و در احسن‌الحالی هستم که احساس می‌کنم همه‌ی شعرها و ترانه‌های عاشقانه به خاطر من سروده شده. یک قدم که پیش بروم یعنی دیگر سریدم روی انحنای نرم و هیجان‌انگیز «دوست داشتن». اما در همین لحظات است که اغلب چیزهای کم‌وبیش عجیب از طرف مقابلم می‌بینم، دروغ‌های معصومانه، لاف‌های کوچک، قصه‌های غریب، هر چه که در چهارچوب روش زندگی من غیرطبیعی محسوب می‌شود... این چیزها را معمولاً ندیده می‌گیرم، حالتی از طنز و شیرینی کودکی یا حتا تقدس رنج بشری به آن می‌دهم و خب بدی ماجرا این است که اغلب چند سال بعد معلوم شود همان چیزهای بانمک از شوری دارد کورم می‌کند، همان حرفی که به نظرم تنها جنونی کودکانه می‌آمد، باور و مانیفست شخصی زندگی طرف است. مثلاً یادم هست یک‌بار مردی به من گفت عاشق اینم یک روز صبح از خواب بیدار شوم و یادداشت معشوقم را روی در یخچال ببینم که بدون توضیح و دلیلی خداحافظی کرده و رفته... 

و من این آرزو را ندیده گرفتم، خیال کردم هوایی حرفی زده تا مثلاً بگوید خیلی اهل هیجان و دراماست. اما خب واقعیت این است که نباید به این آرزو بی‌توجه می‌بودم، چون ممکن بود چند سال بعد خودم‌ خواننده‌ی یادداشت خداحافظی بر در یخچالی فرضی باشم.

شاید دیر اما بالاخره فهمیدم که اولا باید آن لحظه‌ی قبل از سریدن از سرسره‌ی عشق را تا می‌توانم طولانی کنم و دوم این که هیچ چیزی را فراموش نکنم یا بی‌جهت به آن وجهه‌ای غیر از آن چه که هست ندهم  و بعد با آگاهی تصمیم بگیرم آیا خواهان موجودی با این مشخصات هستم یا نه. 

چند روز پیش آقای محترمی به قدر نیم شماره صدایش را بالا برد و گفت حوصله‌ام رو سر نبر. بنده دو پای دیگر قرض کردم و محل را ترک نمودم. البته که آقای محترم باز برگشت اما من دیگر رفته بودم. حالا نه که خیلی عاقل شده باشم، دلم هنوز درگیر و تاب دیگری است. 

 

سردها و گرم‌ها

مراقب هارت و پورت‌هایی که می‌کنید باشید، حواستان به خط و نشان‌هایی که می‌کشید، به خط قرمزهایی که معلوم می‌کنید، نظربه‌هایی که می‌دهید و احکامی که صادر می‌کنید باشد، چرا که ناگهان چشم باز می‌کنید و می‌بینید میان ماجرایی هستید که پیش از این، آن را برای خودتان ساده و موجه و معمولی در نظر گرفته بودید و‌حالا که شما نه فاعل، که مفعول ماجرا هستید و اتفاق بر شما نازل شده، برآشفته و دست‌پاچه، گیج مانده‌اید که چه شد و از کجا خوردید. 

خلاصه این که هر چه برای خودت می‌پسندی، برای دیگران هم بپسند. 

سردها و گرم‌ها

بدترین حرفی که می‌توانید به کسی بزنید این جمله است:

از فلونی‌ یاد بگیر. 

 

با این کار مخاطب را از خودش و خودتان و فلونی بیزار می‌کنید.

سردها و گرم‌ها

به نظرم آدم بهتر است بي‌وفا باشد. آدمي كه به جهان بي‌وفاست، واقع‌نگرتر است. خوب نيست آدمي روي چيزي زيادي حساب كند. به‌تر است با ديگران بي‌وفايي كند و از ديگران هم همين انتظار را داشته باشد.

نظر ديگري هم دارم، اين كه به‌تر است آدم كم حرف بزند. مثلاً كم‌تر از خوشي‌هايش بگويد و همين‌طور از ناخوشي‌هايش، چون بنا به همان نظريه اول، از آن‌جا كه دنيا براساس منطق بي‌وفايي پيش مي‌رود، هيچ چيزي همين‌طور كه هست نمي‌ماند. البته اين دومي خيلي سخت است، يعني براي من اين‌طور است. من از آن آدم‌هايي هستم كه با يك غوره سرديش مي‌شود و با يك مويز فيلان، از اين جهت حرف نزدن از خودم و احوالم برايم خيلي دشوار است، چون خيال مي‌كنم همه چيزم خيلي مهم است، عاشق شدنم، فارغ شدنم، باز عاشق شدنم، افسردگي‌ام، شادي‌ام، چاقي‌ام، لاغري‌ام... در حالي كه واقعاً اين‌ها چيزهاي بي‌اهميتي است، اين را مي‌دانم اما باز با همان فرمان چهل‌وشش سال قبل مي‌رانم، چرا؟ شايد چون فكر مي‌كنم اگر از خودم به راستي ببرم و اميدم را از ديگران هم ببرم، ناگهان محو مي‌َشوم، ديگر چيزي نمي‌ماند تا درباره‌اش فكر كنم، بنويسم يا نقاشي‌ كنم. اين يعني هنوز بعد از چهل‌وشش سال زندگي تا نوك دماغم را مي‌بينم. بله چهل‌وشش ساله شده‌ام و اين را تا مدتي در چشم شما فرو خواهم كرد.

سردها و گرم‌ها


بعضي آدم‌ها هم هستند كه عاجزند از درك حس خوشبختي، خيلي پول دارند و براي اين كه قاطي نكنند بايد هر ماشينشان را به نام خودش صدا كنند، مثلا بگويند بنز را ببر و كمري را بيار و بي‌ام‌و را بكن توي گاراژ و كلا هم يك بخشي از تاريخچه‌ي خانوادگي‌شان را كه مربوط به نشستن توي پيكان و بعد پرايد بوده و مثل نقطه‌ي تاريكي توي زندگي‌شان است، پنهان مي‌كنند. اما باز هيچ رقم نمي‌شود احساس خوشبختي كنند. و اين خيلي دردناك است. يعني دردش آن قدر بزرگ است كه حتا من هم هر وقت اين جور آدم‌ها را مي‌بينم دردم مي‌گيرد و كلافه مي‌شوم و خون مي‌دود ميان رگ‌هاي شقيقه‌ام بس كه مي‌خواهم آرام باشم و لبخند بزنم و مدام مطمئنشان كنم كه كامل و شماره يك و خوشبخت هستند. اما بدبختانه آن‌ها راضي نمي‌شوند و هي وقت تعريف از خودشان صدايشان را بالاتر مي‌برند و دهانشان بيشتر كف مي‌كند و حدقه چشم‌هايشان گشادتر مي‌َشود و بدتر اين كه آن حالت باور بدبختي و خوشبخت نبودن، چيزي نيست كه فقط توي آدم بماند، مثلا حسي نيست كه تنها توي قلب آدم يا ذهن آدم باشد، حتا فقط هم اين نيست كه آدمي كه احساس بدبختي دارد ناشاد است و با مردم هم بد رفتار مي‌كند. اصلاً بدترين چيز اين است كه انگار سازوكار دنيا هم عليه اين جور آدم‌ها حركت مي‌كند. (سازوكار از آن عباراتي است كه زياد دوست دارم از آن استفاده كنم) يعني اين آدم‌ها با آن همه دم‌ودستگاهي كه دارند مدام بيمارند، واقعاً مريضند‌ها، نه كه خيالاتي باشند. مي‌روند آزمايش مي‌دهند و مي‌بيني واقعاً كبدشان چرب است و يكي دو تا از رگ‌هاي قلبشان گرفته يا توي معده‌شان قارچ زده. حالا نه كه ما معمولي‌ها مريض نشويم. درد و بلا مدام توي فرق سر ماها هم مي‌خورد. اما درد براي "بعضي" از اين خوشبخت‌هايي كه خوشي‌شان را نمي‌توانند باور كنند و نمي‌توانند از دارايي‌شان لذت ببرند، خيلي بزرگ‌تر است. دليلش هم واضح است. آن‌ها قرار است خوشبخت و كامل و شاگرد اول دنيا باشند. قرار نيست معده‌شان مثل من كار كند و گاهي دچار عفونت و اسهال بشوند. اما خب بالاخره ويروس و ميكروب كه اين چيزها سرش نمي‌َ‌شود و چربي هم توي رگ ‌و پي همه‌ي آدم‌ها يك اثر دارد. اين است كه درد اين‌ها خيلي بزرگ مي‌شود خيلي پر سروصدا مي‌َشود و از همه بدتر اين كه، بدتر و مضحك‌تر و خنده‌دارتر اين كه، اين جور آدم‌ها بدبختي يا بيماريشان را از چشم ديگران مي‌بينند. انگار خدا از ازل با اين‌ها جناغ شكسته كه هيچ وقت خسته و كلافه و مريض نشوند. اين است كه اگر يك وقتي يك جايي‌شان درد بگيرد، زود مي‌گويند چشم خورده‌اند. يعني اين كه طرف دچار اسهال يا يبوست شده يا سرطان گرفته يا بواسيرش بيرون زده، به خاطر اين است كه مردم تحمل ديدن خوشبختي اين‌ها را ندارند و تيرهاي حسادتشان را به سمت خوشي، كمال و زيبايي اين‌ها فرستاده‌اند. و تازه با همه‌ي اين‌ها باز هم از نمايش خوشبختي‌شان دست نمي‌كشند. باز درباره خوشي‌هايشان با رگ برآمده و دهان كف كرده براي همه تعريف مي‌كنند. باز هم در مسابقه‌ي مدام با همه‌ي مخلوقات هستي‌اند. باز هم وقتي تو داري آرام از خورشت قرمه‌سبزي كه پخته‌اي و از قضا خوب از آب درآمده تعريف مي‌كني، مي‌پرند ميان حرفت و مي‌گويند اما من يك قورمه‌سبزي صد سال پيش پختم كه كلا تاريخ آشپزي را به قبل و بعد خودش تقسيم كرد. باز آرام نمي‌گيرند چون بايد صداي خودشان را بشنوند كه دارند فرياد مي‌زنند واي من چه خوشبختم، اگر نه آن تاريكي و بداقبالي كه طبيعت زندگي بشر است، يك لحظه خودش را به اين‌ها نشان مي‌دهد و اين‌ها از ترس به خودشان مي‌َشاشند.

سردها و گرم‌ها

آیا می‌ارزد به خاطر یک تکه حلوا، الاغ دیگری باشم؟

 

نان و حلوا/ قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب/ قابوس‌نامه

سردها و گرم‌ها

مي‌شود گفت ديگر از قدمت خبري نيست. عمر آدم‌ها كوتاه شده. زودي سرطان مي‌گيرند يا سكته مي‌كنند يا خودشان يك بلايي سر خودشان مي‌آورند. آن‌هايي هم كه زنده‌اند مدام در حال نو شدن هستند. دماغشان را عمل مي‌كنند، پوست شكمشان را مي‌كشند تا زير سينه‌شان، سينه‌شان را جك مي‌زنند تا برسد حوالي غبغب‌ها و غبغب‌ها را كه به مرور زمان و بر اثر نيروي جاذبه‌ي زمين افتاده، يك جوري جمع و جورش مي‌كنند، توي كون و گونه و لب‌هاي‌‌شان چربي تزريق مي‌كنند و موها و ابروها و مژه‌هايشان را رنگ مي‌كنند و كلاً مدام در حال چيزي ديگر شدند. يعني چيزي توي اين دنيا ديگر كهنه نيست، چيزي از قديم نمانده، نشانه‌هاي قدمت را زودي پاك مي‌كنند. حتا آن چيزي كه ظاهراً قديمي است، توليد ديروز است. شلوارهاي جين پاره يا كفش‌هاي كتاني با ظاهر كهنه يا حتا ديوارهايي كه رويش پتينه كاري شده تا كهنه به نظر برسند. نمي‌دانم چرا اين كارها را مي‌كنيم. يك جوري هم هست كه چيزهاي نو و طرفدارانش كهنه‌ها را مي‌بلعند و له مي‌كنند. 

سردها و گرم‌ها

مي‌گويند جوري زندگي كن كه آرزويش را داري. مثلا اگر آرزو داري لاغر باشي بايد مثل لاغرها زندگي كني، بعد خود به خود همان مي‌شوي. از معدود جملات قصاري است كه به نظرم درست است، حداقل با توانايي من جور است و براي من كار مي‌كند. 

سردها و گرم‌ها

... مي‌خواهم تو محكم بغلم كني و من را بچسباني به تن خودت. نمي‌دانم چرا، اما انگار بخواهم بيفتم، غش كنم يا سقوط كنم و تو بايد من را بگيري و نگه داري. اما واقعيت چيز ديگري است. حتا اين كه مي‌خواهم بگويم بيش از واقعيت است. حقيقت است و خيلي ارزش دارد. اين كه من اگر هم پرت شوم بايد خودم خودم را بگيرم و نگه دارم كه هيچ كسي نيست و نمي‌تواند. اين نتوانستن مهم‌تر است. اگر بگويم كسي نيست بي‌خودي خودم را در معرض ضعف قرار داده‌ام. موضوع اين است كه كسي نمي‌تواند ديگري را بگيرد و نگه دارد. چرا خيال مي‌كنيم بايد غير از اين باشد؟ مگر حيوانات چه مي‌كنند؟ چه‌طورند؟ و خب فرق ما با آن‌ها چيست؟ هميشه گفته‌ام، گند بشر از آن‌جايي بيرون آمد كه خيال كرد اشرف مخلوقات است و توقعي بيش از موجودات ديگر پيدا كرد و براي هر چيزيش يك اسمي گذاشت. در حالي كه آرامش در بي‌نام بودن است و در سكوت.

سردها و گرم‌ها

روزگار چه طور مي‌تواند اين همه بي‌رحم و بي‌منطق باشد؟ هم‌كلاسي آ مرد. معلوم نيست چرا. به همين جواني. اين همه حرف مي‌زنيم كه چي بشود؟ پوچي آن قدر واضح و مبرهن است كه نه مي‌َشود معنايش كرد و نه مي‌شود نقيضي برايش ساخت. مثل اكسيژن ما را در برگرفته.

ميم گفت كه داماد دوستش مرد و من گفتم هم‌كلاسي آ. تنها خبر مرگي ديگر است كه اندوه مرگ پيشين را از سكه مي‌اندازد، مرگ زنده‌اي جوان‌تر، تازه‌تر و انگار براي التيام زخم‌ها بايد مدام پي تلخي ‌تلخ‌تر باشيم.

سردها و گرم‌ها

زماني مي‌خواستم بنشينم و تمام بافته‌هاي زندگي‌ آدم‌ها را رج به رج بشكافم تا بشناسمشان. حالا مي‌بينم نه ميلي به اين كار دارم و نه اصلاً براي شناختن آدم‌ها نيازي به اين چيزهاست. ما فقط اندك‌اكي از آن چيزي را كه مي‌بينيم، واقعاً مي‌بينيم و درك مي‌كنيم و آن درك ناچيز و كج و معوج شناختي كم و گنگ به ما مي‌دهد و بيش از اين هم نيست و همان شناخت هم آدم را به نتيجه‌اي قطعي و دائمي نمي‌رساند چرا كه آدمي موجودي صلب و قاطع نيست. اين است كه دست از مكاشفه برداشته‌ام. 

سردها و گرم‌ها

خوب است ديگر بدانم حق ندارم بي‌خودي كسي را قضاوت كنم. واقعاً زندگي مردم تا وقتي روي اعصاب من نيست به من ربطي ندارد. مطلقاً هيچ چيزيشان. اما يك وري هم دارم كه دوست دارد آدم‌ها را مسخره كند و داستان مضحكه‌ي هستي را بنويسد. به نظرم اين فرق دارد. يعني مضحكه‌ي هستي و باورش و انگشت كردن به آن يك چيز است و قضاوت ملت بدبخت يك چيز ديگر، چرا كه وقتي حرف از هستي مي‌زنم، يعني خودم را هم در نظر مي‌گيرم، من هم قسمتي از اين هستي‌ام. از اين بودن، اين‌گونه بودن. اصلاً از آن جا كه هر آدمي هستي‌اش بيش از همه، براي خودش و هستي هر آدمي بعد از هستي خودش و موجوديت خودش برايش معنا دارد، چرا كه اگر من نباشم، ديگر بودن ديگري هم برايم معنايي ندارد و آن بودن در مقابل با اين بودن و وجود من است كه معنا پيدا مي‌كند، پس وقتي به ريش هستي مي‌خندم، اول اولش دارم خودم را نقد مي‌كنم. اولين نفر صف هستي را، صف زندگان را. 

سردها و گرم‌ها

بايد باور كنم كه حرف زدن از عشق و دوست داشتن، چندان هم آسان نيست. حتا مي‌شود گفت چندان واقعيت ندارد. حداقل براي من، با حالتي كه دارم و موقعيتي كه دارم و اوضاعي كه دارم و واقعاً نمي‌شود دهانم را باز كنم و درباره‌ي آدم‌ها حرف بزنم. درباره‌ي هيچ چيزشان، واقعاً نمي‌شود. درباره‌ي هيچ آدمي نمي‌شود حرفي زد. نه چون آدم‌ها زشت نيستند يا مضحك نيستند يا اشتباه ندارند يا دچار رذالت و حقارت نيستند، تنها از اين جهت كه تمام آن لجني كه دامن اين و آن را آغشته كرده، بي‌شك ساحت من را هم آلوده. اين نتيجه‌گيري اگر چه تلخ و نااميد كننده است اما خوبي‌هايي هم دارد. اصلاً موهبتش، موهبت نااميدي است. نقطه‌اي است كه آدم مي‌تواند برود آن جا بايستد و شانه بالا بيندازد و بگويد كاريش نمي‌َشود كرد. جايي كه بايد از اشرف مخلوقات بودن دست بكشي و باور كني تو هم يك حيواني، گيريم خطرناك‌تر براي ديگر حيوانات و براي محيط زندگي‌ات. شناي در لجن شبيه يك اسب آبي، آدم را سهل‌گير، آرام و تسليم مي‌كند. ديگر نمي‌خواهم نگهش دارم. شايد ديگر نخواهم به زبان به او بگويم كه دوستش دارم. همه چيز اين دم از اهميت خارج شده. نگران چيزي نيستم. صبح توي آشپزخانه بودم، مقابل ظرفشويي ايستاده بودم و به پرده‌هاي نارنجي نگاه مي‌كردم و با خودم مي‌گفتم آن چيزي كه در رابطه آدم را آزار مي‌دهد بي‌وفايي نيست، بلكه خيانت است. خيانت، شكستن يك رابطه به شكل پنهاني است،‌ رابطه‌اي كه با دروغ آغشته شده باشد. اما حالا مي‌بينم حتا اين هم نبايد خيلي آزاردهنده باشد. يعني وقتي خودت هم بي‌وفا باشي، هم دروغگو و هم خائن و هم ترسو و هم همه‌ي چيزهاي خوب و بد ديگر، خب چيزي نيست، چيزي نمي‌ماند تا ديگري را به خاطرش سرزنش كني. شايد بشود همين طوري كسي را شناخت و با او پيش رفت، كنارش خوابيد، با او قدم زد، كافه رفت، خريد كرد، حرف زد، برايش نامه نوشت، از احساسي برايش گفت، فيلم ديد، سفر كرد، غذا خورد، گريه كرد، خنديد، مهماني رفت و براي اين همه پي نامي نبود. چه اهميتي دارد؟ همه چيز خيلي حيواني، غريزي و طبيعي اتفاق مي‌افتد، انگار دو تا اورانگوتان يا دو تا كانگورو يا دو تا ماهي كفال. اين جوري راحت‌ترم. امروز اين‌طورم، منفرد، مجرد، سبك‌بال، دروغگو،‌ صادق، خائن،‌ وفادار، خالي از مفاهيم و نام‌ها، از ياد برنده و به خاطر آورده، دلتنگ و بي‌خيال، ميان خواستن و نخواستن. تنم تشنه‌ي تني آشنا يا غريبه. امن يا ناامن. موقعيت هر چه پيش آيد، خوش آيد. من اين چنينم. مدتي است. كم‌تر حرف مي‌زنم. كم‌تر از ديگران به ديگران مي‌گويم. مي‌دانم در اين سكوت بيش‌تر هم پيش خواهم رفت. و اين يعني كار بيش‌تر، خواندن بيش‌تر، نوشتن بيش‌تر و هي راه رفتن و قدم زدن در خود... 

سردها و گرم‌ها

براي خودم چاي تازه دم كردم با يك شيريني آوردم توي اتاقم، نشسته‌ام زمين پايين تختم و مي‌نويسم و منتظرم تا چاي‌ام سرد شود. مثل گذشته‌هام شده‌ام، آن طور كه بر تمام تصاوير زندگي‌ام تمركز داشتم و هر چيزي را زيبا و اندوهگين مي‌ديدم. حالا از خوشي و اندوه دلم مي‌خواهد گريه كنم. به نظرم درك اندوه خيلي خوشبختي بزرگي است. اين كه اندوه را شبيه گنجي در جانت داشته باشي خيلي زيباست و خيلي به كار آدم مي‌آيد. اندوه براي هنرمند شبيه مدادي است كه هميشه توي جيبت داشته باشي، مدادي كه بشود با آن طرح زد، نت نوشت يا داستان. اندوه ماده‌ي اوليه، مصالح كار و ابزار هر هنرمندي است

سردها و گرم‌ها

بد نيست كمي با خودم مهربان باشم، كمي منعطف و اين همه صفر و صدي نگاه نكنم به همه چيز. اصلاً آن چه من را هميشه گيج و خسته مي‌كند، همين نگاه كمال‌گرا و صفر و صدي است. توي رابطه‌هاي انسانيم هم همينم. مثلاً برايم سئوال است كه كسي كه از مادرش مي‌نالد، پس چه طور مي‌تواند دوستش داشته باشد و در مرگش مويه كند؟ در من اين طور است كه يا كسي را دوست دارم و يا ندارم. وقتي ندارم يعني آن آدم كلاً خاصيتش را از دست مي‌دهد و ديگر هيچ چيزيش به چشم من نمي‌آيد و يا حداقل نمي‌تواند مدتي طولاني در دلم جا داشته باشد. اين خوب نيست، اين حال آدم را مدام سرشار از خشم و نفرت و خستگي  كلافگي مي‌كند. اين كه آدم بخواهد مدام در برابر هر چيزي موضع بگيرد و نظري داشته باشد و واكنشي نشان دهد، خوب نيست. من اين طورم، من نمي‌گذارم هيچ چيزي به حال خودش بماند، به همه‌ي صداها گوش مي‌دهم و همه‌ي خبرها را پي‌گيري مي‌كنم و در جان همه‌ي پديده‌ها ريز مي‌شوم و نسبت به همه‌ي آن‌ها واكنش دارم. در حالي كه خِرَد حكم مي‌كند جاهايي رها كني. اصلاً شايد معناي خِرَد اين باشد كه بداني كجا بايد نگاه كني و دقيق شوي و گير كني و موضع و نظر داشته باشي و كجا بايد سكوت كني يا چشم ببندي يا عبور كني يا رو برگرداني. چيزي كه هست آدم‌هاي صفر و صدي مثل من، ‌روز به روز دارند بيش‌تر مي‌شوند. چرا؟ چون ديگر هر آدمي يك تريبوني دارد، يك اكانت فيس‌بوك، اينستا، گوگل پلاس، ديگر كانال تلگرام را هر كسي مي‌تواند بسازد و توي بلندگوي آن حرف بزند. حرف هم كه نه، ناله كند، فحش بدهد، افشاگري كند، محكوم كند، بالا ببرد، پايين بيندازد. ديگر عواقبي هم ندارد. قابل پي‌گيري هم نيست، براي هيچ كس، نه براي صاحبان قدرت و نه حتا براي آن كه حرف زده. واقعاً ديگر خودمان هم نمي‌توانيم حرف‌هايي را كه زديم پيدا كنيم نمي‌توانيم به خودمان مراجعه كنيم، مدام در گذريم. حرف‌ها و نوشته‌هاي‌مان گم مي‌َشود، در ازدحام صداهاي ديگر، يا كافي است دستمان به اشتباه روي دكمه‌اي بخورد تا نتيجه‌ي همه‌ي افكارمان پاك شود يا كسي پيدا شود خوشگل‌تر، خوش‌صداتر، پر فالوئر‌تر، يا خبري بدتر يا مثلاً شايد به‌تر، خبر قبلي مي‌سوزد و از ارزش ساقط مي‌شود. يا حتا برق برود يا اينترنت قطع شود. كار افكار بشري لنگ مي‌ماند و فكر كردن فراموش مي‌شود. به خودم كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم من گفت‌وگو نمي‌كنم، حرف مي‌زنم. گاهي اين‌‌طورم، اغلب اينم، اكثر اوقات، هميشه.

صفر و صد امانم را بريده. 

سردها و گرم‌ها

يادم نيست مي‌خواستم نوشته‌ام را با چه جمله‌اي شروع كنم. شايد مي‌خواستم بنويسم هوا خيلي خنك شده، آن قدر كه نيمه شب توي تاريكي، دستكش پي پتوي نازكم مي‌گردم تا بكشم روي تنم. مي‌دانم زندگي دارد سخت مي‌شود. خيال نكنم توقع آرامش، آرزويي دست يافتني باشد. اين را در سطح جهاني‌اش مي‌گويم. نمي‌توانم شانه بالا بيندازم. تنها اميدم به اين است كه زمين نابود نشود و بشود برگرديم به بدويتمان. كم ‌و بيش و گاهي و در حالتي كم‌رنگ اين اتفاق افتاده، دارد ميفتد. كساني كه از شهر به شهرستان يا روستا مهاجرت مي‌كنند، آن‌ها كه به شغل‌هاي خويش‌فرما پناه مي‌برند، حتا هجوم مردم به سمت جلسات روان شناسي و كارگاه‌هاي يونگ و يوگا و خوراك ارگانيك و تزئينات سرخ‌ پوستي و سنتي، همه كم و بيش نشانه‌ي همين خواسته است، آرزوي فرار و برگشت به گذشته. اما خب بشر خيلي جَلَب است و از همين آرزو هم كيسه‌اي مي‌دوزد براي جيبش. مثلاً اين كه گردن‌بند سرخ‌پوستي از چوب و سنگ و استخوان حيوان نيست، از جنس پلاستيك است و باز خودش توليد زباله مي‌كند يا از طلاست يا علامت فلان مارك و توليدي فلان برند است، كه باز رقابت و جنگ و خونريزي ميان آدم‌ها ايجاد مي‌كند. يعني شايد شايد شايد تنها راه ادامه‌ي حيات خروج از اين حلقه باشد. خروج از رقابت و اين خيلي دشوار است. خيلي، خود من فقط حرفش را مي‌زنم، بعيد است و سخت تا گاهي بتوانم از دايره خارج شوم و با فاصله بايستم.

سردها و گرم‌ها

ديروز رفتيم تئاتر كه به طرز باورنكردني‌اي مضحك بود. دروغ و اطوار محض. خيلي جاي تاسف دارد، اين همه وقت و جواني و انرژي و حتا مكان و زمان، حالا گيريم مكان بي‌كيفيت، اما اين حداقل را هم خيلي‌ها ندارند و بعد اين حد از ميانمايگي و غرور بي‌جا و بي‌سوادي. آخر چرا؟ اين پرسش هميشه براي من بي‌جواب است كه چرا مردم نمي‌خواهند چيزي ياد بگيرند؟ چرا به يك متوسط ناچيز راضي مي‌شوند و در همان مي‌مانند؟ خب يك دليلش مي‌تواند اين باشد كه آدمي اثرش را مثل فرزندش دوست دارد، يعني كميت و كيفيت دوست داشتنش همان جور است. همان‌طور كه آدم بچه‌ي قاتل و تبهكار يا معلول و زشت يا كند ذهن و نافرمان يا هر چيزي كه باشد خودش را دوست دارد و مي‌پذيرد و اين عين انسانيت است، يك جاي ديگر اين شكل رفتار خيانت است به خودش و ديگران. من فكر مي‌كنم خوب نيست هنرمند اثرش را مانند فرزندش دوست داشته باش. شايد به‌تر باشد هنرمند يك عينك عيب‌جوي ذره‌بيني هم داشته كه هر از گاهي و اغلب اوقات به چشم داشته باشد و عالم را از عدسي آن ببيند، البته كه چنين كاري سخت است و اندوه و بي‌قراري در خودش دارد و زندگي اين‌طوري شكنجه است اما اين رنجي است كه پاداش آن قدرت و استعدادي است كه دارد و شادي عميقي در آن نهفته، مثل دردي ساديستي، به نظرم هنرمند اصلاً سادومازوخيست باشد، هر چند كه نتيجه‌اش رنجوري و تنهايي است، اما غير اين مگر مي‌شود؟ متاسفانه غير از اينش مي‌شود شادي اينستاگرامي، من اسم آن جور شادي را گذاشته‌ام شادي اينستاگرامي كه يك جور لبخند كش آمده‌ي بزك دوزك شده است كه به زور نور و رنگ و فيلتر معنا پيدا كرده و ثبت شده. سر و تهش را هم بگيري يك مجموعه‌اي از آدم‌هاي خود شيفته‌ي ديوانه هستند دور هم.

بله مي‌گفتم هنرمند بايد مدام قضاوت كند (الان دارم مانيفست مي‌دهم براي جهانيان)، خودش را و ديگري را و مدام با هستي دست به يقه باشد. بله هيچ آرامشي نيست. واقعاً نيست. من خيلي آرزوي هنرمند شدن دارم اما تحمل مدام بودن در اين حال و هوا را ندارم. واقعاً توان و نيروي ذهني مي‌خواهد كه در خودم سراغ ندارم، حداقل اين كه مداوم در اين حالت كشتي با هستي باشم، برايم خيلي كشنده است. يك جاهايي دلم مي‌خواهد دست از سر هستي بردارم و گند دنيا را نبينم و دلم را به يك گوشواره يا تابش كج نور بر قالي قرمز كف اتاقم، يا خيره شدن به تختم كه شبيه كشتي پرنده است، خوش كنم و اوقات بگذرانم. اما زياد هم پيش مي‌آيد كه سياهي‌ها و تلخي‌ها و فقدان، عذابم مي‌دهد. كمي‌هاي خودم، ناكاملي خودم، نقص ذهني كه دارم، اين چيزها را نمي‌شود نديده گرفت. نگفتم "نبايد" چون نمي‌دانم كه اصلاً چنين چيزي در نهايت به صلاح بشريت است يا نه. شايد اصلاً بشر همين چيزها را بخواهد، همين نمايش مضحك ديشب را كه در آن پسري بيست ساله نقش بچه‌ي چهارده ساله را بازي مي‌كرد كه در نهايت بازي طفل سه ساله از آب درآمده بود و نمك صحنه بود. شايد مردم همين را دوست دارند، همين كه ببينند روشن‌فكرها چه طور پاي‌شان را مي‌گذارند روي ميز، با كفش‌هاي گل‌آلود، و شاملو مي‌خوانند. اين چيزها حس كنجكاوي مردم را ارضاء مي‌كند و وقتي مي‌بينند روشن‌فكرها با آن فكر روشنشان چه طور در تاريكي وجودشان چيزشان توي چيز هم‌ديگر است و بي‌صاحب و درهم زندگي مي‌كنند، خيالشان راحت مي‌شود كه روشن‌فكري فحش است و فكر كردن كار خطرناكي است و به‌ترين راه اين است كه شانه بالا بيندازند و بگويند به ما چه و خوب است كه ما اين طوري نيستيم و شكممان پر است و زير شكم‌مان صاحب دارد و هر دو خوب و به موقع كار مي‌كند. 

سردها و گرم‌ها

بله ما زندگي‌هايي داشته‌ايم. رابطه‌هايي، مگر من هنوز خوابش را نمي‌بينم؟ در يك شب خواب او و او را با هم مي‌بينم. و خواب همه‌ي مردها و زن‌هايي كه توي زندگي‌ام بوده‌اند و هستند و رفته‌اند. مگر گذشته‌ي آدم مي‌ميرد؟ مگر آدم‌ها را همين گذشته‌شان آدم نكرده؟ حالا چرا وقتي به هم مي‌رسيم مي‌خواهيم آن گذشته يك سره نابود شود و دود شود و برود به هوا؟ 

سردها و گرم‌ها

با دوست داشتن خيلي چيزها به دست مي‌آوريم، بزرگ‌ترينش دل يك آدم ديگر است. توي اين دنياي كثيف خونين، آدمي را به جاي كشتن و زنداني كردن و شكنجه دادن، دوست داشتن، خودش يك جور مبارزه است. 

سردها و گرم‌ها

از نشانه‌های دوست داشتن شاید یکی این باشد که آدم عکس مخاطب احساسی‌اش را که می‌بیند، قلبش هری بریزد و این ربطی به این ندارد که عکس چند در چند باشد یا که مخاطب مورد نظر چه سر و شکلی داشته باشد. واقعاً ربطی ندارد، یعنی ممکن است اول کاری، در دیدار اول مثلاً مهم باشد اما آن چیزی که آدم را دل‌بسته می‌کند خال و زنخدان و سر زلف پریشان نیست، واقعاً نیست و تمام شرکت‌های تولید محصولات آرایشی و جراحان پلاستیک و طراحان مد، ول معطلند، حتا نظریه‌پردازان فرگشت هم. آدم یکهو می‌رود دل می‌دهد به موجودی که عجیب است چه طور تا به حال دوام آورده و از چرخه‌ی حیات خارج نشده، بس که هیچ چیزش با استانداردهای بازار بشری جور نیست. 

بله، جانم برایت بگوید که انگار آدم هر بار شیفته‌ی تصویر ذهنی خودش از آدمی دیگر می‌شود و خدا می‌داند چه قدر آن تصویر درست و شفاف و صادقانه باشد.

سردها و گرم‌ها

امروز فهميدم نبايد فرصت شاگردي و ياد گرفتن را از خودم دريغ كنم. فهميدم تا وقتي شاگرد باشم، حتا وقتي در موقعيتي ديگر معلم همان رشته‌ام، ذهنم تازه و پويا مي‌ماند. تا وقتي شاگردم، درست وقتي معلمم، نمي‌روم در جايگاه همه‌چيزدان و فكرم منجمد نمي‌شود و درك ناداني، اطواري از سر تعارف و تواضعي دروغين نيست، كه واقعيتي قابل درك و پذيرفتني خواهد بود.