در «رابطه» لحظهای هست که نمیدانم اسمش چیست، زمانی که ممکن است یک دم باشد یا چندین روز، آن وقتی که رابطه هنوز شکل نگرفته، تصویر مخاطب احساسی کموبیش برایم روشن شده، اما هنوز جزئیاتی مانده، دلم نرم شده، دنیا برایم رنگارنگ و درخشان شده و در احسنالحالی هستم که احساس میکنم همهی شعرها و ترانههای عاشقانه به خاطر من سروده شده. یک قدم که پیش بروم یعنی دیگر سریدم روی انحنای نرم و هیجانانگیز «دوست داشتن». اما در همین لحظات است که اغلب چیزهای کموبیش عجیب از طرف مقابلم میبینم، دروغهای معصومانه، لافهای کوچک، قصههای غریب، هر چه که در چهارچوب روش زندگی من غیرطبیعی محسوب میشود... این چیزها را معمولاً ندیده میگیرم، حالتی از طنز و شیرینی کودکی یا حتا تقدس رنج بشری به آن میدهم و خب بدی ماجرا این است که اغلب چند سال بعد معلوم شود همان چیزهای بانمک از شوری دارد کورم میکند، همان حرفی که به نظرم تنها جنونی کودکانه میآمد، باور و مانیفست شخصی زندگی طرف است. مثلاً یادم هست یکبار مردی به من گفت عاشق اینم یک روز صبح از خواب بیدار شوم و یادداشت معشوقم را روی در یخچال ببینم که بدون توضیح و دلیلی خداحافظی کرده و رفته...
و من این آرزو را ندیده گرفتم، خیال کردم هوایی حرفی زده تا مثلاً بگوید خیلی اهل هیجان و دراماست. اما خب واقعیت این است که نباید به این آرزو بیتوجه میبودم، چون ممکن بود چند سال بعد خودم خوانندهی یادداشت خداحافظی بر در یخچالی فرضی باشم.
شاید دیر اما بالاخره فهمیدم که اولا باید آن لحظهی قبل از سریدن از سرسرهی عشق را تا میتوانم طولانی کنم و دوم این که هیچ چیزی را فراموش نکنم یا بیجهت به آن وجههای غیر از آن چه که هست ندهم و بعد با آگاهی تصمیم بگیرم آیا خواهان موجودی با این مشخصات هستم یا نه.
چند روز پیش آقای محترمی به قدر نیم شماره صدایش را بالا برد و گفت حوصلهام رو سر نبر. بنده دو پای دیگر قرض کردم و محل را ترک نمودم. البته که آقای محترم باز برگشت اما من دیگر رفته بودم. حالا نه که خیلی عاقل شده باشم، دلم هنوز درگیر و تاب دیگری است.