بیرون هوا خنک است. اینستاگرام پر شده از عکس گربه و دستگیرشدگان روز جهانی کارگر. من عاشقم. دلم هی تنگ می‌شود و تنم هی می‌خواهدش. پریشب فیلم درخت گلابی وحشی را دیدم. دیشب هم روما را دیدم. هر دو معرکه. دوباره شروع کرده‌ام به فیلم دیدن و احتمالا کتاب خواندن. زندگی‌ام یک بخشی داشته که در تلاطم عشق گم و گور شده. لازمش دارم برای روزهای مبادا.  دیگر چیز قابل عرضی ندارم. نه که زندگی امروز چیز شگفتی در خود نداشته. من اما گاهی این‌طورم، یا آن قدر خالی‌ام که حرفی برای گفتن ندارم یا آن قدر پر که بی‌تابم و در خودم جا نمی‌شوم. امروز هیچ کدام از این‌ها نیستم. تاریخ سفرم نزدیک شده و چیزهایی نگرانم می‌کند، خوش‌حالم می‌کند، غمگینم می‌کند. کاتیا می‌گوید تمرین کن به چیزهای خوب فکر کنی. می‌گوید حالا که تا این جاها پیش رفتی کامت را تلخ نکن، حالا که خوب فهمیده‌ای لحظات این زندگی مثل گلوله‌ی برف است در دست‌های داغ، آب می‌شود و از میان انگشت‌ها می‌چکد و اثر سرمایش هم زیاد نمی‌پاید.  
به استانبول خیلی زیبا فکر کن و به خنده‌های او.
امروز حتا عاشق هم نیستم. حالا این حرف‌ها  را می‌زنم ولی می‌دانم  تا غروب دلم تنگ می‌شود. اما حالا گاهی خالی‌ام و گاهی گیج. ساعت سه بعدازظهر است و من عملاً هیچ کاری نکرده‌ام. صبح ناهار را آماده کردم، رفتم پیاده‌روی و قسمت کوچکی از زیرسازی مجسمه‌ی پروست را که مانده بود انجام دادم. دیگر هیچ کاری نکردم. حالا هم می‌خواهم سه صفحه بنویسم. بعد بروم آشپزخانه را مرتب کنم. کیک نمی‌پزم چون می‌خواهم به جایش سیب‌زمینی سرخ کنم برای قیمه‌ی آریا و بعد بنشینم پروست بخوانم تا آمدن بچه‌ها. بعدش هم کلاس زبان و بعد هم یوگا و احتمالا شیرجه در میان تخت یا اگر زمانم اجازه داد یک فیلم ببینم‌.  
بدهی نفیسه را امروز دادم. حالا مانده سی‌صد تومان رادی و پول پسر  که آن هم وقتی رویم شد و به مامان گفتم که کرایه را پیش و کامل می‌خواهم، خواهم داد. از این که پولم را مدیریت می‌کنم راضی‌ام. پولم ناچیز است اما وقتی برای هر ریالش فکر می‌کنم و نقشه دارم حس امنیت می‌کنم. خرج کردن حالم را بد می‌کند. در واقع خرج کردن با آن روش ولنگاری که دارم. یک دندان خراب دارم که وقتی از سفر آمدم باید پر کنم. حتماً این کار را می‌کنم. پول گلدان سفارشی را هنوز نگرفته‌ام. مشتری قبول کرد سی‌صد تومان بابتش بدهد. حالا امیدوارم مجسمه‌ی پروست باب سلیقه‌ام دربیاید چون سفارش‌دهنده‌اش هم‌سلیقه‌ی خودم است. برای درست کردنش عجله دارم اما باید صبر کنم تا خشک شود. اندازه‌اش کوچک است و این من را می‌ترساند. می‌ترسم جزئیاتش را خوب درنیاورم. حالت ابروها و چشم‌ها که باید همان‌طور نگران و تب‌دار باشد و سبیل‌های آویخته و فنجان توی دست و کلوچه‌ی مادلن که خیلی مهم است. اگر خوب از آب دربیاید می‌شود نقطه‌ی عطفی برای کارهایم. گلدان دختر رنگی رنگی خیلی طرفدار پیدا کرد و باعث شد سفارش پروست را هم بگیرم. حالا این یکی از آن گلدان بزرگ برایم سخت‌تر است. کاش خشک شده بود و می‌رفتم سروقتش. حالا فهمیدم این که نمی‌توانم کاری بکنم و بی‌کار می‌چرخم به خاطر بی‌تابی است. دوست داشتم مجسمه را پیش می‌بردم. اما باید خوب خشک شود تا بتوانم نوارهای کاغذی را رویش بکشم و بعد قسمت لذتبخش ماجراست که رنگ کردن کار است. در زندگی‌ام چیزهای دوست‌داشتنی زیادی دارم. فیلم و کتاب و موسیقی و همین نوشتن و آن چیزی که بیش از همه سرشارم می‌کند نقاشی است. مهم نیست چه قدر دیر شروع کردم و مهم نیست که چه قدر اصلاً می‌توانم نقاش به حساب بیایم. یعنی تنها جایی که اصلاً  خودم را آن‌جا در مقام مقایسه و مسابقه قرار نمی‌دهم همین نقاشی است. حتا در عاشقی هم مدام یقه‌ی خودم و معشوقم را چسبیده‌ام. اما وقتی نقاشی می‌کشم، فقط آن وقت است که جداً به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. مثل مراقبه است. قلمو را که دستم می‌گیرم وارد تونلی می‌شوم که تصاویر دور و برم را دیگر واضح نمی‌بینم. یعنی فقط صفحه‌ی کارم را می‌بینم و باقی تصاویر و صداها می‌شود حاشیه و تصاویر جانبی. انگار تمام دنیا را از بغل چشم نگاه می‌کنم، آن طور که باقی چیزها تار و محو و بی‌اهمیت می‌شود. البته هنوز به حدی نرسیده‌ام که وقت افسردگی‌های شدید به نقاشی پناه ببرم، یعنی وقتی خیلی غمگینم فلج می‌شوم. حداکثر کاری که می‌توانم بکنم نوشتن است. آن هم چه نوشتنی؟ آن کاری که من می‌کنم یک جور حرف زدن است. مخاطب امین و شریفی دارم و همه‌ی چیزها را به او می‌گویم. رگباری حرف می‌زنم بی آن که چیز تازه‌ای خلق کنم، بی آن که چیزی به جهان اضافه کنم. اما وقت نقاشی یک جور دیگر است. نه که دغدغه‌ی آفرینش داشته باشم. می‌توانم بگویم خیلی وقت‌ها به این چیزها فکر نمی‌کنم. فقط یک جور عطش شدید است که باید در لحظه به آن جواب بدهم.

اگر نتوانم، اگر شرایطش نباشد که همان وقت مشغول کار بشوم، گیج و عصبی می‌شوم، کار دیگری هم نمی‌توانم در عوضش انجام بدهم. بی‌کار و کلافه وقتم را می‌کشم. کلا موضوع این است که آن طور که توقع دارم بر خودم مسلط نیستم. مثلاً آن طوری که خرد حکم می‌کند نمی‌توانم افسردگی‌ام را کنترل کنم یا زمانم را مدیریت کنم. نمی‌توانم بپذیرم و با همان چیزی که دارم پیش بروم، نمی‌توانم صبر کنم تا به نتیجه برسم. نمی‌توانم توی صف بایستم بی‌آن که خسته و عصبی بشوم تا این که نوبتم برسد. این‌طوری بودنم را خوش ندارم. دوست دارم سکوت و سکون را بلد بودم. هیجانی و کم‌تحمل و جوگیرم. این البته موهباتی هم دارد اما اگر می‌شد این استعدادم را در شگفت‌زدگی مدام و با دهان باز از حیرت زندگی کردن، مدیریت کنم و این همه وقت و انرژی تلف نکنم بابت حمله‌های اندوه یا شوق، خوش‌تر می‌بودم. یعنی نه که بگویم دنبال خوش‌حالی بیشتر یا موفقیت و این چیزها هستم، نه این نیست، بدم هم نمی‌آید اما هیچ وقت توی زندگی برای اول بودن له‌له نزده‌ام، حالا له‌له کلمه‌ی محترمانه‌ای نیست، اما از آن آدم سخت‌کوش موفق‌ها نبودم هیچ وقت. جوگیر بوده‌ام اما در نهایت تنبلی و ترس از موفق بودن و توجه گرفتن سرعتم را کم کرده. اما این آهستگی آن آهستگی نیست که باید باشد. آن آهستگی حلزون خردمند نیست که می‌رود تا قله‌ی فوجی را فتح کند. این آهستگی آرامش ابلوموف‌وار است که روزها را به امید آمدن یک روزی می‌گذراند که بالاخره بلند شود و کاری بکند. میان این و آن خیلی فاصله است. اولی نتیجه‌ی خرد است و دومی نتیجه‌ی کاهلی. اولی تمرکز می‌آورد و در پی‌اش خلق یک چیز تازه است و دومی آشفتگی، کرختی و یائسگی. نباید این‌ها را با هم قاطی کنم.  
خب خوبی نوشتن همین است. اغلب وقتی شروع می‌کنم، چیزی برای گفتن ندارم، روز خالی، ذهن خالی، بیابان بی‌آب و علف. اما وقتی پیش می‌روم، در روز، در زمان، در خودم، می‌بینم چیزهایی برای فکر کردن هست، برای حرف‌ زدن درباره‌اش و به جاهایی رسیدن. مثلا رسیدن به تابلویی که می‌گوید این طرفی برو یا تا فلان مقصد این قدری مانده. خوبی نوشتن و هی بلند‌بلند فکر کردن همین است. برای همین همیشه پیشنهادم به همه این است که حتا وقتی حرفی برای گفتن ندارند بنویسند. کم‌کم آدمی صدای خودش را می‌شنود و این گفت‌وگوی مدام با خود، فکر می‌کنم چیز به درد بخوری باشد.  
حالا بروم ظرف‌ها را بشورم، سیب‌زمینی سرخ کنم و بعد پروست بخوانم.