این زندگی من است
دوست دارم بنویسم. یعنی دوست داشتم بنویسم. هنوز هم چیزهایی برای گفتن دارم اما یکی از چیزهایی که مانع نوشتنم میشود این است که موضوع نوشتنهایم شده او، تکرار و تکرار و تکرار، او. راستش برای خودم مشکلی نیست، یعنی از نظر خودم عیبی ندارد اما وقتی میخواهم اینها را به شما بگویم خجالت میکشم.
شما
نوشتههایم گاهی مخاطب دارد، گاهی شما مخاطبش هستید، گاهی او، گاهی کاتیا، گاهی یک عدهای که کانالم را میخوانند. این طور نوشتنهای آخری را کمتر دوست دارم. انگار نوشتن سفارشی باشد. گاهی هم هذیان است، بیسروته و بدون مخاطب و بیآن که دغدغهی این را داشته باشم که حرفهایم اصلا قابل فهمیدن هست یا نه، بیآن که به عواقب آنچه میگویم فکر کنم، بیآن که اصلاً فکر کنم. حسابش را بگیری این روش را بیش از هر جور نوشتنی دوست دارم. این اغلب آن چیزی است که نجاتم میدهد. من را با خودم مواجه میکند. مهم نیست که آغاز و بهانهی نوشته یا حتا مرکز و هسته و موضوع نوشته چی و کی باشد، توی آن پیچهای هذیان به جایی میرسم که باید برسم، به آن چیزی که نیاز ذهن و زمانم بوده. از یک نقطهای شروع میشود و به یک نقطهای میرسد که خیلی دور و متفاوت است. همین حالا هم دچار همان احساسم. باید ذهنم را رها کنم. نمیخواهم سعی کنم چیزی بگویم، نمیخواهم مبحثی را تمام کنم یا به نتیجهای برسم. حتا نمیخواهم دربارهی احساسم به او بنویسم. این که چه قدر دوستش دارم و این که چه قدر عجیب است. چه قدر عادی و معمولی عجیب است و میگوید که یک انسان طبیعی است. بله البته که یک آدم معمولی طبیعی است. اما من تا حالا آدمی با این شفافیت ندیده بودم. یعنی حتا بدیهایش هم قابل پیشبینی و روشن است و این باعث نمیشود که حوصلهام سر برود. باعث نمیشود که با او به تکرار روزمرهگی بیفتم. شاید چون دورم، اما به هر حال این روشنی و سادگی و مدام توضیح دادن، بدون این که من هیچ توضیحی از او بخواهم باعث میشود با او احساس امنیت کنم. صداقتش باعث میشود خیال نکنم توی یک ناکجای تاریکی دارم راه میروم. امروز ناگهان برایم تصویری از یک کاغذ فرستاد. از این نامههای اداری بود، از ادارهی بیمهی استانبول و ذکر شده بود که دو تا سه ماه دیگر بازنشسته است. بعد تلفن کرد و گفت بعد از مدتها رفته و به ادارهی بیمه سر زده و دیده که در یک سالی که اداره سیستمش کامپیوتری شده در ثبت سنوات اشتباهاتی پیش آمده و یک سال کار او ثبت نشده.
خیلی خوشحال بود. برای آیندهاش نقشههایی داشت که توی همهاش من حضور بیچون و چرایی داشتم
بی آن که حتا از من نظری بخواهد یا آن قدری تردید در لحنش باشد که من دربارهی حضور و تاثیر خودم پرسشی داشته باشم. زندگی حال و آیندهاش را با من معنا میکند. برای من عجیب است. یک آدمی با یک زبان دیگر در فاصلهی یک کشور آن طرفتر این همه با من احساس نزدیکی دارد و من با او. برایم عجیب است.
ذهنم دارد رام میشود. یعنی وقت نوشتن لحظاتی هست که ذهن سرکش است و هر طرفی میرود. بعد کمکم متمرکز میشود روی یک چیز. من امروز آن تمرکز را نمیخواهم. احساس میکنم نیاز دارم به لایههای عمیقتری از خودم برسم. حرفهای دیگری بزنم. جاهای دیگری بروم. احساس میکنم عشق، با این که عزیز است و مغتنم اما من را اهلی کرده، سر به راهم کرده و این برای آن چیزی که من از زندگی میخواهم کم است، خوب نیست. باید آن ور سرکش سرگردانم را زنده نگه دارم.
سفر
شاید دلم سفر میخواهد. رفتن. این روزها زیاد سفر میروم. دو ماه یک بار خیلی زیاد است، آن هم سفر دور اما تمرکزم روی رفتن نیست. روی رسیدن و بعد برگشتن است. وقتی سفر سفر است که من بروم، که من آن رفتن را چهارچشمی ببینم، از لحظهای که از خانه خارج میشوم همهی لحظاتش را زندگی کنم. منتظر چیزی نباشم. منتظر نباشم او نگاهم کند، با من حرف بزند، بعد که حرف زد حرفها را برای خودم تحلیل و ترجمه کنم. هی زمان را عقب و جلو نکنم. سفر باید در لحظه باشد. مدام در "آن" باشم، در حال. همه چیز باید در حال اتفاق بیفتد. همانطور زنده و جاری و سیال و جوان و فرار و سرکش. غیر از این مثل مهمانیهای پوچ خانوادگی است. از یک خانه درمیآیی و به یک خانهی دیگر میروی. حرفهای بیارزش بینتان رد و بدل میشود دربارهی سس سالاد و مدل ماشین همسایه و این که
فلانی برای بار چهارم دارد شوهر میکند و چرا و چهطور. من دلم این چیزها را نمیخواهد.
دلم سفر میخواهد. از خودم بیرون آمدن و با تمام سلولهایم دیدن و شنیدن و جمع کردن صداها و نورها و تصاویر و ثبت حرکت باد میان پردههای تور سپید. این چیزها را میخواهم. باید اینها را به روحم بدهم، روحم اینها را بخورد تا زنده و فربه شود و بعد برگردم به گوشهی خودم و بنشینم و سفری دیگر را شروع کنم. بنویسم، نقاشی کنم، مجسمه بسازم، زندگی کنم. چند روز دیگر میروم سفر، آن طوری که شایستهی من است.
هنر
فکر میکنم تنها هنر است که میتواند انسان را به زانو دربیاورد. هر آدمی را. البته چیزهای دیگری هم هست، مثل زیبایی ظاهر یا پول، اما توی این جور روابط منفعت و مصلحت وجود دارد. آدمی میخواهد صاحب تن زیبا شود، مالک یا حداقل شریک اموال دیگران شود. اما تا جایی که حالا به ذهنم میرسد، تنها هنر است که انسان را بدون چشمداشتی به زانو درمیآورد. هر نوع انسانی بدون مصلحتاندیشی، بدون محاسبهی میزان سود و زیان، یک جایی در برابر هنر تا کمر خم میشود. حتا دیکتاتورها هم در برابر هنر خیلی وقتها کم میآورند و توی تنهاییشان رجوع میکنند به آثار هنری یا این که در اعترافی معصومانه به مطالعهی آثار هنری میپردازند. حتا احمقها هم یک جایی در برابر هنر دست و پایشان را گم میکنند و شیوه و منش حماقت از یادشان میرود و از قانون احمقها سرپیچی میکنند.