این زندگی من است
شروع دوبارهی رمانم آسانتر از آنی بود که فکر میکردم. داشتن پلات کامل و روزنوشتههای تقریباً هر روزه دستم را گرم و ذهنم را بر خلاف تصورم آماده و مسلط کرده. امروز بدون هیچ فشاری ششصد کلمه نوشتم و فصل هفتم را تمام و کامل کردم.
امیدوارم هر روزم را اینطور شروع کنم و امیدوارم هر روز زبان بخوانم و کتاب بخوانم و نقاشی کنم. پاپیهماشهی پروست را شروع کردهام آرزو میکنم به چیزی که توی سرم دارم نزدیک بشوم.
برای سلامتیام نگرانم. شنبه حقوقم را میگیرم و میروم دکتر و امیدوارم که خانم دکتر بگوید هیچ چیزی نیست و فقط دو تا جوش معمولی است و بیا این پماد را بگیر و بمال و خلاص.
دلم برای شهرم تنگ شده. بله میخواهم به استانبول بگویم شهرم و به خدا قسم که در لحنم و تن صدایم هیچ اثری از تفرعن یا نمایش خوشبختی نیست. فقط دلتنگی است برای شهری که دوستش دارم و دلتنگی است برای مردی که در آن شهر است و دلتنگی است برای خانهای که در آن شهر دارم و اینها، همه، این چیزها که دارم در خیال من است. یعنی یک قصهای است که خودم نوشتمش و هنوز نمیدانم تهش چی میشود و دارم میانش حرکت میکنم. واقعاً گاهی خودم را بیرون از خودم میبینم، مثل شخصیت یک افسانه. نه که یعنی اوضاع من خیلی باشکوه و افسانهای و موقعیتم شبیه شاه پریان باشد. این چیزها نیست. واقعاً چیزهای پیشپاافتاده، معمولی، حتا ناراحتکننده فراوان است. اصلاً کل ماجرای زندگی مگر چیست؟ بله زندگی خیلی زیبا و شگفتانگیز است، یعنی این دیگر اعتقاد و ایمان قلبی من است و همیشه گفتهام که زندگی روزمره پر از خوشگلی و شگفتی است اما همهی این شکوه در برابر آن پوچی عظیمی که حیات تهتهش دچارش است، هیچ چیزی نیست. یعنی برای من خیلی پیچیده است و بلد نیستم توضیحش بدهم و موضوع را روشن کنم، اما خودم میدانم که دارم چه میگویم، خودم آن پوچی عظیم را درک میکنم و این زیبایی درخشان را هم میفهمم. مثلاً من عبور نور از آن پردههای توری سفید را خیلی خیلی دوست دارم. یعنی همان نور کمرنگ میتواند من را عاشق مردی و شهری و خانهای بکند. من واقعاً میتوانم بیتاب دیدن این تصویر از نزدیک بشوم، تصویر حرکت نرم باد در میان پردههای تور. حالا میشود گفت مگر باد استانبول با باد شهرهای دیگر فرق دارد؟ یا پردهی تور که همه جا هست یا حتا میشود خندید و گفت بیا این پردهها را از این جا بکن و با خودت ببر، خندید و فاصلهی ناچیز میان دندانهای سفید مرتب را نشان داد. اما من حرفم چیز دیگری است. چیز دیگری که نمیتوانم توضیحش بدهم. حداقل حالا نمیتوانم و فقط میتوانم مدام به خودم بگویم دلم برایش تنگ شده و مدام عکسش را ببوسم و بگویم که چه قدر دوستش دارم. شبیه کسی که اولین بار است عاشق شده، همین قدر خام و ترسناک و مضحک. اما نیاز دارم به گفتنش و شنیدن صدای خودم و این همه را بین خودم و خودم نگه میدارم و به او نمیگویم. اما او میداند و لازم نیست خیلی باهوش باشی تا بفهمی. دارم پرت و پلا میگویم و مهم نیست. مهم نیست که ذهنم میپرد این طرف و آن طرف تا به چیزهای ترسناک فکر نکند یا میپرد این طرف و آن طرف چون حوصله ندارد هر روز فلسفه ببافد و نظریهی جدید بدهد.
ساعت یازده است و هیچ ایدهای برای ناهار ندارم. دوست دارم به پسرم بگویم بیا امروز هر چه داریم بخوریم و قال قضیه را بکنم. اما جور درنمیآید. حالا سه صفحه مینویسم و بعد میروم آشپزخانه را مرتب میکنم. فکری برای ناهار میکنم، نمیدانم چه فکری و بعد میروم سراغ پاپیهماشهی پروست. امروز زبان هم میخوانم و پروست و شاید کتاب بخشودن را هم تمام کنم. و البته حتماً یوگا هم تمرین میکنم. سلام بر خورشید. باز از دو تا شروع میکنم. باید کمتر غذا بخورم. همین حالا که دارم اینها را مینویسم یک کاسهی بزرگ آش رشتهی سرد را تمام کردم. آیا گرسنهام؟ فکر نمیکنم. بیشتر دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد یک روز را کلا تمام روز دراز بکشم و به سقف نگاه کنم، نه چون خستهام یا کمخوابی دارم، فقط به خاطر این که میخواهم یک روز را بدون ترس و سرزنش خودم به بطالت بگذرانم. در عاطل و باطل بودن شجاعتی است که میخواهم یک روز امتحانش کنم اما حالا نه، خیلی بعدتر، وقتی رمانم را تمام کردم.
هنوز صفحهی دومم و هنوز دلم برای شهر درخشانم تنگ شده. آیا احساسات من حال شما را به هم میزند؟
کاش آدم این قدرت را داشت که خودش را از پرسپکتیو دیگران ببیند. خیلی عجیب است. یعنی یک لحظه که فکرش را کردم دیدم این من آشنا را اگر از چشم دیگری میشد ببینم، یعنی مثلا میشد من آن تصویری را از تنم ببینم که او میبیند یا حتا خودم را آن طوری ببینم که پسرم میبیند یا نوشتههایم را با چشم شما بخوانم. چه قدر همه چیز عجیب و نو بود، یعنی اصلاً به کلی یک پونهی دیگر.
چرا علم برای قرار دادن آدمها در این پرسپکتیو جدید نسبت به خودشان کاری نمیکند؟ علم روانشناسی برای این کار کافی نیست. یعنی فقط درک خصوصیات فردی از نگاه دیگران نیست. من میخواهم آن تصویر را هم ببینم، میخواهم بدانم پس کلهام در نگاه دیگری چه طور است یا میان پاهایم یا آن تاریکی داخل بدنم، هر جایی که در معرض دید من نیست و اگر هم باشد من نمیتوانم در آن فاصله و زاویهای قرار بگیرم که کسی خارج از من، نسبت به من دارد. نیاز به یک جور واقعیت مجازی هم هست. مجموعهای از هوش مصنوعی، واقعیت مجازی و دانش روانشناسی.
صفحهی سومم. چی توی سرم دارم. مقدار زیادی از او، شهر درخشان، مرغهای ماهیخوار، مجسمهی پاپیهمشه، سفارش نقاشی شروع نکرده، هزینهی پرداخت نکردهی شارژ ساختمان، ماکروفر منتظر تعمیر، احتمال بیماری، حرفهای ناراحت کننده، سوتفاهم، و آرزوی رها کردن یقهی خویش.
دیگر حرفی برای گفتن نیست. نوشته هم میدانم خیلی پرت و آشفته بود اما امروز دیدم که این هر روز نوشتنها اگر چه حوصلهسربر است برای دیگری اما ذهنم را آماده نگه داشته.