سینما سولی: بر لبه عشق
عکس فوری از بیننده (گان) احتمالی: مرد راننده تاکسی است. زن بعد از دوبار سقط جنین حالا در ماه پنجم بارداری است، استراحت مطلق دارد، تمام روز تنها در خانه میماند تا شب شود و مرد برسد. با هم فیلم میبینند. مینشینند جلوی تلویزیون، زن به مرد تکیه میدهد؛ زن دلش میخواهد مرد او را بغل کند، مرد به زن دست نمیزند حتا او را نمیبوسد میترسد کودکشان آسیب ببیند. زن میرنجد زن نمیداند بعضی وقتها نخواستن از دوست داشتن است.
کارگردان: جان میبری
فیلم متوسطی است. قرار است یک مثلث عشقی باشد که بعد به یک مربع نصفه نیمه تبدیل میشود. قرار است تصویری خیالی از زندگی دیلن توماس باشند اما چندان موفق نیست. میشد فیلم خوبی باشد، دو زن که قرار است دو عشق مردی باشند، دو زن که قرار است یگانه باشند، دو زن که قرار است رقیب باشند اما رفیق میشوند، میشد فیلم خوبی باشد اما در برابر چشمانت از دست میرود.
یک سوم آغازین فیلم را دوست دارم، تصویر زندگی و عشقهایی که زیر پوست جنگ حاضر و زندهاند، زندگی که با مرگ متوقف نمیشود، روابط انسانی که هیچ جنگی از پیچیدگیاش کم نمیکند، روابطی که به خاطر هیچ چیز مهمتری آسان یا فراموش نمیشوند. آن بالا آسمان پر از بمب افکن است و روی زمین سربازانی که منتظر مرگند، اما در تونلهای زیرزمینی، انگار پنهان از چشم جهان زندگی جاری است، موسیقی، شراب، رقص، عشق. این اشاره فیلم به پنهان شدن برای زندگی کردن، غیب شدن برای حاضر بودن را دوست داشتم؛ اما بخش میانی، و حتا پایانی در سطح باقی میماند و این همان چیزی است که جان فیلم را میگیرد.
با این حال فیلم پر از تصاویر درخشان است، دکور و طراحی لباس، رنگها، توجه خاص به اشیاء، باعث میشود فیلم در یادت بماند.
ترانه فیلم را از گرامافون بشنویم