ريشه‌‌ي همه‌ي خرافه‌ها در تن توست

در ميان موهايت

وقتي نرميش را ميان پاهايم حس مي‌كنم

و زبري پوست صورتت

وقتي چسبيده به شاهرگم

خرافه‌ها از روشني دست‌هاي تو

نور مي‌گيرند

وقتي دراز كشيده‌اي زير قاب پنجره

و دود چون حلقه‌‌هاي كيهاني

بالاي سر ماست

خرافه‌ها ريشه در تو دارند

و قصه‌ها اما

از چشم‌هاي من

آب مي‌خورند

وقتي مي‌گويي نمي‌تواني.

و من نشسته بر اولين پلكاني

كه به دهليزهاي سرد مي‌رسد

 

سر بر ديوار مي‌گذارم