تلاش براي سرودن شعر

خون گرم از من روان است. واژنم پلك مي‌زند و زندگي‌ام از ميان پاهايم ذره ذره مي‌چكد، غليظ و شور. بخاري گرم در ميانم گرفته. پستان‌هايم آويزان است، شكمم آويزان است، ران‌هايم حالتي عبوس به خود گرفته، زمين دارد كم‌كم من را مي‌بلعد، در خود مي‌غلتم و آغشته مي‌شوم به دوري وَ درد وَ شوق وَ آرزو وَ با باقي‌مانده‌ي تنم آن قدر پيش مي‌روم تا تمام شوم.

تلاش براي سرودن شعر

من قايقي نشسته بر تاريكي آب‌ها، تو فانوس ايستاده بر صخره‌ي دور، از ميان ابرهاي شناور بر تيرگي مواج، دست مي‌اندازم بر ريسمان روشن سرانگشتانت.

تلاش براي سرودن شعر

من برکه‌ای سبز بودم، سایه‌ی درختان در من جوانه زده بود، آواز غوک‌ها در من شناور بود، چی‌چیلاس‌ها در آسمانم بال‌های شیشه‌ای‌شان را به هم می‌زدند. جاده در امتداد من پهن بود. من برکه‌ی سبز آرامی بودم، چرا سنگ انداختی؟

تلاش براي سرودن شعر

مهرگاه
 
مهرگاه تن توست
وقتي عريان مرا در آغوش مي‌گيري
پاييز
مهرگاه تن توست 
وقتي گيسوان سرخت را
بر لُختي من مي‌كشي
و پستان گرم پر شيرت را 
بر دهان من مي‌گذاري
مهرگاه تن توست
پاييز
وقتي من را در رحم بزرگت جا مي‌دهي
و من 
بر تاريكي نمناك درونت دست مي‌كشم
و از خون تو مي‌خورم
تا بزرگ شوم
و باز زاييده شوم
جوان
با چيني بر پيشاني
و خطوط تازه بر حلقه‌ي چشم‌ها
و پستان‌هاي آويخته
و قلبي پر
و دلي‌تنگ
 

تلاش براي سرودن شعر

عكسي فوري از تنهايي

 

در خيابان شب است

هيكلي تيره مي‌گذرد

 نور زرد چراغ كوچه

بر من و ماشين سفيدم مي‌تابد

 به دست چپم نگاه مي‌كنم

آويزان از پنجره‌ي ماشين

تيره و روشن

در دست ديگرم كتابي

تصويرم افتاده بر صفحه‌ي كتاب

صورت زني بي‌چهره

خطوط دور سر

و ارتعاش موها

حشره‌‌اي سمت نور بال بال مي‌زند

 

تلاش براي سرودن شعر/ پنجمي

نابود

 

مي‌خواهم شعري بگويم از شعر نسرودن

با كلماتي كه رنگ ندارند

بر كاغذي كه نيست

در خانه‌اي راه مي‌روم

كه باد با خودش برده

دست مي‌كشم بر ديواري

كه شكسته

گونه‌هام را مي‌چسبانم بر خنكي شفاف شيشه‌ها

زير پلك‌هام خون مي‌افتد

مي‌خوابم بر زمين

و زمين زير تنم مي‌چرخد

و مرزها پشتم را زخمي مي‌كنند

مي‌خواهم شعري بگويم از سكوت

به روزگاري كه شعر نجاتم نمي‌دهد

مي‌خواهم چشم ببندم

و خيره بمانم به آن چيزي كه نيست

در خيابان مارش پيروزي مي‌نوازند

و زير پوست نازك پلك‌هاي من

تصوير سربازان

خوابيده بر خاك

شبيه عكسي فوري ظاهر مي‌شود

پشت پلك‌هام تاريكي است

و خطوط روشن تن سربازان جان مي‌گيرد

و رنگ مي بازد

شبيه چراغ گردان فانوسي دريايي

كه نور را گم و پيدا مي‌كند

 

 

تلاش براي سرودن شعر/ چهارمي

ماه كامل شود

 

پشت پلك‌هايت مي‌دوم

زبان سرخ ميان دندان‌ها

آواره‌ي شب برفي موهاي‌ات

بر روشني پيشاني‌ات

زوزه مي‌كشم

صداي گلوله‌اي 

اگر شنيدي

نترس

من را رمانده‌اند

تا صبح

بر سپيدي بسترت

اثر خونين

پنجه‌هاي حيواني

پيدا باشد

تلاش براي سرودن شعر/ سومي

بر تن تو راه مي‌روم
و با اشك و بوسه
قلمروم را معلوم مي‌كنم
شيار سرانگشت‌ها
مساحت سينه
به قدري كه گوش بچسبانم
صداي قلبت را بشنوم
تپه‌هاي شانه
چاه گلوگاه
راه بناگوش
بي‌راه‌هاي دور چشم
مال من است

و آن طور گفتنت

كه "اين كارها را با خودت نكن"

اين كارها مال من است
و آن طور گفتن مال تو

تلاش براي سرودن شعر/ دومي

من لكه‌اي زرد

تابيده بر شانه‌ي خياطي پير

خم شده بر كرباسي كبود

در اتاقي با ديوارهاي نارنجي چرك

برف مي‌بارد

خيابان خالي است

سگي دور

بر استخوانش مي‌لايد

تلاش براي سرودن شعر/ اولي

ريشه‌‌ي همه‌ي خرافه‌ها در تن توست

در ميان موهايت

وقتي نرميش را ميان پاهايم حس مي‌كنم

و زبري پوست صورتت

وقتي چسبيده به شاهرگم

خرافه‌ها از روشني دست‌هاي تو

نور مي‌گيرند

وقتي دراز كشيده‌اي زير قاب پنجره

و دود چون حلقه‌‌هاي كيهاني

بالاي سر ماست

خرافه‌ها ريشه در تو دارند

و قصه‌ها اما

از چشم‌هاي من

آب مي‌خورند

وقتي مي‌گويي نمي‌تواني.

و من نشسته بر اولين پلكاني

كه به دهليزهاي سرد مي‌رسد

 

سر بر ديوار مي‌گذارم