تلاش براي سرودن شعر
خون گرم از من روان است. واژنم پلك ميزند و زندگيام از ميان پاهايم ذره ذره ميچكد، غليظ و شور. بخاري گرم در ميانم گرفته. پستانهايم آويزان است، شكمم آويزان است، رانهايم حالتي عبوس به خود گرفته، زمين دارد كمكم من را ميبلعد، در خود ميغلتم و آغشته ميشوم به دوري وَ درد وَ شوق وَ آرزو وَ با باقيماندهي تنم آن قدر پيش ميروم تا تمام شوم.