مادرانهها/ هشتمي
فيلم كه تمام شد به پسرك گفتم تلويزيون را خاموش ميكنم، بروم كتاب بخوانم. از توي اتاقش سر كشيد كه هر كاري ميكني بكن، فقط بيدار باش.
ياد فرزند ارشد افتادم. آن وقتها ريش و سبيل نداشت. قدش هم از من كوتاهتر بود. كلهي بزرگ داشت روي گردن باريك. هشت، نه ساله شايد. وقت خواب به من ميگفت تو بنويس.
خيلي هم اصرار ميكرد. تا لحظهي آخر كه ميخواست برود توي رختخوابش يا حتا از توي اتاقش صدام ميكرد كه داري مينويسي؟
تصويري كه بچههام از من دارند را دوست دارم. مادر شب زندهدار، خوبتر اين كه مادري كه مينويسد و ميخواند. اما خيال ميكنم پشت اين تصوير شايد يك چيزي هم باشد. يك جور حس امنيت، اين كه شبها كه ما ميخوابيم، مامان خانم بيداره... يك جور ترس از تاريكي و اميد داشتن به چراغ روشن بالاي پيشخوان كه كج ميتابد روي ميز گرد چوبي.
ياد فرزند ارشد افتادم. آن وقتها ريش و سبيل نداشت. قدش هم از من كوتاهتر بود. كلهي بزرگ داشت روي گردن باريك. هشت، نه ساله شايد. وقت خواب به من ميگفت تو بنويس.
خيلي هم اصرار ميكرد. تا لحظهي آخر كه ميخواست برود توي رختخوابش يا حتا از توي اتاقش صدام ميكرد كه داري مينويسي؟
تصويري كه بچههام از من دارند را دوست دارم. مادر شب زندهدار، خوبتر اين كه مادري كه مينويسد و ميخواند. اما خيال ميكنم پشت اين تصوير شايد يك چيزي هم باشد. يك جور حس امنيت، اين كه شبها كه ما ميخوابيم، مامان خانم بيداره... يك جور ترس از تاريكي و اميد داشتن به چراغ روشن بالاي پيشخوان كه كج ميتابد روي ميز گرد چوبي.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 0:3 توسط آزاده
|