نابود

 

مي‌خواهم شعري بگويم از شعر نسرودن

با كلماتي كه رنگ ندارند

بر كاغذي كه نيست

در خانه‌اي راه مي‌روم

كه باد با خودش برده

دست مي‌كشم بر ديواري

كه شكسته

گونه‌هام را مي‌چسبانم بر خنكي شفاف شيشه‌ها

زير پلك‌هام خون مي‌افتد

مي‌خوابم بر زمين

و زمين زير تنم مي‌چرخد

و مرزها پشتم را زخمي مي‌كنند

مي‌خواهم شعري بگويم از سكوت

به روزگاري كه شعر نجاتم نمي‌دهد

مي‌خواهم چشم ببندم

و خيره بمانم به آن چيزي كه نيست

در خيابان مارش پيروزي مي‌نوازند

و زير پوست نازك پلك‌هاي من

تصوير سربازان

خوابيده بر خاك

شبيه عكسي فوري ظاهر مي‌شود

پشت پلك‌هام تاريكي است

و خطوط روشن تن سربازان جان مي‌گيرد

و رنگ مي بازد

شبيه چراغ گردان فانوسي دريايي

كه نور را گم و پيدا مي‌كند