شاید عشقی عشق باشد که در آن احساس رقابت مدام با زمین و زمان و همه‌ی آدم‌ها و اشیا دور و بر معشوقت نداشته باشی و معشوق آن قدر سنگ تمام گذاشته باشد که عاشقی که تو باشی به خودت ببالی که چه ارزشش را داری که این طور دوست داشته شوی. شاید عشقی عشق باشد که عاشق ببیند برای اولین بار جراتش را دارد که در روشنی به تمامی عریان شود و بگوید بیا، این منم، دوستم بدار. در چنین رابطه‌ای کسی عاشق دائمی یا معشوق همیشگی نیست، مدام جا عوض می‌کنید و نو می‌شوید.