برگشتم خانه. نشستهام پشت میز گرد، مقابل پنجره که همان پنجره است و سمت نور که از همان سوست و حالت پرده که همان است و کتابها که روی میز پخش و پلا هستند و دستمال مچاله و گوشی تلفن و ژاکت خاکستری که آویخته از صندلی و گلهای خشک داخل گلدان. برگشتم خانه تا زندگیام را در شهرم و دور از او دنبال کنم.
برگشتم خانه اما من از خانهام نرفته بودم. خانه در من است و مدام بزرگ و کوچک میشود. گاهی خانه همین شهرستان کوچک است، گاهی شهر بزرگ، گاهی شهر دور، گاهی همهی اینها در هم، گاهی هیچ کدام، آواره و بیخانمانم.
برگشتم خانه، حدود ساعت شش صبح، خودم را پرت کردم روی تخت، پتو را کشیدم سرم تا چیزی نبینم. چون که سیاهی سنگر من است. خودم را در تاریکی پنهان میکنم، در ندیدن و نشنیدن. من باید پنهان شوم، حالا را نمیدانم اما صبح چنین بود. باید نمیدیدم کجا هستم اگر نه باز چشمهایم مثل تشتی که پر از آب میشود و لبپر میزند، پر از اشک میشد و مزهی شوری از پوست پلک پایینم میجوشید و میسرید تا لبها و چانه و گلو. مثل اولین شب که از فرودگاه رسیدیم خانه. پرسید مسئله چیست؟
با جملات ساده و کوتاه با هم حرف میزنیم، گاهی فارسی و گاهی ترکی. او چند جملهی فارسی یاد گرفته و من بسیار کلمات ترکی که سرهمشان میکنم. من به جملههای طولانی پیچیده عادت دارم، اهل مقدمهچینی و توضیح و تصویر ساختنم. اوایل میگفت این قدر دست و پا نزن، اما زود فهمید دست و پا زدن خصلت من است. حالا نگاه میکند و گوش میکند. گاهی میگوید تکرار کن، تکرار میکنم، جملهام را از نو میگوید، درست شده و مرتب. میگویم تو چهطور فهمیدی چه گفتم؟ میگوید تو به زبان من حرف میزنی.
"زبان"
من نمیدانم به زبان چه کسی حرف میزنم. من نمیدانم این که من با آن ارتباط میگیرم نامش چیست؟ این مجموعهی عجیب از اصوات و کلمات و لمس و تماس و حرکت چشم و کج کردن سر و جنباندن لبها و فشار سرانگشتها بر بازو. آیا زبان مجموعهای از همهی اینهاست؟
"اشک آن شب چیز بود"
قسمت اول
پرسید چه مسئلهای داری؟ میخواست بداند مشکلم چیست که گریه میکنم. میدانستم، اما بلد نبودم برایش بگویم، فردا صبحش بلد بودم، فردا صبحش چند کلمهی جدید در من جوانه زده بود و راه باز کرده بود. اما شب هنوز نمیدانستم و فقط گفتم "پرابلم یوک" و دماغم را با آستینم پاک کردم.
صبح برایش گفتم که من برای دوست داشتن باید خودم را بگسترانم. این را نگفتم، یعنی این را همینطوری فارسی هم بگویم کسی نمیفهمد منظورم چیست. گستراندن در دوست داشتن یعنی من باید مثل کسی که میرود سیزده به در، یک زیرانداز تمیز روی چمنها پهن کنم و چای و شیرینی و تکههای نان و یک ظرف سالادالویهی خنک و یک بالشت برای زیر سر و یک پتو برای روی تن و بعضی مخلفات مثل ورق بازی و تخته نرد و مهرههای دبرنا و این قبیل چیزها با خودم داشته باشم و خودم را پهن کنم، ساکن شوم، در دوست داشتن ساکن شوم. یک جوری ساکن شوم که بدانم این جا خانه نیست، این جا پارک جنگلی چیتگر است... نه نه، این جا را زیاد خوش ندارم، پارک جنگلی نظامی، طرف خودمان بهتر است. یعنی بدانم که رفتنیام، قرار نیست تا آخر عمر روی همان زیرانداز میان چمنها سر کنم. یک جوری بمانم که ماندنی نیستم. یک جور آغشته شوم که آغشته نشوم. یک جوری گسترده شوم در زندگی دیگری که قابل جمع کردن باشد و یک جوری دیگری را در خودم ببلعم که قابل تفکیک باشد.
اما آیا چنین چیزی ممکن است؟ در چهلوهشت سالگی واقعیت دست انداخته دور گردنم و من را محکم چسبانده به دیوار و زل زده به چشمانم و این گریهآور است.
"اشک آن شب چیز بود"
قسمت دوم
صبح برایش گفتم اشک آن شب لبخند عشقم بود.
نه این را نگفتم، این را حتا همینطوری به زبان خودمان هم بگوییم خیلی لوس است. یعنی از بس گفته شده دیگر تاثیرش را از دست داده، حتا اگر واقعاً اشک آن شب لبخند عشق کسی باشد خیلی به عقل نزدیک است که آدم چنین چیزی را به زبان نیاورد و بلد باشد خودش جملههای تازه سر هم کند و تصاویری بسازد و حرفش را بزند. مثلا من با همان چند کلمهی محدود و چند تا کلمهی نورس برایش گفتم که دیشب گریه امانم را برید، چون که کلماتم محدود است و نمیتوانم آن چیزی را که درونم میگذرد برایت بگویم.
یادم نیست او چه گفت اما یادم هست که چه طور نگاه کرد. نگاهش از آن مدل نگاههاست که کلمات در آن میجوشند. دقیقاً غلغل میکنند، من واقعاً حرکت کلمات را که در رطوبت داغ نگاهش شناورند میبینم. از همان شب اول هم دیدم، همان جور که ابروها را بالا میداد و کلهاش را پرسان تکان میداد که "چه؟". بعد هم در ویدیوهای واتساپ دیدم. خیلی خندهدار است. خندهدار و گریهآور، چون که این کلمهی "واتساپ" این میان خیلی ناجور و نچسب است، اما خب این هم یک وسیله است، مثل نامه و تلفن و همهی چیزهایی که از پیشتر بوده تا آدمها بتوانند از دور با هم حرف بزنند.
"واتساپ"
شبیه اسم یک بازی کامپیوتری است. پر از شکلک و علامت و قلب و بوسه و هی هر مرحله را طی میکنی و میروی جلو، با قابلیت حذف و اضافه و خفه کردن صدا و مدیریت اوضاع.
"مدیریت اوضاع"
مدتی است فکر میکنم روابط انسانی شبیه بازیهای کامپیوتری شده، گاهی حتا بازی هم نیست، چرا که در بازی یک هدف و استعداد و تفکر و هوشمندی لازم است. اما یک جوری از ابراز وجود در دنیای مجازی هست که هیچ چیزی لازم ندارد، همین که توانایی این را داشته باشی که روی دکمهای را فشار دهی کافی است، با نوک انگشت، نوک بینی، نوک زبان، نوک آلت تناسلی، با هر چیزی که بشود تماسی برقرار کرد. دیگر حتا تقه کردن هم نیست، یک مالش کوتاه و یکی حذف میشود، یکی اضافه میشود، یکی را ساکت میکنی، برای یکی بوس میفرستی و میروی مرحلهی بعد و مرحلهی بعد و مرحلهی بعد.
"لانگ دیستنس"
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شدم