اين زندگي من است
دیشب چند صفحه پروست خواندم. صبح آفتاب نزده بیدار بودم و نشسته پشت میز گرد چوبی. میز را در خانهی جدید کنار پنجره گذاشتهام. صبح تا روز روشن شود، نوشتم. بعد رفتم به خیابان و به آدمها نگاه کردم و آدمها به من نگاه کردند. از مغازهای شالی سبز خریدم. دختر فروشنده خیال کرد بیستوسه ساله باشم، من چهلوچهار ساله بودم اما. حالا این دم، پیرتر از صبح.
برگشتم خانه، ایستادم کنار پنجره و پرده حریر سپید را کنار زدم، توی کوچه دختری با پیراهن صورتی میدوید و گیسهایش تاب میخورد. من به درختهای نارنج در امتداد کوچه نگاه کردم.
ظهر شده، در خانه تنها هستم. مرد نیست. صدای مرد هست که میگوید برای خودت لچک بخر، مرد میگوید وقت ناهارم است و بهترین زمان تا با تو حرف بزنم، مرد میگوید بهار خوب است؟ مرد مثل بلور روشن و نازک است، مثل همین پردهی حریر سپید.
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۴ ساعت 13:24 توسط آزاده
|