ديروز رفتيم تئاتر كه به طرز باورنكردني‌اي مضحك بود. دروغ و اطوار محض. خيلي جاي تاسف دارد، اين همه وقت و جواني و انرژي و حتا مكان و زمان، حالا گيريم مكان بي‌كيفيت، اما اين حداقل را هم خيلي‌ها ندارند و بعد اين حد از ميانمايگي و غرور بي‌جا و بي‌سوادي. آخر چرا؟ اين پرسش هميشه براي من بي‌جواب است كه چرا مردم نمي‌خواهند چيزي ياد بگيرند؟ چرا به يك متوسط ناچيز راضي مي‌شوند و در همان مي‌مانند؟ خب يك دليلش مي‌تواند اين باشد كه آدمي اثرش را مثل فرزندش دوست دارد، يعني كميت و كيفيت دوست داشتنش همان جور است. همان‌طور كه آدم بچه‌ي قاتل و تبهكار يا معلول و زشت يا كند ذهن و نافرمان يا هر چيزي كه باشد خودش را دوست دارد و مي‌پذيرد و اين عين انسانيت است، يك جاي ديگر اين شكل رفتار خيانت است به خودش و ديگران. من فكر مي‌كنم خوب نيست هنرمند اثرش را مانند فرزندش دوست داشته باش. شايد به‌تر باشد هنرمند يك عينك عيب‌جوي ذره‌بيني هم داشته كه هر از گاهي و اغلب اوقات به چشم داشته باشد و عالم را از عدسي آن ببيند، البته كه چنين كاري سخت است و اندوه و بي‌قراري در خودش دارد و زندگي اين‌طوري شكنجه است اما اين رنجي است كه پاداش آن قدرت و استعدادي است كه دارد و شادي عميقي در آن نهفته، مثل دردي ساديستي، به نظرم هنرمند اصلاً سادومازوخيست باشد، هر چند كه نتيجه‌اش رنجوري و تنهايي است، اما غير اين مگر مي‌شود؟ متاسفانه غير از اينش مي‌شود شادي اينستاگرامي، من اسم آن جور شادي را گذاشته‌ام شادي اينستاگرامي كه يك جور لبخند كش آمده‌ي بزك دوزك شده است كه به زور نور و رنگ و فيلتر معنا پيدا كرده و ثبت شده. سر و تهش را هم بگيري يك مجموعه‌اي از آدم‌هاي خود شيفته‌ي ديوانه هستند دور هم.

بله مي‌گفتم هنرمند بايد مدام قضاوت كند (الان دارم مانيفست مي‌دهم براي جهانيان)، خودش را و ديگري را و مدام با هستي دست به يقه باشد. بله هيچ آرامشي نيست. واقعاً نيست. من خيلي آرزوي هنرمند شدن دارم اما تحمل مدام بودن در اين حال و هوا را ندارم. واقعاً توان و نيروي ذهني مي‌خواهد كه در خودم سراغ ندارم، حداقل اين كه مداوم در اين حالت كشتي با هستي باشم، برايم خيلي كشنده است. يك جاهايي دلم مي‌خواهد دست از سر هستي بردارم و گند دنيا را نبينم و دلم را به يك گوشواره يا تابش كج نور بر قالي قرمز كف اتاقم، يا خيره شدن به تختم كه شبيه كشتي پرنده است، خوش كنم و اوقات بگذرانم. اما زياد هم پيش مي‌آيد كه سياهي‌ها و تلخي‌ها و فقدان، عذابم مي‌دهد. كمي‌هاي خودم، ناكاملي خودم، نقص ذهني كه دارم، اين چيزها را نمي‌شود نديده گرفت. نگفتم "نبايد" چون نمي‌دانم كه اصلاً چنين چيزي در نهايت به صلاح بشريت است يا نه. شايد اصلاً بشر همين چيزها را بخواهد، همين نمايش مضحك ديشب را كه در آن پسري بيست ساله نقش بچه‌ي چهارده ساله را بازي مي‌كرد كه در نهايت بازي طفل سه ساله از آب درآمده بود و نمك صحنه بود. شايد مردم همين را دوست دارند، همين كه ببينند روشن‌فكرها چه طور پاي‌شان را مي‌گذارند روي ميز، با كفش‌هاي گل‌آلود، و شاملو مي‌خوانند. اين چيزها حس كنجكاوي مردم را ارضاء مي‌كند و وقتي مي‌بينند روشن‌فكرها با آن فكر روشنشان چه طور در تاريكي وجودشان چيزشان توي چيز هم‌ديگر است و بي‌صاحب و درهم زندگي مي‌كنند، خيالشان راحت مي‌شود كه روشن‌فكري فحش است و فكر كردن كار خطرناكي است و به‌ترين راه اين است كه شانه بالا بيندازند و بگويند به ما چه و خوب است كه ما اين طوري نيستيم و شكممان پر است و زير شكم‌مان صاحب دارد و هر دو خوب و به موقع كار مي‌كند.