نوشتن براي كاتيا
كاتيا ماهي نقرهي من، سكهي من تو هستي، با تو خوشي را ميخرم و رنج را، كاتيا خيلي دوست دارم تن درخشان تو را بغل كنم و گريه كنم. نميدانم براي خاطر چي. شايد از ترس يا درد يا خوشي يا دلتنگي يا استيصال يا بيخيالي يا خشم يا عشق يا بيتفاوتي، نميدانم براي خاطر چي، اما يك چيزي در من هست، دقيقاً در ميان قلبم كه من را به گريه مياندازد و نميشود حرف اين چيزها را با كسي زد، اينها را بايد سرود، بايد شعرش را گفت. اينها حتا به داستان درنميآيند. داستان منطق دارد، چهارچوب دارد. نقشه دارد. اين چيزها را، كاتيا ماهي نقرهي من، فقط بايد شعر كرد و سرود. من شعر نميدانم. كاش ميشد شعر بگويم. كاش ميشد كلمات هذيانيام را شبيه سنگهاي رنگي، شبيه تكههاي فيروزه يا بلورهاي آذرين، به نخ بكشم و بيندازم گردنم و با آن ميان مردم بچرخم. شاعر چه قدر خوشبخت است.
+ نوشته شده در جمعه پنجم شهریور ۱۳۹۵ ساعت 12:8 توسط آزاده
|