نوشتن براي كاتيا
كاتيا با تو باز شنا ميكنم. حالا من در قايقم، قايق چوبي، پارو ميزنم، تو كنار قايق شنا كنان، سر بيرون آوردهاي و چشمهاي گرد سرخت ثابت مانده. كاتيا ماهيها پلك نميزنند؟ چشم در حدقه نميچرخانند؟ نميدانم. چهرهي تو اما ماهي نقره، ثابت نيست، چهرهي تو و خطوط تنت و برجستگي نقرهاي پولكهايت سيال است و مدام شكل عوض ميكند و خط عوض ميكند. اما در هر شكل و شمايل كه باشي، كاتيا هستي، زن هستي، گيسهاي بلند كمپشت خيس براق داري، پستانهاي خشكيدهي آويزان داري، رگهاي برجستهي پر خون داري، هر چي كه باشي و در هر شكل تو كاتيا هستي. كاتيا كاتيا كاش من هم شكل تو را داشتم. شكل تو بودن خيلي شجاعت ميخواهد. شكل تو بودن خيلي نيرو ميخواهد، خيلي فرزانگي و خرد ميخواهد. كاتيا من ديوانه هستم، ديوانگي خستهام كرده. دل و دماغ برايم نمانده. آن قدر ميخواهم هميشه با تو باشم، آن قدر دلم ميخواهد هميشه در پناه خرد تو باشم كه گاهي فكر ميكنم خودم را بكشم. خيال ميكنم تو در دنيايي هستي كه نزديك دنياي مردگان است، در همسايگي مردگان. اگر چه كاتيا من از مردگان خويش هم فراريام. واقعاً نميخواهم باز ببينمشان. كنجكاوي نسبت به ايشان ندارم. خشم و نفرتي نيست، يا شرمندگي و ديني ندارم. اما هيچ كنجكاو هم نيستم يا افسوسي نمانده. خسته كه ميشَوم دوست دارم ول كنم بروم و يكي را پيدا كنم و بگويم بفرما باقي ماجرا با شما. اما خب نميشود. كسي ادامهي كار ديگري را نميگيرد. آدمي گندش را بايد خودش تمام كند.
كاتيا بايد بروم. در من شنا كن و دم بجنبان و زنده باش. ميبوسمت تا بعد.