این زندگی من است
ديگر صبح نيست. ساعت سه بعدازظهر است. من هنوز آرزو دارم نوجوان باشم، نوجواني كنم. به مردي كه دور است فكر ميكنم. حالا يادم آمد كه خواب سین را هم ديدم، يادم نيست كي و چي بود، يادم نيست واقعاً خوابش را ديدم يا خيال ميكنم. يك جايي در جان من است كه با رشتههايي ضخيم و پرجان به مغزم متصل است. يادها و خاطرات آنجا شناورند در بخاري گرم كه هر تصويري را در خود غرق و محو ميكنند.
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۶ ساعت 16:6 توسط آزاده
|