دچار يك جور دشمني با خويش هم هستم،  با من، با آن نوجوان زيباي روشن. آن مني كه در من خوابيده، مي‌خواهم بيدارش كنم و بدوانمش. نمي‌دانم زندگي احساسي‌ام چه خواهد شد، نمي‌دانم با رابطه‌ام با برف نو بايد چه كنم. نمي‌دانم كه مي‌خواهم تا كجا پيش بروم. نمي‌دانم كه مي‌خواهم با آرزوها و دلتنگي‌ام چه كنم. چهل‌وچهار ساله‌ام و اين چيزها را نمي‌دانم. از تنم هم فاصله دارم. امسال بايد كاري براي خودم بكنم. شايد آن چيزي كه مهم است اين باشد كه با تنم آشتي كنم و از ميان برخيزم.