بعضي آدم‌ها هم هستند كه عاجزند از درك حس خوشبختي، خيلي پول دارند و براي اين كه قاطي نكنند بايد هر ماشينشان را به نام خودش صدا كنند، مثلا بگويند بنز را ببر و كمري را بيار و بي‌ام‌و را بكن توي گاراژ و كلا هم يك بخشي از تاريخچه‌ي خانوادگي‌شان را كه مربوط به نشستن توي پيكان و بعد پرايد بوده و مثل نقطه‌ي تاريكي توي زندگي‌شان است، پنهان مي‌كنند. اما باز هيچ رقم نمي‌شود احساس خوشبختي كنند. و اين خيلي دردناك است. يعني دردش آن قدر بزرگ است كه حتا من هم هر وقت اين جور آدم‌ها را مي‌بينم دردم مي‌گيرد و كلافه مي‌شوم و خون مي‌دود ميان رگ‌هاي شقيقه‌ام بس كه مي‌خواهم آرام باشم و لبخند بزنم و مدام مطمئنشان كنم كه كامل و شماره يك و خوشبخت هستند. اما بدبختانه آن‌ها راضي نمي‌شوند و هي وقت تعريف از خودشان صدايشان را بالاتر مي‌برند و دهانشان بيشتر كف مي‌كند و حدقه چشم‌هايشان گشادتر مي‌َشود و بدتر اين كه آن حالت باور بدبختي و خوشبخت نبودن، چيزي نيست كه فقط توي آدم بماند، مثلا حسي نيست كه تنها توي قلب آدم يا ذهن آدم باشد، حتا فقط هم اين نيست كه آدمي كه احساس بدبختي دارد ناشاد است و با مردم هم بد رفتار مي‌كند. اصلاً بدترين چيز اين است كه انگار سازوكار دنيا هم عليه اين جور آدم‌ها حركت مي‌كند. (سازوكار از آن عباراتي است كه زياد دوست دارم از آن استفاده كنم) يعني اين آدم‌ها با آن همه دم‌ودستگاهي كه دارند مدام بيمارند، واقعاً مريضند‌ها، نه كه خيالاتي باشند. مي‌روند آزمايش مي‌دهند و مي‌بيني واقعاً كبدشان چرب است و يكي دو تا از رگ‌هاي قلبشان گرفته يا توي معده‌شان قارچ زده. حالا نه كه ما معمولي‌ها مريض نشويم. درد و بلا مدام توي فرق سر ماها هم مي‌خورد. اما درد براي "بعضي" از اين خوشبخت‌هايي كه خوشي‌شان را نمي‌توانند باور كنند و نمي‌توانند از دارايي‌شان لذت ببرند، خيلي بزرگ‌تر است. دليلش هم واضح است. آن‌ها قرار است خوشبخت و كامل و شاگرد اول دنيا باشند. قرار نيست معده‌شان مثل من كار كند و گاهي دچار عفونت و اسهال بشوند. اما خب بالاخره ويروس و ميكروب كه اين چيزها سرش نمي‌َ‌شود و چربي هم توي رگ ‌و پي همه‌ي آدم‌ها يك اثر دارد. اين است كه درد اين‌ها خيلي بزرگ مي‌شود خيلي پر سروصدا مي‌َشود و از همه بدتر اين كه، بدتر و مضحك‌تر و خنده‌دارتر اين كه، اين جور آدم‌ها بدبختي يا بيماريشان را از چشم ديگران مي‌بينند. انگار خدا از ازل با اين‌ها جناغ شكسته كه هيچ وقت خسته و كلافه و مريض نشوند. اين است كه اگر يك وقتي يك جايي‌شان درد بگيرد، زود مي‌گويند چشم خورده‌اند. يعني اين كه طرف دچار اسهال يا يبوست شده يا سرطان گرفته يا بواسيرش بيرون زده، به خاطر اين است كه مردم تحمل ديدن خوشبختي اين‌ها را ندارند و تيرهاي حسادتشان را به سمت خوشي، كمال و زيبايي اين‌ها فرستاده‌اند. و تازه با همه‌ي اين‌ها باز هم از نمايش خوشبختي‌شان دست نمي‌كشند. باز درباره خوشي‌هايشان با رگ برآمده و دهان كف كرده براي همه تعريف مي‌كنند. باز هم در مسابقه‌ي مدام با همه‌ي مخلوقات هستي‌اند. باز هم وقتي تو داري آرام از خورشت قرمه‌سبزي كه پخته‌اي و از قضا خوب از آب درآمده تعريف مي‌كني، مي‌پرند ميان حرفت و مي‌گويند اما من يك قورمه‌سبزي صد سال پيش پختم كه كلا تاريخ آشپزي را به قبل و بعد خودش تقسيم كرد. باز آرام نمي‌گيرند چون بايد صداي خودشان را بشنوند كه دارند فرياد مي‌زنند واي من چه خوشبختم، اگر نه آن تاريكي و بداقبالي كه طبيعت زندگي بشر است، يك لحظه خودش را به اين‌ها نشان مي‌دهد و اين‌ها از ترس به خودشان مي‌َشاشند.