این زندگی من است
چي از جان خودم ميخواهم؟ جان سركش پراميدم... بيچاره اين روح كه گير مخ معيوبي مثل من افتاده. بايد خودم را جمعوجور كنم. اين طوري نميَشود ادامه داد. حيف من است. حيف آدم است كه اين جوري زندگي كند. هر چه قدر هم تصوير زندگي من از بيرون جوري باشد كه ديگران به من بگويند چهلوشش سالگي اين چنين آرزو دارند، يا اين كه بيا به ما درس لذت بردن از زندگي بده، يا اين كه بيستسالهها به من بگويند چه زندگي هيجانانگيزي داري، خودم ميدانم چه جور دارم خودم را تلف ميكنم.
شايد حتا اين هم توهم باشد، اين كه دارم زندگيام را تلف ميكنم. شايد قضيه سادهتر از اين حرفها باشد، شايد نبايد زندگيام را مثل پيلهاي شكافته و گوريده بپيچم دور دست و پاي خودم. شايد بايد نگاهم را به زندگيام جزئيتر كنم، دقتم را بيشتر كنم، واحد زمانم را از سالها به ساعتها تقليل بدهم. خيلي شلوغم بايد آهسته باشم.
ساعت حدود هشت صبح است.
...