یک وری دراز کشیده‌ام. هوا نیمه‌ابری است. سردم است. مثل جنین شده‌ام. لبه‌ی افسردگی هستم اما می‌توانم خودم را روی آب نگه دارم، به قدر کافی باهوش هستم و کمی هم زیبا. لاغر شده‌ام. یک پیغام می‌آید:

see steve salo's first story

می‌روم می‌بینم، استیو نقاش است و صورت‌هایی با چهره‌های در هم می‌کشد. پنکه زیادی سرد می‌کند، پنجه‌هایم یخ کرده. خاموشش می‌کنم. خانه ساکت می‌شود. صداهای بیرون را می‌شنوم. صدای پرنده‌های باغ پشتی و حرف زدن آدم‌ها از دور. سعی می‌کنم بفهمم چه می‌گویند. یک نفر دارد بلندبلند انگار با موبایل حرف می‌زند، می‌گوید به من دروغ گفته، به این می‌گن خواهر؟

خواهرش به او دروغ گفته، خودش چی؟ تا حالا به خواهر هیچ‌کسی دروغ نگفته؟ به برادر هیچ‌کسی؟ 

یک نفری هم توی حیاط دارد سعی می‌کند مغزش را از دهان و دماغش بریزد بیرون، کمی موفق می‌شود.

چند نامه دارم، یکی پیشنهاد نت برگ است و یکی از بامیلوست با این عنوان که عطر مورد علاقه‌ات را پیدا کن. هیچ کدام را باز نمی‌کنم. 

ز می‌گوید از همه مهم‌تر این است که بفهمی دوست داشتن یعنی چه.