...اما همچون همه کسانی که در حالتی آرزوی داشتن حالت بهتری را دارند، و از این حالت فقط آرزویش را می‌شناسند و نمی‌فهمند که شرط اول رسیدن به آن، ترکِ حالت اول است _ همچون بیماران روانی یا معتادانی که می‌خواهند شفا یابند اما بدون آن که وسواس‌های عصبی یا مرفین‌شان را از ایشان بگیرند، یا محفل‌نشینان مومن یا هنردوستی که خواستار گوشه‌نشینی‌اند اما دلشان می‌خواهد این عزلت را چنان مجسم کنند که پشت‌پا زدن به شیوه زندگی گذشته‌شان را ایجاب نکند _ آندره هم آماده بود همه آدمیان را دوست داشته باشد، اما به شرطی که اول در حالتی قرار بگیرد که بتواند ایشان را پیروزمند مجسم نکند، در نتیجه لازم بود اول خوارشان کند. نمی‌فهمید که باید اهل غرور را هم دوست داشت و بر غرورشان نه با غرور قوی‌تر بلکه با عشق چیره شد. زیرا چون بیمارانی بود که البته شفا می‌خواهند اما به یاری همان چیزهایی که خود بیماری را تداوم می‌دهند، چیزهایی که دوست می‌دارند و همین که از آنها بگذرند دیگر دوستشان نخواهند داشت. آدمهایی‌اند که می‌خواهند شنا فرابگیرند اما پایی هم در خشکی داشته باشند.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته

 

احساس می‌کنم من هم شبیه آندره هستم، نمی‌شود همه چیز این عالم را با هم داشت، نمی‌شود همه چیز را داشت و بعد کسی را هم دوست داشت، نمی‌شود ‌‌‌‌‌پای در خشکی داشت و شنا کرد. پس باید چه کرد؟