این زندگی من است
بعضی از عادتها کمتر از بیستویک روز لازم دارند تا بنشینند به جان آدم، به جان من، مثل هر صبح حرکت سلام بر خورشید را انجام دادن و هر صبح چای سبز نوشیدن و هر صبح نوشتن. حالا بغض و گریه و دلتنگی هم همین جوری مثل زالو چسبیده به این پکیج شادی و سلامتی. به قول دوست دوران دبیرستانم که همیشه میگفت: "خدا یک بشقاب پلوی زعفرانی در دیس مطلا میگذارد جلوی آدم و یک مارمولک جنبان هم زیر آن پلوی خوش آب و رنگ چرب و چیل جاسازی میکند تا قاشق دوم را که برمیداری مارمولک بجهد توی حلقت و راه نفست را بگیرد و تو کبود و سیاه به باقی زندگیات ادامه بدهی." حالا دوستم این همه هم آب و تابش نمیداد، کوتاه تا همان جایی که ماجرای افتادن مارمولک بود میگفت و تامام. این منم که همیشه همه چیز را کش میدهم، حرفهایم را قبل از گفتن کش میدهم، نه که فکر کنم در موردش، در واقع یک مقدمهی دراز ناجور میگذارم سرش و بعد حرفی را که اغلب هم تلخ و تیره است میزنم. یا که مدام وارد جزئیات میشوم، گیر میدهم به نخی که از پوليور مردی شصت ساله آویزان است و دلم میگیرد و غصه میخورم یا که زل میزنم به گیرهی پردهی فاخر ویلای شمال مردی خوشبخت، گیرهی میانی که از جا در آمده و برای جاگذاریاش باید کل پرده را از جا کند، اما ما اغلب حال این کارها را نداریم، ما گیرهی در آمده و شکسته و کج و کوله را پشت چینهای پرده پنهان میکنیم.
من حتا میتوانم بروم بنشینم روی توالت فرنگی خانهای غریبه و مدتهای طولانی به شکل اتفاقی قرار گرفتن مسواکها جلوی آینهی روشویی نگاه کنم و حدس بزنم صاحب هر مسواک چه کسی است و روزش را چهطور گذرانده، من میتوانم حتا دربارهی هر چیز کوچک بیاهمیتی مقاله بنویسم، سخنرانی کنم، با آدمها معاشرت کنم و دوستیهای چند ساله را به هم بزنم.
وسواس و توجه جغد مانند، موهبت و نکبتی است که خدا یا وراثت یا کائنات یا روزگار با تقدیر یا هر کوفتی که نامش هست در مغز من جاگذاری کرده و شدهام این که حالا هستم، مدام دست به یقه و بیلزن. صبحها با بغض بیدار میشوم، در طول روز پیامهای تبریک و تشويق و محبت بابت نوشتههایم میگیرم، شبها خوابهای گریهدار میبینم و باز صبح با بغض بیدار میشوم. سیمای زنی در میان جمع..... نام آن کتابی که یادم رفته بود، همین بود.
خوابهای گریهدار
دیشب خواب دیدم خانهی عمویم هستیم، خانه توی سرآسیاب دولاب بود، با پنجرههای چوبی و طاقچههای گچی و دیوارهایی که رنگ روغن براق خوردهاند. خانهی عمویم بود اما عمویم نبود و نه دخترعموهایم، من بودم و انگار نون بود و خواهرزادهاش و کسان دیگری هم آشنا بودند اما یادم نیست، بعد خواهرزاده رفت لب پنجره و آدمها مشغول حرف زدن بودند و من دیدم که بچه دارد از پنجره خودش را پرت میکند، نه که خودش بخواهد، از سر کنجکاوی، خم شده بود سمت حیاط و بعد سر بزرگ و پر مویش روی گردن باریک و تنهی نحیفش سنگینی کرد و بچه افتاد پایین و من ترسیده و لال این صحنه را دیدم و دویدم سمت پنجره و دیدم که بچه بلند شد با شلوارک و کفش تابستانی و پاهای لرزان باریک چند قدم برداشت و ما خیالمان راحت شد که زنده مانده، از پلهها سرازیر شدیم، من و نون و حالا دیگر پسر خالهام هم بود، و هی میگفتیم حتما پاهایش شکسته، بعد دیگر نمیدانم چه شد. یعنی تصویر با تدوینی ناجور کات خورد به یک آگهی ترحیم که تصویر کودک بود که شبیه شازده کوچولوست با شعری که من سروده بودم، شعر را خوب یادم هست:
و گیسوانت ازدحام آشفتگی
در حاشیهی امن چهرهات
بعد از آن دیگر صبح شده بود و سوسکها داشتند توی باغ پشتی میخواندند. یادت هست یک روز صبح که توی خانهی من بیدار شدی گفتی فلانی، پرندهها این جا تا صبح میخوانند؟ گفتی خدا کند هیچ وقت جای این باغ ساختمان نسازند. حالا این باغ و آواز پرندهها و سوسکهایش من را به گریه میاندازد و من دارم نقشه میکشم قبل از این که جای این باغ را ستونی از شیشه و بتون بگیرد برای همیشه از این شهر بروم وقتی بروم هیچ چیزی را با خودم نمیبرم جز نقاشیها و یادداشتها و بعضی از کتابهایم را. باقیش را میگذارم این جا، با اندوه و حالتی از قهر، در خود فرو رفته و بغضآلود، دلشکسته و مظلوم، بگذار کسی نداند که چهگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام. هههههه...
واقعا زمانی همینطورها بودم، مظلوم و سرخورده، حالا این طور نیستم. حالا چه هستم را درست نمیدانم أما فکر کنم با این که این دم جانم دارد از هم گسیخته میشود و زنی مجنون درونم خودش را به در و دیوار میکوبد و حتا گاهی با چاقو وجودم را خراشهای جزئی میدهد، اما حالم خوب است و باور کن. به نظرم آدم بدحالی که تلاش میکند سر پا بایستد و راه برود و حتا درست و زیبا راه برود، حالش خوب است. مثل خود تو که همیشه سعی کردهای سر پا بایستی و از این بابت خودت میدانی من چه قدر برایت احترام قائلم و چه میزان افسوس در دل دارم. بگذریم، قرار نبود این نوشته خطاب به تو باشد.
فردا میروم و با صاحب رستورانی در بابلسر یک جلسهی کاری دارم، قرار است نقاشیهای من و قصههای سیب را آنجا بفروشیم، نمایشگاه شهریور هم گویا دارد جدی میشود و ایدهی خوب و پرکاری توی سرم جان گرفته، دیروز هم استاد نقاشیام تلفن کرد و سفارشهای لازم را کرد. اصلا نمیخواهم ناامیدش کنم.
در آخر این که گفته بودم میدان زشت شهر، پتوی صورتی، پسرک ریشو، اواز سوسکها و پرندهها من را به گریه میاندازد، به این فهرست شالیزار را هم اضافه کن. امروز فهمیدم وقت دروی شالیهاست و یاد چیزهایی افتادم، حرفهایی، تصویرهایی و اشک در غم من پر در میشود هی و هی.