جستن میان عشق
دارم کتاب سیر عشق دوباتن را می خوانم. کمی برایم تکراری و پیش پا افتاده است. اخیراً معاشرت با دوست فیلسوف، آشنایی خیلی دور و ناچیز با فلسفه، خواندن پروست، اثر اندوه به خاطر شکسته شدن و مدام نوشتن و حرف زدن با خودم، ذهنم را دقیق و پیچیده کرده و دلم می خواهد چیزهایی بخوانم که بیش از این کتاب دوباتن عمیق باشد. با این همه یک چهارم کتاب را که خواندم به صفحه ای رسیدم که توجهم را جلب کرد، نمی دانم در ادامه چی می خواهد بگوید، نمی دانم از آن فرضی که مطرح کرده چه نتیجه ای می خواهد بگیرد، اما چیزی را گفته که ذهن من مدت هاست درگیر آن است. این که جهان مبلغ زندگی دوتایی است. این همه اصرار برای تشکیل خانواده یا داشتن زوج یا بودن دائمی در یک رابطه ی احساسی، معلوم نیست چه قدر ضروری باشد. گاهی فکر می کنم می توانم تنهایی از پس احساساتم بربیایم. نه چون رابطه ی عزیز و محترمی شکسته، این هم نیست که خشم و کینه ای در دل داشته باشم یا حس طرد شدگی دارم یا دوست نداشته شدن. فکر می کنم از این ها عبور کردم، فکر می کنم حالا جایی ایستاده ام که می شود گاهی به رابطه ام و خودم و طرفم به طنز نگاه کنم و بخندم یا حتا بگویم افسوسی نیست، حقمان همین بود. خب اندوه هم می آید و می رود، همیشه گفته ام، مثل موج، آدم گاهی آرام و گاه طوفانی می شود. عشق هنوز هم برای من ماجرایی جذاب است، مسئله ای برای فکر کردن و پرداختن به آن و مدام پرس و جو کردن درباره اش. عشق به معنای عامش، عشق به نوشتن، خواندن، نقاشی کشیدن، پسرهایم، استانبول، سیپ، خانه آن یکی شهنواز، رفقایم، بازار فریدونکنار، چهارشنبه ی خانه ی مقابل برکه، جشن جایزه گلشیری، شب برفی، عدسی خانه ی هنرمندان، خاطرات سال های مختلف، آدم های گوناگون، این مجموعه از یادم نمی رود و تاثیرش از جانم پاک نمی شود، دوست ندارم آن چه را تا به حال به دست آورده ام از کف بدهم، اما خیال نمی کنم این ها همه ربطی داشته باشد به آن جنبشی که در جهان راه افتاده، جنبش زوج یابی، زوج شدن و زوج ماندن، انگار هیچ کار یک نفره ای لذت ندارد. بله خاطره ی دیدن فیلم هانتکه با وی بسیار عزیز است، اما واقعیت این است که آن فیلم را می شود تنها هم دید، آن لذت را قطعاً ندارد، چرا؟ چون لذت دیگری دارد. مهم نیست کدام لذت بخش تر است. گویا ما آدم ها در مسابقه ای افتاده ایم تا به دیگری بگوییم ما "ترین" هستیم، فیلسوف ترین، خوش گذران ترین، غمگین ترین، عاشق ترین، لایک خورترین، پر فالوئرترین، دچار مسابقه ی کثرتیم. نمی دانم از اول همین بودیم یا رفته رفته وقتی ویترین های پرزرق و برق وبلاگ و شبکه های مجازی رونق گرفت این طور شدیم. به هر حال حالا هر کدام از ما مشتری های خودمان را داریم و صحنه ی زندگی مان مثل یک بازار مکاره است که هر کسی خودش را فریاد می زند تا جلب مشتری کند.
اما همه هم این طور نیستند، من کسانی را می شناسم که در سکوت کارشان را می کنند، نویسنده ای که نوشته اش را وبلاگ نمی کند، سر صبر کتاب می کند و می دهد دست مردم، کتاب هم که می شود دنبال کارش و در دفاع از آن با دمپایی نمی دود، نقاشی، که اصلا نمی داند اینستاگرام چی هست، حضورش توی بوم و قاب است و میان رنگ ها و خط ها، مترجم و شاعری که ترجمه و شاعری شغلش است و نه ویترینش، آدم های آرام و بی سر و صدا هم هستند.
جورهای دیگر هم هستند، آدم هایی که این جهان برایشان ویترین و بازار نیست، دریچه ای است برای حرف زدن با خود و دیگری، مثلا من هر چه هم در ستایش انزوا و تنهایی بگویم نمی توانم کتمان کنم که دوستانم اگر تنها اندوخته ام نباشند، از ارزشمندترین ثروت های زندگی ام هستند. نمی توانم نادیده بگیرم تاثیری را که رفقایم بر من داشتند، تشویقم به نوشتن، به نقاشی، به سفر، به تغییر، به رفتن، به ماندن، به خواندن... رفقایم پشت و پناه من بوده اند و من آن ها را از همین دنیای مجازی پیدا کردم تا این که رفته رفته برای هم واقعی شدیم، بعضی را هنوز تنها در همین قاب می توانم ملاقات کنم یا از همین مسیر فاصله ی میانمان را برمی داریم.
خلاصه که این حرف ها اصلاً گفتن ندارد، یعنی همه دیگر این چیزها را می دانند. اصلا چیزی هم که من می خواهم بگویم این نیست، چیزی که توی سرم هست، آن چیزی است که صبح وقت مطالعه به ذهنم رسید و البته که مدت هاست ذهنم درگیرش هست که چرا حول و حوش زندگی دو نفره، تشکیل خانواده و زوج بودن این همه تبلیغ می شود؟ گاهی فکر می کنم نکند سازوکار این هم شبیه کنکور باشد. مافیایی راه می افتد تا کلی نهاد و مرکز و آدم و دستگاهی عریض و طویل از راه آن ارتزاق کنند، یک تندیس موفقیت مجازی که برای رسیدن با آن باید از کلی مانع بگذری، بعد هم که به آن می رسی، می فهمی هیچ خبری نیست. نکند (خیلی با احتیاط دارم می گویم) گاهی (با تاکید بر "گاهی") دنیای دو نفره هم چنین چیزی باشد، برای این که بشود عظر و ادوکلن و شورت و زیرپوش ها را فروخت یا حتا برای تولید نوع خاصی از شعر و ادبیات و موسیقی. خب راستش ما خودمان یک کار کوچکی را شروع کرده ایم و یک جایی که دعوت شدم برای انجام پروژه ای همان اول کار به من گفتند تمرکزت روی طرح ها و متن های عاشقانه باشد. چرا؟ چون طرفدار این چیزها زیاد است. می شود گفت پول توی این است. مثلا کم تر پیش آمده کسی درباره لذت های تنهایی شعری بگوید یا سفر کردن به تنهایی و کشف جهان انزوا، حالا من هم که این چیزها را می گویم و به این حد از وارستگی و عرفان رسیدم فقط به خاطر این است که توی رابطه ای بودم و به تازگی عذرم خواسته شده. بله طنزآمیز و ناراحت کننده است. اما از قدیم گفته اند پدر فلسفه رنج است. (واقعاً کسی چنین چیزی گفته؟ واقعاً رنج هیچ نسبتی با نگاه فیلسوفانه به جهان دارد؟ و اصلا آیا این نگاه من، نگاه یک فیلسوف است یا نگاه یک عقده ای شکست خورده که با نفرت به خوشی های اندک معشوق سابقش از پشت ویترین دنیای مجازی نگاه می کند؟) پرانتز آن قدر بزرگ شد که حرفم را یادم رفت، چی داشتم می گفتم؟ ها، این که شاید این همه هم اصرار برای زوج بودن مهم نباشد، شاید البته شاید تکامل انسان همیشه هم در دو تا بودن نباشد، شاید انسان نیمه گمشده اش را نه در تن انسانی دیگر که مثلاً در عشق به سرزمینی یا عشق به هنری پیدا کند، و شاید من راستی راستی دارم به جایی می رسم که دیگر دلم نخواهد عاشق آدمی بشوم. شاید زندگی ام برود یک طرف دیگر، شاید هم به زودی ازدواج کنم و از این جا بروم. با مجسمه ها و نقاشی ها و رویاهایم ازدواج کنم و مهاجرت کنم به سرزمینی دیگر. چه پایان باشکوهی، عین توی فیلم هاست، زنی میانسال در مغازه ای در یکی از کوچه های استانبول که به ساحل و آواز مرغان دریایی منتهی می شود، نقاشی می کشد و می فروشد به شما. ولی خب مجسمه ها زن ها و مردهایی هستند که دارند زیرزیرکی هم دیگر را نگاه می کنند و نقاشی ها همه قصه هایی عاشقانه دارند. نقطه ی اوج سرگذشت زن میانسال هم این است که مردی بلند بالا با مشخصه های دلبخواه زن یک عصر پاییز از در مغازه درمی آید و زن از خود به در می شود و آن ها سالیان سال با هم به خیری و خوشی زندگی می کنند.
گویا درخشش ویترین خوشبختی خاموشی ندارد.