یک جوری خوابم‌ نمی‌‌آید که نه می‌توانم نقاشی کنم، نه می‌توانم کتاب بخوانم، نه می‌توانم مجسمه بسازم، نه می‌خواهم روزم را مرور کنم. فقط می‌خواهم توی تاریکی دراز بکشم و به صدای سگی گوش کنم که پایین خانه‌مان پارس می‌کند و خیال کنم حالا با پتو و تکه‌ای نان از پله‌ها سرازیر می‌شوم و می‌روم پیشش.