این زندگی من است
یک جوری خوابم نمیآید که نه میتوانم نقاشی کنم، نه میتوانم کتاب بخوانم، نه میتوانم مجسمه بسازم، نه میخواهم روزم را مرور کنم. فقط میخواهم توی تاریکی دراز بکشم و به صدای سگی گوش کنم که پایین خانهمان پارس میکند و خیال کنم حالا با پتو و تکهای نان از پلهها سرازیر میشوم و میروم پیشش.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۷ ساعت 1:36 توسط آزاده
|