شاد و دلتنگم. از افسوس و احساس گناه گذشتم. پاک، سبک و زیبا هستم. دلم پر از شادی است، بابت چیزهایی که دارم و بابت میانسالی که در خود آرامش و گرمای مطبوعی دارد. می‌دانم که به خاطر هواست، حالم خیلی بسته به حال آسمان و زمین است. پاییز در شهر کوچک من زود آمده و من زن پاییز هستم، نه که بخواهم این طوری برای خودم اسم و رسمی درست کنم. به نظرم پاییز مال زنانی مثل من است، زنانی که کمی اضافه وزن دارند، با پوستی که جاهایی نشانه‌های لک و بخیه و زخم دارد، گرمایی هستند و حجاب اجباری اعصابشان را خرد می‌کند. در پاییز زنانِ مثل من زیبا می‌شوند، لباس‌های پاییزی پوشاننده هستند و رنگارنگ و حالی از اندوه و شادی را با هم در خود دارند، حالتی از جوانی و میانسالی، حالتی از سکون و عبور، گذشته و آینده و حال را با هم. حجاب اجباری هم کم‌کم معنا پیدا می‌کند، یعنی توی پاییز و بعدش زمستان دیگر روپوش‌های آستین بلند جلو بسته با جوراب‌شلواری‌های رنگی و کفش‌های بنددار، شال‌های کتان و پنبه و حتا کلاه و دستکش پیامی غیر از این دارند که من مرواریدی در صدف یا شکلاتی پیچیده در زرورقم. در پاییز این‌ها حجاب نیست، لباس است، برای در امان بودن از سرما تنت می‌کنی، می‌کشی سرت، برای همین من پاییز را که امن و پوشاننده و رنگی است دوست دارم. گرچه حالا تازه تابستان نصف شده اما در شهر کوچک شمالی من چند روز است هوا ابری است، کولر روشن نمی‌کنیم، روزها کوتاه شده، پنجره‌ها را باز می‌گذاریم و به صداهای پاییز گوش می‌دهیم. خانه‌ی ما طبقه‌ی سوم است و در قاب پنجره که بایستم می‌شود سه زن چادری را دید که دم در گلفروشی مقابل خانه‌مان ایستاده‌اند و حرف می‌زنند، آن قدر می‌ایستند تا زن گلفروش ببندد و  برود خانه‌اش که طبقه‌ی بالای همان مغازه است. پایین خانه‌های شمال اغلب مغازه است، پایین آپارتمان ما هم یک سلمانی مردانه و یک لوازم آشپزخانه فروشی است، یک بار آن خانمی که لوازم آشپزخانه می‌فروشد زنگ طبقه‌ی ما را زد و با من دعوا کرد که چرا مدام از پنجره‌تان خرده‌های نان و خوراکی می‌ریزید دم مغازه‌ی من، حق داشت اما من ترسیدم و گفتم کار ما نیست. او باور نکرد، چون هر جور حساب می‌کردی نمی‌شد کار کسی دیگر باشد. من برای زاغ‌ها لب پنجره غذا می‌گذارم و آن‌ها بیشترش را به منقار می‌گیرند و می‌برند، اما گاهی هم پیش می‌آید که ریزه‌های غذا و نان بریزد پایین. زن فروشنده حق داشت، من هم ساعت غذای زاغ‌ها را عوض کردم، یک طوری که بعدش ساعتی باشد که رفتگرها می‌آیند و خیابان را جارو می‌کنند. حواسم هست که مزاحمت ایجاد نکنم، حواسم هست که کسی را اذیت نکنم، با این همه زیاد پیش می‌آید که آدم‌ها را می‌آزارم و فکر می‌کنم این طبیعت بشر است، این تلاش برای مفید و خوب بودن و این ناکامی مدام.

داشتم می‌گفتم گل‌فروشی که می‌بندد آن زن‌ها که دیگر دو تا شده‌اند، می‌روند می‌نشینند توی خیاط‌خانه‌ی جنب گل‌فروشی و حرف می‌زنند و گاهی بلند بلند می‌خندند و باد کلماتشان را باد خودش می‌‌آورد تا طبقه‌ی سوم، گاهی نامی می‌گویند یا جمله‌ای بی‌سروته یا معنادار اما بی‌فایده. مثلاً یک بار این جمله را باد با خودش آورد: "انگلیسی فقط تسته..." این را از خیاط‌خانه نیاورد، این را از دهان یکی از آن زن‌ها چید که می‌نشینند روی صندلی بیرون کلاس تقویتی کنار خیاط‌خانه، همان جا که همه‌ی سال دخترها می‌روند تویش و می‌آیند بیرون و بعد پسرها می‌روند و می‌آیند و تا دیر وقت و هر روز این رفتن و آمدن و انتظار مادران ادامه دارد. مادرانی که دارند نقشه‌ی موفقیت بچه‌هایشان را می‌کشند. من هم زیاد این جور منتظر ماندم. سال‌ها، منتها به شیوه‌ی خودم، توی ماشین فیلم می‌دیدم یا کتاب می‌خواندم یا می‌نوشتم. یک سال از سرما کلیه درد گرفته بودم و گاهی هم آن قدر مسیرهای مختلف را میان کلاس‌ها رانندگی می‌کردم که کف پایم از شدت فشار روی گاز و کلاژ داغ می‌شد. توی تاریکی خیره می‌ماندم به در خانه‌ی معلم‌های خصوصی تا پسرهایم از راه برسند. تصویر غم‌انگیزی بود و خیلی خوش‌حالم که دیگر تکرار نمی‌شود. این چیزها را که یادم می‌آید می‌بینم در کل حالا خیلی روزگار خوشی دارم. می‌شود گفت اوقات بازنشستگی‌ام است و از طی کردن مدارج موفقیت، خودم و پسرانم معاف شدیم. یعنی آن بخشیش که مربوط به من بود که دستشان را بگیرم و تاتی‌تاتی ببرمشان سمت خوش‌بختی، دیگر به انجام رسید،  باقیش با خودشان است که ببینند اصلا موفقیت چی هست و شادی یعنی چه و چرا و چه قدر می‌خواهند هزینه بدهند؟

 

دیروز روز سختی داشتم. رفتم دبیرستان فرزند ارشد تا ورقه‌ی دیپلمش را بگیرم، فرزند خودش توی تهران در گیر کارهای اداری آزاد کردن مدرک و آماده شدن برای مهاجرت احتمالی‌اش است. در دبیرستان گفتند که دیپلم را تنها یا به خودش می دهند یا به سرپرستش، بعد از بیست سال دانستم که من سرپرست پسرهایم نیستم و از این کشف ناگهان دهانم تلخ شد و نفسم بند آمد و نشستم روی مبل شیک دفتر آقای مدیر و های‌های گریه کردم و گفتم توی این بیست سال این چندمین بار است که من در یک مکان عمومی بابت قانون کثیف و احمقانه‌تان این طور مستاصل می‌زنم زیر گریه و تف به شما و قانونتان، البته این جمله‌های آخر در باب تعداد گریستن و تف و این چیزها را توی دلم گفتم و اشاره‌ام هم به آقای مدیر که ترسیده و درمانده من را نگاه می‌کرد نبود، یعنی توی دلم هم داشتم با انگشت به یک نقطه‌ی مشخصی اشاره می‌کردم که حق مطلب را ادا کرده باشم. بعد هم دماغم را با دستمالی که دفتردار جلویم گرفته بود پاک کردم و آمدم بیرون و فکر کردم اگر زورم برسد از این جا می‌روم، منتها نمی‌دانم زورم برسد یا نه.

بیرون غروب شده و صدای اذان می‌آید و من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. چیزهایی توی سرم بود، امروز ظهر که توی خیابان راه می‌رفتم چیزهایی یادم بود که بنویسم، اما حالا نمی‌دانم درباره‌ی چه می‌خواستم با خودم حرف بزنم. اغلب این طور است که به زندگی‌ام نگاه می‌کنم، به حرف دوستانم و غریبه‌ها و آدم‌های توی خیابان یا قوم و خویش، گوش می‌کنم و چیزهایی به سرم می‌زند که بعدتر درباره‌اش با خودم حرف بزنم، گاهی این جور می‌شود که یادم می‌رود. در واقع مدتی است که با خودم دوست شده‌ام، نمی‌دانم این همان اتفاقی است که قرار بوده بیفتد یا نه، این که خودم را دوست داشته باشم و با خودم مهربان باشم، نمی‌دانم یعنی همین یا نه، ولی خب با خودم که هستم خوش می‌گذرد، برای پاییز هم برای خودم برنامه گذاشته‌ام که تنهایی بروم رشت با کوله‌پشتی زرشکی که از استانبول خریده‌ام. بروم یک مسافرخانه‌ی ارزان پیدا کنم و شب‌ها تا دیروقت توی خیابان بچرخم، می‌خواهم انزلی هم بروم، توی بولوار سمیشکا بشکنم و به انعکاس نور کشتی‌ها در دریای تاریک خیره شوم. شاید توی رشت یا انزلی عاشق مردی هم شدم، نمی‌دانم، این را توی برنامه‌ام ندارم اما ممکن است پیش بیاید چون کلا رطوبت گیلان بسیار من را مستعد عشق‌ورزی می‌کند. اولین بار هم که کلاس پنجم دبستان عاشق ارسطو شدم که کلاس سومی بود، توی انزلی بودم و وسط مهمانی یک‌هو گریه‌ام گرفت، بی‌دلیل، ارسطو خیلی زیبا بود، روشن بود با موهای چین‌چین و یک پیراهن سفید با شلوار چهارخانه هم پوشیده بود. من رفتم توی دستشویی خانه‌شان و همین‌طور که گریه می‌کردم به تصویر خودم در آینه خیره شدم، این عادت را حالا هم دارم، وقت گریه می ایستم جلوی آینه و به خودم نگاه می کنم، کمی برای خودم دل می‌سوزانم و کمی هم در چهره‌ام جست‌وجو می‌کنم تا چیزی از خودم دستگیرم شود. بعد کشفیاتم را یک جایی یادداشت می کنم تا بعد توی نقاشی یا داستان ازش استفاده کنم. کلا خودم ماده‌ی خام خودم هستم، مثل خمیری در دست‌های خودم، مثل خط‌‌های تیره و روشن روی کاغذم یا شبیه حروف که در ترتیبی معنادار مثل اعضای بدن شکل می گیرم و زاییده می شوم و راه می افتم.