این زندگی من است
دیروز فکر کردم اگر کسی از من بپرسد حالت چه طور است، خواهم گفت در این چند سال اخیر این همه خوب نبودم، یا شاید حتا بتوانم بگویم در چهلوشش سال گذشته به این خوبی نبودهام. بعد فکر کردم این پاسخ زیادی چیز است، نمیدانم چی؟ اما فکر نکنم این آن چیزی باشد که مردم بخواهند بشنوند، حالا نه این که مردم دلشان خنک بشود از رنج و بدبختی دیگری اما خب در نمایش شادی و گزارش خوب بودن (شاید فقط در فرهنگ ما) یک برجستگی و درشتی و خامی هست که دیگران را ناراحت میکند. همانطور که نالهی مدام دیگران را کلافه و درمانده میکند. با این همه من اگر ببینم کسی توی این اوضاع حالش خوب است در حالی که به تازگی نه محل زندگیاش را عوض کرده، نه مدل ماشینش را، نه تغییری در ظاهرش ایجاد کرده، نه درآمدش بالا رفته و نه هیچ کدام از نشانههای ظاهری که میتواند به حساب عموم گذاشت پای حال خوب، در روزگارش دیده میشود، حتماً از او میپرسم چرا حالش خوب است. اما از این حرفها که بگذریم خیلی اهمیت ندارد حال من چه طور است، یعنی قاعدتاً این نباید جز خودم و حداکثر بچههایم زیاد برای کسان دیگر مهم باشد چرا که کیفیت حال من تاثیری در روند زندگی مردم ندارد و دوست و آشنا از روی لطفشان است که توجه نشان میدهند و حال من را میپرسند. این که این جا هم از حالم مینویسم جهت گزارش به ملت نیست، در واقع این جا و به وقت نوشتن فرصتی است برای من تا خودم را با فاصله نگاه کنم، حال خوب و بدم را با شرح و تفصیل و دلیل و چگونگی و چرایی بنویسم تا خاطرم بماند، چرا که ممکن است چند سالی دیگر عمر کنم و در این سالها بیشک اتفاقات خوب و بدی برایم خواهد افتاد، پس بد نیست یادم بماند به وقت سختیها چه طور خودم را نجات دادم و چه وقتهایی فرو رفتم و تهنشین شدم.
امروز جمعه است، ترجیح میدادم جمعه نبود، چون جمعهها کمی من را غمگین میکند، جمعهها برای من معنای رسیدن شنبه را دارد و شنبه یعنی آغاز مدرسه، در واقع توی ذهن من هنوز اینطور است و من هنوز مثل گذشته از این که تا چند وقت دیگر شنبهای میرسد که پسرم باید عوض لنگ ظهر، پنجونیم صبح از خواب بیدار شود و برود دانشگاه، دلم میگیرد. در حالی که خودش دانشگاه را دوست دارد، معاشرت با دوستانش و از همه مهمتر امکان این که هر روز دوست دخترش را ببیند، خوشحالش میکند. این غمی که من دارم، از روی عادت است. مثل بعضی ناراحتیهای دیگر که همینجوری بیجهت با آدم هست، چرا که شرطی شدهایم و مثل کسی که شبها با ساعت میخوابد چون بس که ساعت دور مچش بوده دیگر بود و نبودش را حس نمیکند، آن موضوعات غمانگیز هم بس که سالها مدام با ما بوده، حتا وقتی دیگر دلیل بودنشان رفع میشود، باز در ما هست و هر از گاهی خارخار میکند.
امروز صبح رفتم و دویدم. دیشب با خودم گفتم حالا که رسیدهام به این جایی که هستم و تغییر را در خودم احساس میکنم و حالم خوش است، شاید بد نباشد چالش دویدن را باز شروع کنم، فکر میکنم این بار مداوم و پیگیر باشم. اولش سخت بود، یعنی سختی که اول و آخرش هست، این که باید با روسری بدوم برایم سخت است، مدام باید مراقب باشم روسریام از سرم نیفتد، پس یا باید دستم روی سرم باشد و مدام روسری را روی سرم مرتب کنم یا این که سر و گردنم را یه طور کج و جلوتر از تنهام نگه دارم تا شالم مدت بیشتری روی سرم بماند، که هر دوی اینها با رهایی وقت دویدن منافات دارد. پس همان اول کار روسری را مثل عمامه محکم پیچیدم دور سرم، دیگر نگران افتادنش نبودم، اما چون دیگر دنبالهی شال بالاتنهام را نمیپوشاند، فکر میکردم سینههایم زیادی جلوست یا این که زیادی تکان میخورد، حواسم بود جاهایی بدوم که آدمی نباشد، مسیرهای کوتاه را میرفتم و تا کسی را از دور میدیدم دور میزدم سمت دیگری، به جای این که تمرکزم بر تنفس و ضربان قلب و درختها و پرندهها باشد، حواسم به تنم بود که از قاب تنگ اجتماع بیرون نزند. این حرفها به نظر شعار میآید، شاید باب دندانهای مسیح فیلاننژاد باشد یا سوژهی مستندی دربارهی زنان ایران با کارگردانی ر.اعتمادی. خب من از همین جا به همهشان انگشت میانیام را نشان میدهم. واقعاً دارودستههای این طوری پشیزی برایم ارزش ندارند. من فقط دوست داشتم میشد بدون این زرورق مخصوص شکلات دوید و راه رفت و زندگی کرد، اما خب معالاسف نمیشود، از طرفی هم نمیتوانم بمانم توی خانه تا "اینها" بروند. مثل خانم گوگوش که بیستویک سال خاموش ماند تا بعدش با شینیون و جواهراتش ما را دعوت به شکستن سکوت کند. من از این کارها بلد نیستم، پس مجبورم با همین شال آبی بروم سمت مستراح مردانه توی پارک زشت شهر کوچکم بدوم. به خدا همین است، یعنی اصلاً استعاره و سیاهنمایی و اینها نیست، سمت مستراح مردانه خلوت است چون آن یکی مستراح که بزرگتر است و یک طرفش مردانه و سمت دیگرش زنانه است، میان پارک است و جای پر رفتوآمدی است. اما این جایی که من میدوم گرچه کمی بوی آمونیاک میدهد اما خوبیش این است که خلوت است و جز زنانی که آنها هم به گوشهای خلوت پناه آوردهاند تا تند تند از وسایل آهنی که بدل دوچرخهی ثابت و وزنه و این چیزهاست، استفاده کنند، کس دیگری نیست. این میشود که من در یک حرکت رفت و برگشتی مدام از مقابل تصویر زنان متحرک، عبارت "مردانه" که با اسپری روی دیواری سفید نوشته شده، و دو مردی که در چمن همان حوالی یکی خوابیده و دیگری چمباتمه زده بالای سرش، میگذرم و در گوشم هم اول قطعهای از کیهان کلهر، بعد ترانهای از نامجو و بعد کلاغ دم سیاه شهره نواخته میشود. همهی این فرایند امروز پانزده دقیقه طول کشید و ظرف یک ماه به یک ساعت و چهلوپنج دقیقه خواهد رسید.
صفحهی سوم
هنوز هم کموبیش دچار وسواس فکری هستم اما یاد گرفتهام به بعضی از صداهای درونم که مزاحم شنیدن صداهای طرف دیگر درونم میشود، گوش ندهم. نمیدانم چرا این را زودتر یاد نگرفتم، نمیدانم چرا حالا یاد گرفتم، اصلا چه اتفاقی افتاد که من ناگهان جهیدم به این جایی که حالا هستم و تا کجا و کی میتوانم این موقعیت را حفظ کنم. بدم نمیآید خودم را در شرابط سختتر هم بگذارم. مثلا روز افتتاحیهی نمایشگاه احتمالاً در شرایطی متفاوت قرار خواهم گرفت. باید ببینم آن وقت هم میتوانم همین قدر مسلط باشم؟ میتوانم طبیعی رفتار کنم؟ میتوانم سبک و بدون گره باشم؟ حالا که این جا توی خانهام و زیر خنکای پنکه نشستهام کل هستی برایم قدر یک سکهی پنجاه ریالی هم ارزش ندارد، از آن سکهها که اگر از کیفم دربیاید و قل بخورد زیر پایم عمراً حال داشته باشم خم شوم برای برداشتنش. اما نمیدانم فردا چگونه خواهم بود. اما آیا واقعاً همین است؟ آیا واقعاً آدمی از فردایش خبر ندارد؟ واقعاً انسان به جایی نمیرسد که رفتارش برای خودش کموبیش قابل پیشبینی باشد؟ به شناختی از خودش و جهان اطرافش، به مرزهایی روشن، به معانی تقریباً ثابت و به آن چیزهایی که برایش ارزش هست یا نیست. یعنی انسان همیشه برای خودش موجودی غیرقابل پیشبینی است؟ هیچ افساری ندارد؟ گیریم افساری باریک، کم جان حتا، اما چیزی که دست آدم را بگیرد، حواس آدم را به خودش جمع نگه دارد، یک منش و روشی که طبق آن پیش بروی و زود و به هر نسیمی از جا کنده نشوی مثل بوتهی خاری میان بیابان. نمیشود آدم حداقل در میانسالی مثل درختی ریشه داشته باشد و عمیق باشد و اگر هم قرار است از جا در برود، بشکند، خم شود یا بیفتد روی چیزی، با تندباد و طوفانی باشد نه با هر وزیدنی؟