این زندگی من است
صبح است و من خودم را ملزم کردهام که بنویسم. چیز زیادی در سر ندارم. یعنی آن چه در سر دارم گفتنی نیست، در واقع چیزی است که باید به عمل دربیاید. چیزهای دیگر هم گفتن ندارد، اهمیتی ندارد. یعنی آن چیزی که باعث میشود به ماجرایی فکر کنم در واقع همان بیاهمیتیاش است. نمیگویم بیارزش، انگار این عبارت صفتی باشد که برای کوچک کردن و تحقیر به کار میرود، این نیست، آدمی اگر بخواهد گذشتهی خودش را، آدمهای گذشتهاش و اتفاقات گذشتهاش را بیارزش جلوه بدهد، در واقع خودش را کوچک کرده، خودش را در گذشته و خودش را در حال و آینده. چرا که همه میدانیم تمام رفتارهای لحظهی حال ما (اگر واقعیتی به معنای زمان حال وجود داشته باشد) و تصمیمات ما برای بعدها، از آن چه به ما گذشته تغذیه میشود و شکل و جهت میگیرد، پس من چهطور بگویم حالا خوب و خوش و برخوردار از سلامت نسبی روانیام اما آدمهایی که در گذشته با ایشان معاشر بودم یا دلبستهشان بودم حقیر و بیارزشند؟ در حالی که همان آدمها من را به اینجایی که هستم رساندهاند، چه اگر آن آدمها جداً آن چنان که ممکن است به نظرِ ذهنی بسته و تنگ بیاید، پست و کوچک بودند، بیشک آن رذالت دامن حال و امروز من را هم گرفته بود و به سختی میشد آدمی که من باشم باز بلند شوم و ادامه بدهم و حتا بهتر از پیش ادامه بدهم. پس نمیشود گفت بیارزشند، اما بیاهمیت چرا. و مشغولیت ذهنی من همین است، آن بیاهمیتی است که فکرم را درگیر کرده و من را وادار میکند که نگاه کنم و حیرت کنم و با خودم بلند بلند حرف بزنم، چرا که بیاهمیت شدن موضوعی یا شخصی در قالب داستان و ماجرایی یا رفتاری، من را به نتیجهای دربارهی خودم میرساند، نتیجهای که از قضا مهم است و قابل فکر کردن و البته به خاطر سپردن. من آدمی نبودم که چیزی برایم بیاهمیت بشود. اتفاقات با تصاویر و صداهایشان و کلمات و گفتارها، حتا جنبش لبی یا چرخش چشمی در حدقه یا لرزش دستی یا تمایل تنی، همهی اینها زنده و ظاهر و برجسته و پایدار در ذهنم میماند. با وزن و تاثیری که ممکن بود در همان دمِ وقوع، داشته. حتا گذشت زمان هم چندان از تاثیر اتفاقات بر من کم نمیکرد (اگر بیشترش نمیکرد)، اما حالا، نه که حافظهی جزئیپردازم را از دست داده باشم، نه که توان تحلیل و خیالبافی و بیرون کشیدن مفاهیم پیچیده از سادهترین اتفاقات را از دست داده باشم، این نیست و هر دم که اراده کنم میتوانم ساعتها دربارهی هر چیزی برای خودم فلسفه ببافم و از هر چیز کوچک و پیشپاافتاده شبیه تمایل امروزم برای نوشیدن چای اما تنبلیام برای دم کردنش و در نهایت آماده کردن یک لیوان قهوهی فوری، مفهومی عجیب و غریب و نتیجهای اخلاقی دربیاورم. ذهن من هنوز توانایی کشف تصاویر واضح، واقعی، ملموس را از میان خطهای انتزاعی و اتفاقی و نامنظمی که جریان رنگ بر روی سطحی میسازد از دست نداده. شاهدش هم هست، چند نقاشی که بر همین اساس کشیدهام و جانورهایی که با پستانهای درشت آویزان و دهانهای بلعان در حال نجوا یا فریاد یا گفتوگویی رازگونه و مدام، خلق کردهام. اما گویا ذهنم یک توانایی جدید هم پیدا کرده، از آن تواناییها که آدمهای عاقل بالغ خیلی وقت پیشتر از من، شاید بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی به دست میآورند، اما من گویا از جهاتی عقب مانده از زمانهی خودم هستم و این را تازه در میانسالی دانستهام که نباید استعدادهای عجیب و غریبم را همه جا خرج کنم، مثلاً نباید آن حالت اوتیستیکی که گهگاه دچارش میشوم و بر ریزهکاریها دقیق و ساکن میمانم و ذهنم شبیه لنز میکروسکوپ متمرکز و موشکاف تجزیه میکند و پیش میرود را خرج رفتار آدمها بکنم. نه چون آدمها ارزشش را ندارند، چون آدمها گناه دارند و آدمها میکروب و باکتری نیستند یا حتا آدمها طبیعت بیجان یا تکههای ابر در آسمان یا نتیجهی آزمون رورشاخ نیستند. آدمها آدمند و تحت تاثیر هزار چیز ممکن است حرفی بزنند، حرکتی بکنند که ظاهراً ارادی و از سر اندیشه و تمرکز باشد، اما حقیقت این است که ما آدمها خیلی بیچاره و درماندهایم در برابر فشاری که از همه جا بر ما وارد میشود و من چرا یک عمر این چیزها را ندیده گرفتم؟ چیزی به این وضوح را. حالا باور این درک و دانش از جانب خودم، باور این که چیزها بیاهمیتتر از آنی هستند که نشان میدهند و تبدیل یک باور به رفتاری درونی از جانب خودم، هنوز برایم مایهی شگفتی است. این روزها شبیه نوجوانی هستم که صبح بیدار شده و با حیرت متوجه پستانهای شکفتهاش یا موهای رسته بر پشت لبها یا تغییر ناگهانی صدایش، شده. هنوز به این چیز دیگری که هستم، عادت نکردهام و خیلی نگرانم که این تصویر نورسته و جوان را از دست بدهم، میترسم این نهالی را که به جانش کشتم، هنوز به بار نشسته بخشکانم. میدانم که باید خیلی از جانم مراقبت کنم، نباید کوتاه بیایم، باید طبق برنامه پیش بروم. شاید همین ترس از دست دادن باشد که باعث میشود بیش از دو هفته هر روز صبح ورزش کنم، بنویسم، کتاب بخوانم، نقاشی کنم، مجسمه بسازم و مثل بولدوزری با قدرت اما آهسته و درونی در خودم پیش بروم و این همه تصویر آن آدمی که هر شب با یاس کسی که روزی را کشته و امید واهی به آغازی تازه در صبحی دیگر دارد، میخوابد و هر صبح را با بغض بیدار میشود، این جور به نظرم خاطرهای مربوط به زمانی خیلی دور بیاید. اما واقعیت این است که نباید از خاطرببرم، آن یاس و آن بغض و آن حساسیت بیجا و آن زهری که در جانم روان بود، آن ناتوانی خودم و دیگری، آن گمشدگی، آن دستپاچگی که باعث میشد بر اوضاع مسلط نباشیم، آن روح کوچک معذبی که بر ما مسلط بود را نباید فراموش کنم، باید مثل یک الگو، مثل نقشهی راهی رفته و برگشته، جلوی چشمم داشته باشم. تا به حال چنین حالتی نسبت به خودم نداشتم، هیچ وقت یادم نمیآید چیزی را درون خودم دیده باشم که نخواهم حتا لحظهای از آن چشم بردارم یا این که نگران از دست دادنش باشم، چیزی آن قدر عزیز مثل فرزند، همانقدر دوستداشتنی و حاصل و بالیدهی صبر و تلاش و محبت. شاید این همان مادری کردن برای خود باشد، همان چیزی که از سالها پیش میدانستم و میخواستمش اما به دستش نمیآوردم، حالا شبیه نوری جوان و کمجان روحم را اندکی روشن کرده و من نگران آن شعله هستم و مدام مراقبم تا هوا به آن برسد، شعله نباید خفه و خاموش شود.