این زندگی من است
غلظت پاییز در آسمان شهر کوچکم خیلی بالا رفته. هر چه غلیظتر میشود دلتنگی از آن نوع خاصش که ملغمهای است از اندوه و خوشی، جانم را بیشتر در بر میگیرد. میدانم که در پاییز تنها سفر خواهم کرد، میدانم که یکی از روزهای هفته در فصل پاییز تا دریا میرانم و حوالی ساحل متوقف میشوم و خیره میمانم به آبهایی که احتمالاً خاکستریاند و مواج، سربرآورده و باز فرو برده در خویش. شبیه خودم، شبیه انسان. چه قدر در طبیعت قسمتهایی از ما پراکنده است. یا این که قسمتهایی از طبیعت در ما جاسازی شده، آشفتگی موج، جوانی و بعد کهولت درختان، حرکت کند و مرطوب حلزون، نظم شش ضلعیهای کندوی زنبور عسل، دیوانگی و تمایل به سقوط پرستوها، زیبایی درناها و اورانگوتانها... و ما چه قدر مدام به سرعت از طبیعت دور میشویم یا این که برای آن که طبیعت را شبیه آن تصویر سهل و آسان و دمدستی و یکنواختی که خودمان دلمان میخواهد بکنیم، تغییرش میدهیم. ما به شکل غریبی سعی در نابودی خودمان و طبیعت داریم. آن قدر غریب و آن قدر مبرهن که دیگر حرفی برای توضیح و توصیف رفتارمان نمانده، فقط میشود با چشمان اشکبار لب بگزیم. همهمان، همهی ما در این گناه نابخشودنی و غیرقابل جبران همدستیم و هیچ جور نمیشود برگردیم به غارهایمان، چون از مرض میمیریم یا اگر هم جان سالم به در ببریم از بیاینترنتی و بدون صداهای زیاد و تصاویر فراوان بودن، حوصلهمان سر میرود و دیوانه میشویم. ما در مسیری قرار گرفتهایم که بهترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که پیشتر نرویم.