این زندگی من است
ذهنم خالی و خسته است. دو هفتهی دیگر فرزند ارشد میرود و ما کلی کار داریم که هیچ تمایلی به انجامش نداریم. پسر دراز کشیده توی هال و دوست ندارد برود توی اتاقش تا میان کمد لباسها و قفسهی کتابها و اسباببازیها و یادگاریهای دوران کودکیاش بگردد و ببیند چه چیزهایی را باید با خودش ببرد و چه چیزهایی را بگذارد. من هم ترجیح میدهم او همین طور با شلوارک سبز خاکیاش پا روی پا بیندازد و نور از پشت سرش بتابد و تصویرش گنگ و محو باشد در آفتاب ظهر شهریور و این صحنه همین جور تا من زندهام ادامه داشته باشد و هیچ وقت مجبور نباشم به آن تصویر کوچک شده و دور شدهی فرزندم در قاب درگاهی فرودگاه امام نگاه کنم. من خیلی غمگینم. این را باید این جا رک و سرراست بنویسم تا کمی از وزن آن گلولهی سربی گیر افتاده در گلویم را کم کنم. من هیچ تصوری از نادیدن فرزند ندارم، از سالها ندیدنش، از انتظاری گنگ که معلوم نیست انجامش چه طور باشد؟ هیچ نمیدانم از دو هفتهی دیگر چهطور میخوابم؟ چه خوابهایی میبینم؟ چه ترسهایی خواهم داشت؟ یا چه امیدهایی؟ مثلاً شاید چند سال بگذرد و یک روزی پسرم بگوید که میخواهد ازدواج کند یا مثلاً بروم تا به بزرگ کردن نوهام کمک کنم یا این که شاید پسرم برگردد خانه، باز دور هم باشیم در خانوادهی خیلی کوچک و مختصرمان. چیزی از آینده نمی دانم و زمان حال هم دیگر چیزی گنگ خواهد بود. وقتی من خوابیدهام، احتمالاً پسرم دارد در یک جای دور غذا میخورد، وقتی من بیدارم او می خوابد، و وقتی من نشستهام مقابل تلویزیون و با نگاه خالی مستند نجات میمون قرمز را تماشا می کنم او دارد در خیابان راه میرود و همهی این کارها را یک جوری انجام میدهد که من خیال کنم عین خیالش نیست که از ما دور است و شاید هم چنین باشد. هیچ وقت نفهمیدم توی آن کلهی بزرگش چه میگذرد.