این زندگی من است
امشب مهمانی خداحافظی فرزند ارشد بود. من تا به حال توی هیچ مهمانی خداحافظی نبودم، من اصلا آدم خداحافظی نیستم، آدم در آغوش گرفتن، آدم اشک ریختن جلوی چشم دیگران، آدم آب ریختن پشت سر مسافران. من همیشه وقت خداحافظی ایستادهام و فقط نگاه کردهام. حالا گیر افتادهام٬ موقعیت عجیبی است. وضعیتی ناشناخته، غمانگیز و ترسناک. انگار چشمم را بسته باشند و ابتدای یک تونل طولانی، به درازی پنج، شش سال رهایم کنند. مثل کسی هستم که دستمال توی تاریکی راه میرود، نمیدانم انتهای تونل کجاست، حتا از عمق تاریکی هم تصوری ندارم. نمیدانم باز هم پسرم را میبینم یا نه؟ وقتی دوباره او را ببینم چه شکلی است؟ من چه شکلی هستم؟ زندگی و روزگار چه شکلی است؟ دوست دارم یقهی زندگی را بگیرم و محکم بچسبانمش به دیوار و بگویم این دیگر چی بود توی کاسهی من گذاشتی؟ دوست دارم با کله محکم بکوبم به صورت زندگی و بگویم من نمیدانم بعد از این چه میشود، نمیدانم و خیلی میترسم و خیلی غمگینم.