چای سبز، پای سیب، پیش‌دستی گل‌پری، دلتنگی برای سیپ، پاییز هم آمده، پسر هم رفته، من برگشته‌ام خانه، زندگی زیر فیلتر زرد مایل به قهوه‌ای جریان دارد. بیرون از حباب من دنیا به سرعت رو به نیستی پیش می‌رود. در حباب من زمان کند و لطیف می‌گذرد. همه‌ی غم‌ها نرم و نازکند. تصویر من از دور مضحک و پیش‌پاافتاده است، تصویر من از نزدیک پاک و درخشان و متفکر. لباس پوشیده و مستتر نشسته پشت میز گرد چوبی، جای همیشگی، پایتخت خانه. صبح با این فکر چشم باز کردم که آیا همه‌ی آدم‌ها مثل من چیزی در خود دارند که مایه‌ی هراس و دل به هم‌خوردگی‌شان باشد؟ چیزی بسیار حقیر و بسیار کثیف؟ "بسیار" در نسبت به آن تصویر دوری که از خودشان به دیگران می‌دهند. چیزی که اگر پرده‌ها بیفتد به‌تر است دود بشوی و بروی هوا تا این که بخواهی با حیرت و وحشت و انزجار دیگران مواجه شوی.

با این همه معجزه‌ی پاییز به راهست. احتمالاً این روزها همه همین را می‌گویند. پاییز ایز کامینگ، همه جا پر می‌شود از عکس‌ برگ‌های سرخ و زرد و نارنجی، کم‌کم کلاف‌های رنگی کاموایی و نیم‌چکمه‌ها و شال‌های عنابی و آبی. زندگی زیبایمان به شکل عجیبی به تکرار افتاده. از دور که نگاه می‌کنم حالت تهوع می‌گیرم، از نزدیک احساس امنیت و شادی. غم‌ها و شادی‌هایمان و چیزهایی که درباره‌شان حرف می‌زنیم بسیار تکراری و عمومی است. وقتی پای حرف‌های مردم می‌نشینی، می‌فهمی چند تا موضوع محدود است که داریم مدام قی می‌کنیم، سر می‌کشیم و باز قی می‌کنیم. اغلب این‌طور است، حتا این نوشته‌ی من.