باید کمی این جا ناله کنم. یعنی ناله‌هایم زیاد شده و انگار تمام نمی‌شود. تمام نمی‌شود چون مدتی است این جا با خودم حرف نزده‌ام. به صدای خودم گوش نداده‌ام. جاهای تاریکی در وجودم دارم که گاهی می‌روم می‌خزم آن جاها. غارهایی آن قدر دور و تاریک که نه تنها کسی من را نمی‌بیند یا صدایم را نمی‌شنود که حتا خودم هم چیزی از خودم نمی‌بینم، اثری از من نیست و در یک سیاهی غلیظی پنهان می‌شوم. پنهان نمی‌شوم، پنهان شدن یعنی استتار یک موجودیت، در واقع وقتی قایم می‌شویم به یک "بودن"، به یک "وجود" باور داریم. من بعضی وقت‌ها پنهان نمی‌شوم، در خودم راه می‌روم و راه می‌روم و راه می‌روم تا می‌رسم به پله‌های سردابه‌های تودرتو و هی پایین و پایین‌تر، تا این که کم‌کم تبدیل به موجودی نامرئی می‌شوم، بی‌صدا و غیر قابل مشاهده، خودم می‌شوم آن توده‌ی سیاه، بخشی از آن فضای تاریک و همان جا، معلق می‌مانم. احتمالا، خیلی از آدم‌ها این‌طورند، از همین دوره‌های سیاهی دارند. خیلی از آدم‌ها در رفتن و آمدنند میان این نور و تاریکی. میان دنیای مرئی و قابل رویت و آن چیزی که به دیدن و شنیدن نمی‌آید.

من دوست ندارم تا عمر دارم بمانم در دنیای نامرئی‌ها. من اهل نور و سر و صدا و گفتن و شنیدن و نوشتن و خواندن و رنگ و حجم و آواز هستم. نمی‌توانم تکیه بدهم به دیوار غارهای سرد و مرطوب، واقعاً جویای آفتابم. از این جهت است که بعد از مدتی شروع می‌کنم دست و پا زدن و از آن تاریکی به توده‌ای خاکستری تبدیل می‌شوم، بی‌شکل و جنبان، درست مثل جنینی که در تاریکی رحم شکل می‌گیرد و بزرگ و روشن می‌شود، چشم و دهان و دست و پا درمی‌آورد و تن را می‌شکافد و می‌جهد بیرون. من هم هر بار از خودم زاییده می‌شوم.

دوست ندارم برای خودم حسابی جدا باز کنم، باورم این است که همه‌ی آدم‌ها همینند، همین جور دست و پا زنان میان مرگ و زندگی و مرگ و زندگی و بعد دیگر مرگ.

فردا درباره‌ی مرگ بیشتر خواهم گفت.

 

شب‌ها خواب پسرم را می‌بینم. خواب می‌بینم  کوچک است، کم سن و سال و لاغر با کله‌ی بزرگ. درست همان جوری که بود. توی خواب مدام بغلش می‌کنم. دلم خیلی برایش تنگ شده و دلتنگی بی‌تابم کرده، گاهی بی‌تابم می‌کند. تلاش می‌کنم و مسلط می‌شوم و باز دلتنگی حمله می‌کند. باید عادت کنم، باید از شرایط جدید سر دربیاورم و عادت کنم. باید عادت کنم. باید بفهمم کجا ایستاده‌ام. باید اول نسبتم را با فرزندم بسنجم و بعد باور کنم که او رفته. و بعدتر بنشینم و خیالات قشنگ ببافم. دلتنگی پدرم را درآورده و از نفسم انداخته. باید خودم را جمع و جور کنم.

 

آیا من بزرگترین سرمایه‌های دنیا را دارم؟ دوست دارم بدانم آیا کسی دیگر هم توی دنیا هست که دوستانی مثل دوستان من داشته باشد؟

نه این جمله‌ها خیلی لوس و تکراری است. می‌خواهم یک چیزی بنویسم، یک چیزی بگویم که خیلی موثر و زیبا باشد، یک حرفی درباره‌ی دوستانم که گویای نسبت من با ایشان باشد. یک چیزی که نشان دهد چه قدر دوستشان دارم و چه قدر بهشان نیاز دارم و چه قدر، چه قدر، چه قدر مرهمند. مثلا این که سیپ چه طور با یک جمله می‌تواند حالم را از این رو به آن رو کند. چه طور بلد است؟ چه طور بلدند این قدر مهربان باشند؟ من چه قدر ناتوان و نابلدم در برابرشان. فکر می‌کنم هیچ وقت نشده بتوانم با کلماتم دلداریشان بدهم یا گرهی از کارشان باز کنم. فکر می‌کنم همیشه از اندوهشان ترسیده‌ام و به جای این که بروم کنارشان بایستم، رفته‌ام یک جایی سنگر گرفته‌ام تا حالشان خوب شود و باز برگردم. نه که بخواهم امن باشم یا از سر مصلحت‌اندیشی باشد. بیشتر به خاطر این است که می‌ترسم حرفی بزنم که حالشان را خراب‌تر کنم. چون این جور که پیداست تلخ و نامهربانم. اما آن‌ها... آن‌ها هیچ کدام‌شان این طور نیستند. پسرم می‌گوید گروه شما مثل شگفت‌انگیزهاست، هر کدام‌تان یک جور نیروی خارق‌العاده دارید.

راست می‌گوید، هر کدام از دوستانم یک جادویی بلد است و یک وردی می‌داند که در لحظه می‌تواند من را از توی تاریکی بکشد بیرون و بگذارد روی یک بلندی، توی روشنی و مشرف به همه‌ی چیزهایی که باید ببینم. اما نمی‌دانم من برای ایشان چه هستم، نمی‌دانم سحر و جادوی من چیست.

 

کی گفته چس ناله بد است؟ خیلی هم خوب است. نشستم و نوشتم و قدر یک پارچ اشک ریختم و حالا تا نمی‌دانم چه وقت سبکبارم. می‌توانم باز برگردم به کتاب‌ها و کاغذها و رنگ‌هایم. می‌توانم باز شانه بالا بیندازم و به بعضی‌ چیزهای زندگی و یاد بعضی نفرات انگشت میانی‌ام را نشان بدهم. حالا می‌توانم بخندم. حالا حتا از دور صدای دسته‌ی موزیک می‌آید. می‌خواهم به سفر فکر کنم و به آرزوهای رنگی. خوب است که این جا را دارم. خوب است که می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم، برایشان بنویسم، صدای دوستی و هم‌دلی‌شان را بشنوم. خوب است که بلدم نقاشی بکشم و بلدم با دست‌هایم چیزهایی بسازم. خوب است که دو تا پسر دارم. اگر چه این یکی دلم را ریش می‌کند. یعنی چه جور بگویم؟ اصلا اسم پسرهایم که می‌آید گریه‌ام می‌گیرد. هولی شت بابا، چه مرگم است؟ دو تا پسر خوب و باهوش دارم. از همین حرف‌ها که همه‌ی مادرها درباره‌ی بچه‌هایشان می‌زنند. کاش می‌شد مدتی از پوست مادر بودن بیرون بیایم. باید بروم در خودم قدم بزنم ببینم چه طور می‌شود از این حال خلاص شد، این جور نمی‌شود که، این مدلی نمی‌شود ادامه داد. این جور که بنشینم روی کاناپه‌ی مقابل تلویزیون و اشکم از هر مژه چون سیل روان باشد و بعد به پسرم بگویم سرما خورده‌ام و آب از چشم‌هایم می‌آید. نه، من این جور نیستم، این قصه‌ی من نیست. من یک داستان دیگری دارم، می‌دانم.